کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (7)
کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی
کاش یک شوخی بود!
اکبر در حالیکه گوشی در دستان لرزانش قرار داشت، غرق در خاطراتِ تلخ و شیرین گذشته بود. تمام تلاشش را انجام میداد که آن روز بخصوص را به یاد نیاورد. ولی دقیقا آن روز بعد از ظهر، تنها چیزی بود که افکار لجِام گسیخته اش را به خود مشغول کرده بود…
برنامه ی مسافرت آخر هفته قطعی شده بود و اکبر در پوست خود نمی گُنجید. چند هفته ای بود که صحبتش بود، ولی هر بار به دلایلی جور نم یشد و حالا اکبر راضی به نظر میرسید.
آخر به قدری اسماعیل و حجّت با آب و تاب از آنجا تعریف میکردند که قند توی دلِ اکبر آب میشد. همواره پیش خود فکر میکرد که زندگی بیرون از تهران و در یک شهرستان، چقدر میتواند جذّاب و پرُحادثه باشد.
توی حیاط منزل، پدر، کاپوت وانتش را بالا زده بود و آچار به دست مشغول تعمیر قطعه ای از ماشین بود. حجّت و اسماعیل که وسایل را پشت جیپ وانت پدر جاسازی میکردند، بلند بلند شوخی میکردند، میخندیدند و برای هم کُری میخواندند. حجّت دستی به شانه ی اسماعیل زد و گفت: این کارایی که تو الآن میکنی واسه من خاطره اس. اگه بخوام کارایی رو که تو سنّ و سال تو بودم انجام میدادم، یکی یکی بشمُرم سرِت سوت میکشه.
اسماعیل هم کم نیاورد و پاسخ داد: دور، دورِ منه داداش. شما هر کاری کردی جای خودش. اما باید قبول کنی که من الآن حرف اوّل رو میزنم. یه نگاهی به اطراف من بنداز!
حجّت چشمکی زد و گفت: دَس وَر دار اسماعیل! دَس وَر دار. چهار نفر دورخودت جَم کردی فکر کردی چه خبره اولدُرم مولدُرم میکنی. پسر نذار دهنم روباز کنم یه چیزایی تعریف کنم که … لا اله الا الله!
لیلی، با سینی چای به جم عشان اضافه شد. ابتدا به سمت پدر رفت و با مهربانی به او چای تعارف کرد. پدر دستهای روغنی خود را با دستمال پاک کرد و دست از کار کشید. یک استکان چای برداشت و در گوشه ای نشست و مشغول تماشای فرزندانش شد. در این حین، جمشید، با دلخوری نزد پدر رفت و گفت: چرا فقط شما میرید؟ ما هم دوست داریم بیایم!
پدر با لبخند پاسخ داد: شما یعنی کی ها؟
جمشید با دلخوری به پدر گفت: من، لیلی، مامان. اصلاً همه با هم بریم.
پدر پاسخ داد: همه که جا نمیشیم پشت وانت.
جمشید با لجاجت اخمی کرد و گفت: خُب من خودم میام.
پدر با مهربانی: یعنی میخوای مامانت و لیلی رو تنها بذاری؟ در ضمن، من حتما به خاطر کار اون تیکه زمین باید برم. حالا که داداش هات دارن میان شما باید همکاری کنی دیگه. داداش عباّس هم که گرفتار کار و زندگی خودشه. یکی باید اینجا باشه که ما خیالمون راحت باشه.
جمشید دیگر حرفی به میان نیاورد. لب و لوچ های هم کشید و مشغول کمک کردن به بقیه شد. لیلی که با توجه به شرایط سنیّ برای اکبر و جمشید، همواره دلسوز بود و خواهری میکرد، به سمت جمشید رفت و برایش توضیح داد که الآن مقتضیاّت سن اسماعیل و حجّت با او فرق دارد و چه و چه.
لیلی این چنین ادامه داد که درس، برای جمشید از همه چیز واجبتر و برای تفریح وقت بسیار است. جمشید قانع نشده بود؛ اما سر به زیرتر از این حر فها بود که بخواهد اعتراضی کند. مثل همیشه آرام و گوشه گیر بود. بنابر این به داخل منزل برگشت. اکبر داشت پای تلفن با حسین موسی زاده چانه زنی میکرد: نمیام
دیگه چی یه؟ امیر قلمبه به هوای تو داره میاد.
حسین با افسوس آهی کشید و گفت: من رو که میشناسی. همیشه پایه ام ولی، این سری نمیشه. به امیر هم گفتم که بابا دست تنهاست.
