کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (6)
کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی
شیطنت های کودکانه
خیلی زود اوضاع جدید برای اکبر به حالت عادی درآمد و او، به شرایط موجود مسلطّ شد. روحیه ی حماسی و آرمانگرایش از یک طرف، جسارت و حس فرماندهی و ریاست طلبیِ بی حدّ و مرزش از سوی دیگر باعث شده بود که درمدرسه برای خود گروه کوچکی تشکیل دهد. از بین افراد این گروه کوچک، اکبر رابطه ی عمیق تری با حسین موسی زاده پیدا کرد. حسین، در مدتی کوتاه به شناخت عمیقی از شخصیت اکبر دست یافت. اکبر، ظاهری بسیار پر شرّ و شور داشت اما در باطن، بسیار دلسوز و مهربان بود.
همواره در گرفتاریهای دوستانش یار و یاورشان بود برای همین، خیلی زود جای خود را در قلب تمام 26 نفر دانش آموز کلاس اوّل رشته ی ماشین ابزارهنرستان کارآموز باز کرد. حسین، برای اکبر همانند برادری بود که در تمام کارها در کنارش بود. آن دو در تمام لحظات شاد و در مواقع پرخطر و سراسر آمیخته با دلهره و هیجان، همه جا و همه وقت در کنار هم بودند.
در همان سال اوّل تحصیل در هنرستان کارآموز، اکبر ترابیان، توانمند یهای خود را در هر موردی به جز درس خواندن به همگان اثبات کرد! شیطنت هایش، شهره ی خاصّ و عامّ شده بود. خصوصا در درسهای کارگاهی و عملی. یکی از این کلا سها که بسیار مورد علاقه ی اکبر بود، کارگاه سوهان کاری بود. معلمّ کلاس، خانم نجاتی، با هیکل فَربه و موهای فرِ شده اش وارد کلاس
شد. همیشه نوک دماغش را به نشانه ی بی تفاوتی بالا می گرفت و گردنش را سیخ نگه می داشت. اکبر و دوستانش، حسین موسی زاده، محمود محمدی و امیر مفتخری در قالب یک گروه، با هم به همکاری می پرداختند. هنگامی که این چهار نفر دور هم جمع می شدند، تمام دانش آموزان کلاس، گوش به زنگِ حوادث جالب و سرگرم کننده ای بودند. طبق معمول همیشه حدود یک سوّم از بچّه های کلاس غایب بودند. «لمُپن ها » عنوانی بود که اکبر برای دانش آموزان رشته ی ماشین ابزار از آن استفاده می کرد. ظاهرا این گروه علاقه چندانی به درس نداشتند ولی کار فنی جذابیت بیشتری برای این گروه داشت. نجاتی طرحی را بر روی تخته ی شطرنجی کلاس کشید.
یک مستطیل که خط کشی های زیادی روی آن دیده می شد. او که می دانست به علتّ پیچیدگی مسأله، با یکبار توضیح دادن، احتمالاً کسی چیزی سر در نمی آورد، با وسواسی خاص، چندین بار طرز کار را برای همه توضیح داد: خوب توجّه کنید این نقطه چین ها جای برُشه. از این خطها هم باید ورقه ی فلزی رو تا کنید. این دایره ها رو هم باید سوراخ کنید. نیام ببینم اینها رو بریدید اون ها رو تا کردید ها!
اکبر سر خود را خم کرده بود و با سه نفر دیگر معرکه گرفته بود. هر حرفی که نجاتی می زد، اکبر، یک مزه ای می پراند: آخه کُلمَن! تو غیر از بیگودی موهات تا حالا یه تیکه فلّز دستت گرفتی؟!
بچّه های گروه از حرفها و شوخی های اکبر لذّت می بردند و زیر زیرکی می خندیدند. نجاتی متوجه رفتار آنها شد و گفت:
این همهمه به خاطر چی یه؟ برید سر میز کار و هر سه چهار نفر دور هم یه گروه تشکیل بدید و روی پروژ های که واستون تعریف کردم کار کنید! بچه ها دور میزهای کار جمع شدند و مشغول انجام کار شدند. اکبر هم طبق عادت همیشگی نه دست به ارّه میزد نه سوهان نه هیچ چیز دیگری. تنها بقیه را مدیریت می کرد. چنان با اعتماد به نفس به بقیّه امر و نهی می کرد که کسی جرأت سرپیچی کردن از دستوراتش را به خود نمی داد: امیر قلمبه! خُب اون گیره رو سفت کن که وقتی داری با ارّه برُش می دی، انقدر تکون نخوره. از دست این کارهای شما همش من باید نمره ی پائین بگیرم!
