کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (5)

زندگینامه شهید اکبر ترابیان- کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (5)

کتاب راز قطعه 53 زندگینامه شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) به قلم هادی ناجی

کوچ کوچکی در کوچه پس کوچه ها

خاوری که برای برُدن وسایل منزل کرایه شده بود، تا خِرخِره پرُ شده بود ازاسباب و اثاثیه ی ریز و درشتی که سالیانِ سال از عمرشان می گذشت. قدیمی بودند و مملو از خاطراتِ تلخ و شیرین و ماندگار. ردّ پایی از تمام اتفّاقات مختلفِ خانه ی محله ی مولوی، در جای جایِ بدنه و دیواره های آن وسایل دیده میشد. علیرغم اینکه شرایط بهتری در منزل جدید مهیاّ شده بود، ولی آن قصّه ی همیشگیِ دل کَندن و دل برُیدن، پا برجا بود.اکبر در خانواد های پرجمعیت زندگی میکرد. غیر از خودش چهار برادر و یک خواهر بودند که در چُنین مواقعی کمک حال پدر و مادرشان به حساب میآمدند. عبّاس و حجت اله که از بقیه بزرگتر بودند، وسایل سنگین تر را جابجا می کردند.لیلی هم به مادر کمک میکرد تا بسته بندیها به درستی صورت گرفته و همه چیز بدون نقص باشد.

اکبر، اکنون در سنین ابتدایی نوجوانی به سر می برد. او به همراه برادرش اسماعیل، وسایل ظریف و سبکتر را جابجا میکردند. جمشید هم خُرده فرمایشات مادر را انجام میداد. آرامشی توأم با تحسین در نگاه پدر موج میزد واز این اتحاد و همبستگی که در خانواده اش وجود داشت، به خود می بالید. راننده، لنُگی به دست داشت و شیشه ها و آینه های خاورش را تمیز می کرد. کارِ بار زدن اسباب و اثاثیه که تمام شد، پدر راننده را صدا زد و گفت: احمدآقا! بیا تمومه. بی زحمت این در رو ببند؛ بریم که هزار تا کار داریم! احمدآقا درِ پشتی خاور را بست و چفت آن را محکم کرد. بعد طنابی را از زیر صندلی ا ش برداشت و از بالا و پائین و در جهات مختلف بار را سفت کرد. درابتدا به نظر نمی رسید که این احمدآقا خیلی آدم کاربلدی باشد. اما نوبت بستن بار که رسید، یکباره وجه دیگر شخصیتش معلوم شد. چنان با مهارت گره می زد و طناب را از جاهای مختلف رد می کرد که انگار در حال برگزاری کلاس بود. تکه های مقوّا و پارچه را روی لبه های بار میگذاشت تا به آنها آسیبی نرسد. بعد نگاهی به پدر و مادر می انداخت تا بداند که خیا لشان راحتِ راحت شده است یا نه!

چند قلم جنس شکستنی را هم داخل خودروی سواری قرار دادند. اصرار بچه ها برای اینکه آئینه و شمعدان را از دست مادر بگیرند، بی فایده بود و مادر، حاضر نبود که از آن جدا شود. خودش نشست توی سواری و با احتیاط کامل، آئینه و شمعدان عروسی اش را گذاشت روی پایش. با لمس آن، قوت قلبی به او دست میداد. روزهای قشنگی را به یادش میآورد که ثمره ی آن روزها،خانواده ای بود که اکنون، دور و برَش را پرُ کرده و در کنارش بودند. عباّس و اکبر، کنار راننده، در قسمت جلوی خاور نشستند و به راه افتادند. بقیه هم در خودرو سواری پشت سرشان حرکت کردند. اکبر، قبلاً نام محله ی نارمک را شنیده بود ولی تا کنون به آنجا نرفته بود.

دیدن مکا نهای جدید شهر برایش جذّاب بود. سا لهای سال در محله ی مولوی زندگی کرده بودند و این موضوع که اکنون محله ی قدیمی شان ر ا ترک میکردند، دیگران را دچار یک نوع حس دلتنگی و غربت می نمود. اما برای اکبر اینگونه نبود. حس ماجراجویی او باعث می شد که شوق رفتن و تجربه کردن، در درونش موج بزند. اکبر به این مسأله همانند سایر مسائل، به دیده ی ماجراجویی نگاه می کرد. ساعتی بعد، خاور، جلوی درِ خانه ی جدید آنها توقّف کرد. ابتدا مادر، که روز قبل منزل را آب و جاروب کرده بود، وارد شد و آئینه و شمعدان را روی طاقچه ی سالن پذیرائی قرار داد. سپس، قرآن نفیس و قدیمی شان را کنار آینه گذاشت. نگاهی به چروکهای صورت، پیشانی و کنار چشمش در آئینه انداخت. تک تک شان برایش آشنا بود. پیدایش همه را به خوبی به یاد می آورد. برخی برای کارهای زیادش بود و برخی برای از دست دادن عزیزان و بزرگترهای فامیل. بعضی از آنها هم به بچه ها مربوط می شد. هرکدام از شش فرزندش برای بدست آوردن حق حیات نشانی در چهره ی مهربان مادر به یادگار گذاشته بودند.

حالا مادر مانده بود و جوانیِ رو به افولش. آرزوهایی که کم و بیش آنها را از یاد برده بود و در عوض آن، اینک خانواده ای داشت که به آن افتخار کرده و در خود احساس غرور می کرد. می دانست که آن همه تلاش، ارزشش را داشته است.

آرزوهای خود را در آینده ی فرزاندانش جستجو می کرد. نگاهی دیگر به آئینه انداخت. اکبر را پشت سرش دید که چقدر دوست داشتنی شده است. خلق و خوی اکبر، مهربانی بی حد و مرزش، حس همکاری و کمک به دیگران، همه و همه مادر را به یاد جوانی خودش می انداخت. اکبر هما نگونه شده بود که او دلش می خواست. با همکاری افراد خانواده، خیلی زود تمام وسایل از خاور خالی شد. کوهی از وسایل، که بر روی هم تلمبار شده بود، نمای خسته کننده و پر درد سری را به نمایش می گذاشت. مادر که سرد و گرم چشیده ی روزگار بود، خیلی زود مدیریت کارها را برعهده گرفت و کارهای اصلی و واجب تر را سر و سامان داد. ابتدا اتاقی را برای نشستن و استراحت آماده کرد و سپس آشپزخانه را برای پخت غذا آماده کرد. خیلی زود، همه با فضای خانه ی جدید خو گرفتند. جایی که قرار بود آیند ه ی شان در آن شکل بگیرد. پس از مدّتی کوتاه، با محله ی جدید آشنا شدند. اکبر برای خود دوستانی پیدا کرده بود و با کسبه ی محل نیز آشنا شده بود. فصل تابستان بود و علیرغم تعطیلی مدارس، دغدغه ی درس و مدرسه ی بچه ها برای سال تحصیلی پیش رو، ذهن پدر و مادر را به خود مشغول ساخته بود. پس از پرس و جوهای فراوان عاقبت تصمیم گرفتند که اکبر را در هنرستان کارآموز نام نویسی کنند. بدین ترتیب، اکبرترابیان، در اواسط دهه ی پنجاه خورشیدی پای به هنرستان کارآموز گذاشت تا فصل جدیدی از زندگی خود را تجربه کند. دورانی سرنوشت سازکه تأثیرات عمیق آن، در تمام طول زندگی اش، او را همراهی می کرد.