اکبر که دوست نداشت همراهی حسین را از دست بدهد، با اصرار گفت: حالا کاررو بذارید واسه یه روز دیگه. حسین! خوش میگذره ها!
حسین که در تصمیمش جدی بود توضیح داد: ما با هم تعارف داریم؟ این تعمیرات خونه خیلی واجبه. بابا از کارش زده که تمومش کنه. این سری نمیشه بپیچونم. نه که اون اجازه نده ها. یک کلام بهش بگم قبول میکنه. خودم دلم راضی نمیشه.
اکبر از روی اجبار تسلیم شد: ای وَل مرام. پس ما میریم خوش میگذرونیم و وقتی برگشتیم، برات تعریف میکنیم!
اکبر گوشی را گذاشت و بعد شروع کرد به سر به سر جمشید و لیلی گذاشتن.
مشخص بود که خیلی سرحال است. برادرهای بزرگترِ اکبر، دائما لافِ کا رهای کرده و نکرد ه یشان را میزدند و به قول معروف، اکبر را بازی نمیدادند. از این رو، اکبر، مدّ تها بود که سعی میکرد خود را به حجّت اله و اسماعیل ثابت کند.
اکبر، احساس میکرد که این سفر کوتاه فرصت مناسبی برای ابراز وجود است. او که برای تمام هم سنّ و سا لهایش در مدرسه، یک فرمانده محسوب میشد، در نهانِ خود سعی داشت که در خانواده و فامیل هم سرآمد باشد و رویش حساب مخصوصی باز کنند. این افکاری بود که باعث گردید او در آن سفر، کمی بیش از حدّ خودنمائی کند.
درست لحظاتی قبل از حرکت، امیر مفتخری هم به آنها ملحق شد. حجت، در کنار پدر نشست و اکبر، به همراه اسماعیل و امیر پشت وانت و کنار وسایل نشستند. لحظاتی بعد، نصراله خان به راه افتاد و بچّه ها از اینکه یکی دو روزی از مسائل و دغدغه های روزمرّه خلاص میشدند، شادمان و سرحال، به بازیگوشی و شیطنت مشغول شدند. وَزشِ باد بر صورت و موهایشان، آنچنان احساس
طراوت و شادابی را در وجودشان زنده میکرد که اصلاً متوجه گذشت زمان نبودند. اینکه چه وقت از روز است و چه مقدار از مسیر را پیموده اند برایشان معنا و مفهومی نداشت. حتی گرسنگی نیز چیزی نبود که به آن توجه کنند.
در قسمتی از مسیر که کوهستانی و سرسبز بود، نصراله ترابیان، وانت خود را نگه داشت تا هم کمی استراحت کنند و هم، بساط ناهار را بر پا کنند. زیر انداز و وسایل را از پشت وانت بر داشتند و در گوشه ای اتراق کردند. نصراله خان، اکبر را صدا کرد و گفت: اکبر جان! بابا برید هیزم و چوب خشک جَم کنید، یه آتیش درست کنیم هم چای بذاریم، هم غذا رو گرم کنیم.
اکبر تازه احساس کرد که چقدر گرسنه است. با امیر مشغول جم عآوری هیزم شدند و با توجه به اینکه اسماعیل هم به همین کار میپرداخت، حس رقابت در وجود اکبر گُل کرد.
البته مثل همیشه سعی میکرد از توانایی دیگران سو ءاستفاده کند . امیر را میفرستاد جاهای سخت و خودش یا دمِ دست یها رو جمع میکرد یا میرفت سراغ آن قسمتی که اسماعیل مشغول کار بود و به قول معروف ناخُنک میزد به سهم دیگران. دست آخر هم پیروزمندانه ایستاد کنار کُپ هی هیزم و قیافه ای گرفت و گفت: دیگه ادّعا نکنی ها داداش! یه نگاهی بنداز که من چقدر چوب جَم کردم و شما چقدر؟ بازم بگو اکبر…
اسماعیل پرید وسط حرفش: اینطور که معلومه اکبر آقای ما حسابی افتاده به کَل کَل.
حجّت سری تکان داد و گفت: عجب مسافرتی بشه این دفه!
نصراله خان که دید بچّه ها دل به کار نمی بندند، ناچار به آنها تذکر داد که: به جای این کُری خوندن ها زودتر این آتیش رو راه بندازین بریم به کارامون برسیم. هنوزکلی از راه مونده؛ شب میشه ها!