امیر مفتخری برش اوّل را زد و قطعه را به اکبر نشان داد. اکبر مانند یک متخصص خبره نگاهی کرد. آن را به محمود محمدی داد و گفت: لبه هاش خیلی تیزه. یه کم سوهان کاریش کن به جای اینکه بیکار وایستی اینجا!
نجاتی که انتهای کارگاه ایستاده بود، چند بار دست هایش را به هم زد و با صدای بلند گفت: به جا ی اینکه انقدر حرف بزنید سریعتر به کارِتون برسید. نمی تونم که تا صبح اینجا معطل شما باشم. اکبر: عین کنیز حاج باقر، همش غُر غُر می کنه.
حسین خنده ی ریزی کرد و قطعه را از دست محمود قاپید. آن را مجددا به گیره بست و خیلی سریع و با دقت تمام لب ههای آن را سوهان کاری کرد. امیر کمان ارّه بدست آماده بود تا برُش دوّم را انجام دهد. جایش را با حسین عوض کرد و پشت گیره قرار گرفت. برُش اوّلش بسیار خوب و دقیق در آمده بود برای همین خیلی با غرور و اعتماد به نفس قیافه ای برای بقیه گرفت و به شدّت مشغول برش شد. این اعتماد به نفس کاذب و زیادی کار دستش داد. تیغ ارّه، تاب نیاورد و شکست. نجاتی در حالی که سر تکان می داد یک تیغه برداشت و با اخم به سمتشا ن آمد و گفت: حالا تیغ ارّه به درَک. حواستون رو جمع کنید یه وقت خودتون رو زخمی زیلی نکنید. من از الآن گفته باشم حوصله ی درد سر ندارما! این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی باشد راهش را کشید و رفت. نجاتی از کلاس خارج شد و به سمت دفتر رفت.
معمولاً یکی دو بار در هر جلسه این کار را انجام می داد. اکبر که منتظر فرصت بود، تیغه ی شکسته شده را برداشت و به سمت دستگاه فرِز رفت. دستگاه را روشن کرده، مشغول تیز کردن تیغه شد. بعد مثل شمشیر بازها گارد گرفت و با بقیه مشغول شوخی کردن شد. محمود محمدی سرگرم برشکاری بود و به اطرافِ خود بی توجه بود. توجّه اکبر به روپوش محمود جلب شد. در یک حرکت با تیغ هی شکسته خطی روی آن انداخت. محمود که پشتش بود متوجه نشد ولی حسین موسی زاده و امیر مفتخری چشم هایشان از حدقه بیرون زده بود. حسین، چشم و ابرویی برای اکبر آمد و سرزنشش کرد. اما آن روز، از آن روزهایی بود که اکبر ترابیان مهار نشدنی بود. توی چشم های حسین نگاه کرد و برای ترساندنش، تیغ را با سرعت به سمت صورت او برد. حسین که ترسیده بود ناخودآگاه دستش را برای دفاع از خود جلو آورد. تیغ، به انگشت حسین خورد و آن را برید. حسین ناله ای کرد و انگشت پر از خونش را در دست گرفت.
تمام کلاس ساکت شدند و به سمت آنها بر گشتند. نجاتی از در وارد شد و با دستپاچگی به سمت حسین آمد. از ترس نفسش بند آمده بود. نگاهی به انگشت حسین انداخت که از زخم عمیقش به شدّت خون می آمد. در عرض چند ثانیه کف دست او پر از خون شد و لکه های خون بر روی میز چکید. نجاتی دست بر پیشانی اش گذاشت و غش کرد! اکبر، هاج و واج مانده بود که به حسین رسیدگی کند یا به نجاتی. فورا به خود مسلطّ شد. بزرگترین خصیصه ی او خونسردی و مدیریتش در شرایط سخت بود که در این سن و سال منحصر به فرد به نظر می رسید. اکبر با لحنی جدی رو به
بچّه های کلاس کرد و گفت: یکی بره مدیر رو صدا کنه بیاد این رو جم و جورکنه. کسی دستمال تمیز همراش نیست؟!
