کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (4)

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (4)

آخرین روزهای بهار
تهران – محله ی مولوی چند سال بعد…
بخاری نفتی کلاس، با صدایی مهیب، منفجر و دود سیاهی تمام فضای کلاس را پرُ کرد. دانش آموزان، سراسیمه و دستپاچه به سمت درِ خروجی کلاس هجوم بردند. ناظم مدرسه، با قیافه ای عصبانی و وحشت زده، وارد کلاس شد و به سرعت، بچه ها را از کلاس خارج کرد. سپس به سراغ بخاری منفجر شده رفت. مدیر و معلمّان هم به فاصله ای کوتاه وارد کلاس شدند.مدیر با عصبانیت فریاد زد: مگه دستم به کسی که این کار رو کرده نرسه! می دونم باهاش چی کار کنم. کاری می کنم که پشیمون بشه. بعد رو کرد به یکی از معلم ها و گفت: برو این بابای مدرسه رو صدا کن، بجای اینکه بگیره بخوابه بیاد اینجا رو جمع و جور کنه! سپس به ناظم گفت: شما هم، همه بچه ها رو توی حیاط به صف کن که کار دارم باهاشون!
اکبر و قاسم، به سمت آبخوری گوشه ی حیاط مدرسه رفتند و آبی به دست و صورت عرق کرده ی خود زدند. قاسم، کمی ترسیده بود ولی اکبر، از شدّت خنده دلش را گرفته بود و نگران چیزی نبود. اکبر بلند قد، بازیگوش و ناآرام بود. چهره ی او همواره مصمّم و برق چشمانش نافذ بود. همیشه از او انتظار میرفت که رفتاری غیر منتظره انجام دهد. قاسم نفس عمیقی کشید و گفت: خدا کنه ایندفه هم شانس بیاریم و قِسِر در بریم! اکبر با آرامش پاسخ داد: خونسرد باش پسر! فقط به روی خودت نیار! انگار نه انگار. اونها که مدرکی علیه ما ندارن.
اگه طبیعی رفتار کنیم، کسی چیزی متوجه نمیشه. ما هم مثل این همه دانش آموزِ دیگه. علم غیب که ندارن بفهمن کارِ ما بوده. راستی قیافه ی آقا مدیر خیلی خیلی دیدنی بود. سعی میکرد نشون بده که نترسیده ولی وحشت از همه حرکاتش معلوم بود. صدای کوبیده شدن چکش به آهن آویخته شده روی دیوار مدرسه، در فضای حیاط طنین انداز شد. ناظم، چکش را محکمتر از همیشه میکوبید. گویی با این کار خشمش را فرو می نشاند. پس از گذشت چند لحظه، همه ی دانش آموزان به صف شدند. بچه های هر کلاس در جای مخصوصی که با خط روی زمین مشخص شده بود ایستادند. قاسم، در انتهای صف ایستاده بود ولی اکبر، دست او را گرفت و به وسط صف برد. زیر گوشش گفت: این وسَط مسَط ها امن تره!
مدیر مدرسه با صورت برافروخته و عصبانی و در حالیکه تمام هیکلش از خشم میلرزید، میکروفن را به دست گرفت. به محض صحبت کردن میکروفن سوت بلند و ممتدی کشید که باعث خنده ی همه ی دانش آموزان و عصبانیّت بیشتر مدیر شد. مدیر، همانطور که هاج و واج به انبوه دانش آموزان مدرسه می نگریست، با خشم فریاد زد:
ساکت! ساکت باشید!
دانش آموزان، همگی ساکت شدند. برخی از آنها ترسیده بودند ولی بقیه، از اینکه هر چند به طور موقت، درس و کلاس تعطیل شده بود، خوشحال و راضی به نظر میرسیدند. مدیر مدرسه، با خشم گفت: حالا کارِتون به جایی رسیده که اغتشاش میکنین؛ اون هم تو مدرسه ی من؟ توی قلب تهران، محله ی مولوی؟ اینکار خیلی براتون گرون تموم میشه. خیلی حرف ها رو نباید بگم ولی مجبورم می کنین. می دونید توی این شرایط مملکت، ایجاد یه همچین ناآرومی هایی چه معنی داره؟ اگه مسئولین بفهمن، دیگه کاری از دست من ساخته نیست. من نمیتونم آبروی خودم، مدرسه و این خانواده های محترمی رو که اعتماد کردن و بچه هاشون رو به من سپردن به خطر بندازم.
بعد قیافه ی متفکّری به خودش گرفت و ادامه داد: ما شواهد و مدارکی به دست آوُردیم که نشون میده این کارها از طرف چه کسایی برنامه ریزی شده.
بین دانش آموزان وِلوِله ای به پا شد. عده ای خودشان را باخته بودند و ترس در چهره شان دیده می شد. عده ای دیگر حرفهای مدیر را به مسخره گرفته بودند.
اکبر هم رو به قاسم کرد و گفت:لاف میزنه. این حرفها رو میزنه که ما خودمون رو لو بدیم. میگی نه گوش کن!
مدیر ادامه داد: تا ساعت دوازده وقت دارید که عامل این کار رو خودتون معرفی کنید. اونوقت من هم گزارش نمی کنم . اما اگه یه دقیقه هم از ساعت دوازده رد بشه خودم رأسا اقدام می کنم. یادتون باشه فقط تا دوازده.
اکبر نیشخندی زد و به قاسم گفت: مثل سیندرلا. قاسم در تائید حرف او جواب داد: آره اکبر جان حق با تو بود. کاملاً از حرفاش مشخصه که اون هیچ مدرکی علیه من و تو نداره.
دانش آموزان در صفهای طویل به کلاسهای خود رفتند. زنگ آخر بود و دانش آموزان به جای گوش دادن به درس، پیرامون اتفّاق زنگ قبل پچِ پچِ می کردند. اکبر و قاسم، با هم حرفی نمی زدند و بیشتر به صحبتهای دیگران گوش می کردند تا از اوضاع بیخبر نمانند. معلمّ کلاس، معمولاً عادت داشت چند دقیقه از آخر وقت کلاس را به نصیحت کردن و نکات اخلاقی بپردازد و برای دانش آموزان از لزوم درس و تحصیل و دینداری سخن به میان می آورد. آن روز هم به این کار مبادرت ورزید و سپس، بچه ها را از انجام اینگونه شیطنتها و خراب کاریها منع کرد. نگاه معلّم، مهربان بود. چیزی در برق چشمانش وجود داشت که در دلها نفوذ می کرد. او شخص بسیار متدیّنی بود.
شخصیت اکبر طوری بود که آرام و قرار نداشت و نمی توانست جایی بند شود. او به هر طریق ممکن، باید خود را سرگرم میکرد. برای همین هم، بعد از ظهرها یا با دوستانش وقت می گذراند یا به باشگاه رزمی میرفت. زنگ مدرسه که به صدا درآمد، همه ی دانش آموزان از کلاس خارج شدند. هنگام یکه اکبر و قاسم از جلوی دفتر مدرسه می گذشتند، دیدند که دو نفر لباس شخصی با کت شلوار و عینک آفتابی وارد دفتر مدرسه شدند. اکبر رو به قاسم کرد و گفت: حیف که داریم از این محله میریم. وگرنه من میدونستم با این ساواکیِ آدم فروش!