انجام کارها به صورت دستجمعی و گروهی، باعث شده بود که هم اکبر با براد رهای بزرگش به رقابت بپردازد، هم اینکه فضای شاد و مفرّحی در بین آنها ایجاد شود.
حجّت اله و اسماعیل از اینکه میدیدند برادر کوچکشان، اکبر، اینقدر روحیه ی مبارزه طلبی بالایی دارد، خرسند به نظر میآمدند. از طرفی هم بدشان نمیآمد که کمی سر به سر او بگذارند.
بعد از ناهار و در حالیکه بساط سفره را جمع میکردند، حجّت، با ایماء و اشاره علامت هایی با اسماعیل ردّ و بدَل کرد. بعد از آن اسماعیل رو به اکبر و امیر گفت: زیاد از جمع دور نشید. یه سری چیزهارو نمیشه گفت. شما هم توضیحی نخواین. فقط تا وقتی که توی این منطقه هستیم و تا موقعی که برگردیم تهران، حواستون باشه که تنهایی جایی نرید و پیش خودمون باشید.
امیر که خیلی اخلاق شوخ و بذله گوی برادرهای اکبر دستش نبود، یکّه خورد. بی اختیار، به یاد سفارشهای مادرش افتاد که میگفت خیلی مراقب خودت باش و دلم برات شور میزند و کلی سفارش دیگر. امیر به چهره ی اکبر نگاهی انداخت ولی آرامش و بی خیالی اکبر هم نتوانست نگرانی امیر را به طور کامل برطرف کند.
حجّت ادامه ی صحبت را در دست گرفت: بحث جنّ توی این منطقه، یه چیزکاملاً عادی یه. حرفی توش نیست اما اتّفا قهای این چند وقته عجیب و غریب بوده. دفعه ی قبل که اینجا بودیم، بذار خوب فکر کنم، آره دو ماه پیش بود محلّی ها میگفتن که بازم یکی غیب شده! چند ساله که سر و صداهای عجیب و غریب، حوادث و اتفّاقات بی علتّ و دلیل، نورها، تکونها، صداها و… مردم روداره اذیتّ میکنه. همه میدونن کار، کارِ جن هاست.
اکبر شانه بالا انداخت و گفت: خُب پس به سلامتی یه مهمونی افتادیم!
اسماعیل همانطوری که مشغول کار بود در بحث شرکت میکرد: حالا هی شماها حرفهای ما رو شوخی بگیرید! حتماً باید یه اتّفاق بدی بیفته تا بفهمید دنیا دست کی یه. همین یارو دهات ییه، رحیم گل هدار، که غیبش زده، تازه نامزد کرده بوده بدبخت. میگن نامزدش هم خیلی مؤمنه، اهل نماز و مسجد و سُفره و این چیزاس!
نصراله خان پیِ صحبت را گرفت: اینکه یه سر و صداهایی از قبل بوده و هست، یه قصّه ی طولانی یه. بعَله ما هم شنُفتیم. ولی قضیه ی آدم دزدی و غیب شدن مردم و این جور چیزا تو کَتِ من یکی نمیره. شما هم الکی این بچّه ها رو نترسونین! یه روز اومدیم بیرون خوش بگذرونیم اگه گذاشتین.
دیگر در این رابطه سخنی به میان نیامد و حرفی زده نشد. نصراله خان دراز کشید تا کمی استراحت کند. حجّت و اسماعیل یک گوشه برای خودشان خلوت کرده بودند و به صحبت میپرداختند. اکبر و امیر، کنار رودخانه، بر روی تخته سنگی بزرگ ایستاده بودند و به درون آب، سنگ پرتاب میکردند. با مهارت فراوان و نزدیک سطح آب، طوری سنگ های صاف و مسطح را پرتاب میکردند که با برخورد به سطح آب رودخانه، به بالا بجهد و هر کس میتوانست تعداد این جهش ها را افزایش دهد و از دیگری پیشی بگیرد، برنده ی بازی محسوب میشد.