شاهرُخ نوازشی، که شیک و موند بالا بود و همیشه از بقیه خوش تیپ ترو خوش لباس تر به مدرسه می آمد، دستمال گردنش را باز کرد و به اکبر داد. شریفی نیا هم به سرعت به سمت دفتر هنرستان دوید تا مدیر را در جریان قرار دهد.
اکبر، در حالیکه حسین موسی زاده را به سمت شیر آب می برد تا دست خون آلودش را شسته و با دستمال ببندد، با خود می اندیشید که چگونه باید این مسأله را پیش مدیر هنرستان توجیه کند. دقایقی بعد جلسه ای در دفتر هنرستان کارآموز تشکیل شد. مدیر مدرسه که کاملاً عصبانی به نظر می رسید، با یک کتاب، صورت تُپُل و بر افروخته ی خانم نجاتی را باد می زد! زیر لب غرولنُد می کرد و با خشم به اکبر نگاه می کرد و کلمات را دهانش سبک سنگین می کرد. دلش می خواست حرف تندی بزند اما سعی می کرد خشمش را کنترل کند. دست آخر گفت: فقط منتظر یه توضیح قانع کننده ام. آخه شیطنت تا کجا؟ تا کِی؟ اکبر که نمی خواست تسلیم شود با زیرکی گفت: شما دارید اشتباه می کنید. اصلاً عمدی در کار نبوده. خُب درسته من هم اشتباه کردم که خواستم اون قطعه فلز
رو با ارّه شکسته ببرم. آخه می دونید هر کاری کردم امیر قلمبه ببخشید امیر مفتخری کمون ارّه رو بهم نداد.
سپس قیافه مظلومی به خود گرفت و ادامه داد: من هم دوست داشتم توی این کار مشارکت کنم یه چیزی یاد بگیرم. اینطوری شد که موقع برُیدن، ارّه سُر خورد. البته خودِ موسی زاده هم مقصّر بود. گفتم نمی خواد قطعه رو نگه داری من گیره رو سفت کردم. حالا اتفّاقی یه که افتاده به جای این حرفها این بدبخت رو ببریم بیمارستان!
مدیر نگاهی به حسین انداخت. انتظار شنیدن این داستان عجیب و غریب را نداشت. حسین با اینکه از درد شدید به خود می پیچید و خیلی از دست اکبر عصبانی بود، متوجه شد که باید چگونه رفتار کند. با سر تأیید کرد و گفت: بله بله دقیقا همین طوری بوده که ترابیان واستون تعریف کرد. حسین، گویی تازه متوجه شده بود که خون زیادی ازش رفته است، بی حال روی صندلی ولو شد. دیگر حتیّ رمقی برای صحبت کردن هم نداشت. یک روز عادّی در مدرسه، مبدّل به روز پر دردسری شده بود. مسئولین مدرسه،
حسین موسی زاده را به یک بیمارستان بردند و انگشتش را پانسمان کردند. امّا توی بیمارستان هم، اکبر، دست از شیطنت هایش برنداشت. اکبر، برای حسِ ماجراجوی یاش نمی توانست جهت مشخصی پیدا کند، از این رو هرازگاهی برای خود و دیگران دردسرهایی ایجاد می کرد که آنروز، از آن جمله محسوب می شد. بعد از به هم ریختن کارگاه سوها ن کاری، حالا نوبت
بیمارستان بود! اکبر، دست از شیطنت برنمی داشت. با دستمال گردنی که از شاهرخ نوازشی برای بستن زخم حسین گرفته بود، توی بیمارستان معرکه گرفته بود و برای دیگران داستا نسرایی می کرد که این دستمال هدیه ایست از طرف کسی که او را دوست دارد و دائم برایش کادو می خرد! اکبر برای همه قیافه گرفته بود و از خوبی های آن شخص قصه ها می گفت و همه را مجذوب خاطرات ساختگی خود کرده بود. پس از اینکه از بیمارستان به مدرسه برگشتند، مدیر مدرسه که قصّه ی اکبر را باور نکرده و از بعضی از بچّه های کلاس تحقیق کرده بود، اکبر را نگه داشت و تعهّد سفت و سختی از او گرفت که دیگر از این کارهای خطرناک نکند. اما به راستی یک ورقه ی کاغذ می توانست اکبر ترابیان را مهار کند؟!