پس از یک بازی و رقابت پر نشاط و بچّه گانه، اکبر به همراه امیر مفتخری، خسته اما آرام و بی دغدغه بر روی همان تخته سنگ لمَ دادند و بازیگریهای آب را به تماشا نشستند. برخورد جریان آرام آب به تخته سنگ های کنار رود، حبا بهای سبکی ایجاد میکرد و کف سفیدِ درست شده، در لابلای گیاهان کنار رودخانه، از دیده ها پنهان میشد. چند سنجاقک، با بالهای رنگی شان، حواس بچّه ها را به خود معطوف ساخته بودند. چنان سکوتی در بین شان حاکم شده بود که در ورای آن، میتوانستند به نوای آرامش بخشِ طبیعت زیبا گوش فرا دهند. پس از استراحتی کوتاه، همگی به راه افتادند و هنوز دو ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که وانت پدر، به روستای طار در حوالی نطنز رسید. پدر با دوستان و خویشاوندان دوری که آنجا داشت به خوش و بشِ کردن پرداخت. حجّت و اسماعیل که از بقی هی بچّه ها بزر گتر بودند و چند باری به همراه پدر به روستا آمده بودند، با اهل آنجا آشنا شده بودند و برای خود دوستانی هم داشتند. همگی به داخل منزل مَشهدی قُربان رفتند تا کمی استراحت کنند. مشهدی قربان، دوست صمیمی نصراله خان محسوب میشد که یک نسبت دور فامیلی هم بین آنها وجود داشت. چون از دوران مدرسه و کودکی همبازی و همکلاسی بودند، رفاقت و صمیمیّت به خصوصی بینشان وجود داشت و خانواده ی همدیگر را مانند خانواده ی خود میدانستند.
فؤاد، پسر کوچک مشهدی قربان، که تقریبا هم سن و سال اکبر بود با سینی چای وارد شد و به همه سلام کرد. سادگی و خجالتی بودن اولیّن چیزی بود که در رفتارش دیده میشد. فؤاد سینی چای را وسط اتاق گذاشت و ابتدا یکسری پیش دستی جلوی همه گذاشت. بعد خیلی خونسرد و انگار که یک کار تکراری، مشخص و همیشگی را به انجام میرساند، قندان ها، نعلبکی ها و دست آخر استکانهای چای را جلوی مهمانها قرار داد. سپس خیلی آرام و مودّب در گوشه ای نشست. اکبر رفتار فؤاد را زیر نظر گرفته بود و به نقشه هایی که برای امشب کشیده بود میاندیشید!
کلبه کوهستانی، جای مشخصی بود که همواره مشهدی قربان آن را برای اسکان نصراله خان و سایر مهمانهایش در نظر میگرفت. جای دنج و مرتّبی که علیرغم اینکه کمی از دِه فاصله داشت، اما راحت و بسیار مورد علاقه ی نصراله خان و نیز حجّت و اسماعیل بود. بعد از جابجا شدن، نصراله خان به همراه مشهدی قربان به دِه برگشت تا به کارهای معوقه ای که داشت رسیدگی کند. حجّت و اسماعیل در کلبه کوهستانی ماندند و با دو نفر از جوانهایی که در مسافرتهای قبلی، رفیق شده بودند، به گَپ و گفت مشغول شدند. اکبر، امیر و فؤاد هم برای دیدن اطراف راهی شدند.
بوته های تمشک، با فشردگی و توهمرفتگی بخصوصی، کناره ی جاده ی جنگلی را پوشانده بود. فؤاد تیرکمانی به دست داشت و هر از گاهی گنجشکی را نشانه میرفت.
امیر رو به فؤاد گفت: حوصله تون سر نمیره توی دِه؟
فؤاد جواب داد: اتفّاقا اینجا کار واسه انجام دادن زیاده.
اکبر با لحنی پرسشگرانه سؤال کرد: مثلاً چه کارهایی؟
در تمام حرکات فؤاد خونسردی زیادی به چشم م یخورد. فؤاد خم شد و یک سنگ کوچکِ گردِ صیقلی را برداشت و در قسمت چرمی چلّه کمانش گذاشت. بعد هما نطور که یک گاری را در کنار جاده هدف گرفته بود پاسخ داد: درس و مشق مدرسه که جای خودش. مثل هم هی بچه های دیگه خُب ما هم درس میخونیم ولی بعدش، هم توی باغ و مزرعه کمک میکنیم، هم کارای دیگه مثل تعمیر این گاری و از این جور کارا. توی دِه، آدم راحت میتونه وقتش رو پرُ کنه. شماها چی؟ به چه چیزایی علاقه دارید؟
اکبر خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: تو چقدر مثبتی پسر! اگه واقعاً میخوای ببینی من چه کارایی دوست دارم انجام بدِم ماجرای گم شدن اون دهات ییه رحیم گله دار رو کامل تعریف کن برام. پیداش شده، نشده؟
امیر دستش را بر روی پیشانی گذاشته و پرسید: باز چه نقش های کشیدی؟