کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (3)

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (3)

آقا علی عباس 
نطنز – روستای طار، دهه ی چهل خورشیدی
کودک که در حدود هفت – هشت سال داشت، صندلهای تابستانی خود را در آورد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زد، بر روی تخته سنگی در کنار نهر آب نشست و پاهایش را در آب خنک و روان فرو برد. جریان تند آب بر روی پاهایش، احساس خوشایند و رضایت بخشی را در وجودش پدید میآورد. دو دستش را در آب فرو برد و آنها را به حالتی گود به هم چسباند تا بتواند مقداری آب را با دستانش بالا بیاورد. به پاکی و زلالی آب نگاه کرد. دستانش را ثابت و بی حرکت نگه داشت تا آب درون دستانش ساکن شود و آرام گیرد. حالا میتوانست به راحتی عکس خود را در آب تماشا کند. همیشه از این کار لذت میبرد و گویی هر دفعه چیز جدیدی در چهره ی خود مییافت. پسرک، بس که کنجکاو و با دقّت بود، دائم به دنبال یافته های تازه ای می گشت. کودک، آب را به صورتش زد و چشمهایش را بست.
از سردی آبی که از چشم های کوهستانی جاری میشد، تنش لحظه ای لرزید ولی این موضوع چند لحظه بیشتر دوام نداشت. آفتاب داغ ظهر تابستان خیلی زود اثر آب را از بین میبرد و باعث سوزش در پوست لطیف صورت کودک میشد. زمان، برایش به تندی میگذشت. انگار هر وقت که او از خانه بیرون میآمد تا در مناطق کوهستانی بازی کند، عقربه های ساعت هم بازیگوش شده و با هم مسابقه می گذاشتند. روزها هم به همین منوال می گذشتند. چند روزی که خانواده ی او در تابستان، برای سیاحت و زیارت از تهران بیرون آمده و به حوالی نطنز می رفتند، آنقدر زود سپری میشد که لحظه ی رفتن، همواره برایش همچون یک کابوس بود. چاره ای نبود. صندلهای بند یاش را به پا کرد و به سمت منزل آقا بزرگ به راه افتاد. علی رغم کودکی، چهره ی مصمّمی داشت. وقتی مشغول انجام کاری بود به اطراف خود بی توجّه بود و زمان و مکان از دستش خارج می شد و تنها به انجام دادن آن کار فکر می کرد. برق چشمانش بین تمام اهل فامیل معروف بود.
همه می گفتند که چشمان اکبر، قبل از لبانش می خندد. برق نگاهی که هم نشانی از مهربانی و عطوفت اکبر را در بر داشت، هم دقّت نظر و ذکاوت او را به رُخ می کشید. اکبر، کودکی جسور و در عین حال، پرُ تلاش بود و این نترس بودنش همواره باعث تشویش و دل نگرانی مادرش می شد. ظهر نزدیک بود و اکبر باید زو دتر به منزل بر می گشت چون قرار بود تمام خانواده، دسته جمعی به سمت بابا عبدالله بروند. جاده ی کوهستانی و مسیر باریک و شیبداری که طرف دامنه ی کوه قرار داشت و سمت دیگر سراشیبی منتهی به رودخانه. البته رودخانه کم آب بود و آب آن از چشمه ای کوچک، تأمین میشد.
دور و بر همین آب باریکه گیاهان کوتاه و درختچه هایی روییده بود. اکبر، تکه چوبی به دست داشت و هنگام راه رفتن بر روی زمین خط میکشید. با خودش میگفت، دفعه ی بعد که بخواهم به آنجا بروم میتوانم از روی این خط راه را پیدا کنم! تکّه سنگهایی که از زیر پایش در میرفت و به سمت پایین میغلتید، سکوت کوهستان را در هم میشکست. به منزل آقاجان که رسید، خواهر و برادرهایش مشغول کمک کردن به مامان فخری بودند تا وسایل و توشه ی راه را در زنبیل و بقچه ها جای دهند. تا بقعه ی بابا عبدالله راه زیادی نبود و این که مادر دارد بار و بندیل میچیند برای اکبر سؤال برانگیز بود، بنابراین پرسید:
مامان اینها رو واسه چی بر میداری؟
مادر با شنیدن صدای اکبر برگشت و با لبخند پاسخ داد: اومدی مادر؟ داشتم کم کم نگرانت میشدم. لباسهات رو هم که خاکی کردی! برو توی خونه و لباسهات رو عوض کن. میریم بابا عبدالله خوبیتّ نداره شلخته باشی. این وسایل رو هم بر میداریم که اونجا اتُراق کنیم و ناهار رو بیرون بخوریم.
اکبر، از خوشحالی مادر را بغل کرد و چند بار بوسید. توی خانه حوصله اش سر میرفت و وقتی که به بیرون م رفتند، دوست نداشت که زود برگردند. فوری به داخل منزل رفت و لباس تمیز و مرتبیّ پوشید. بعد جلوی آئینه ایستاد و موهای مجعّد کوتاهش را شانه کرد. سپس از آقا جان اجازه گرفت و کمی عطرِ او را به خودش زد. حالا احساس رضایت میکرد و برای رفتن به بقعه ی بابا عبدالله خود ر ا آماده میدید.
نور خورشید که از پنجره به داخل سرسرا میتابید، فضای داخل منزل را رنگ رنگی کرده بود. پنجره ی بزرگی بود و چوبی. نقش و نگار آن، بصورت شبکه ای بود. چند ضلعی های کوچکی که داخل هر یک شیشه های رنگی وجود داشت. سبز و زرد و قرمز و آبی. اکبر به کنار پنجره رفت و چفت آن را با دست کشید و بعد با یک فشار پنجره را باز کرد. لولای روغن کاری نشد هی آن قژقژی کرد و نسیم ملایمی به داخل منزل وزید. اکبر به جنب و جوش اهل منزل نگاه کرد که خود را برای بیرون رفتن آماده می ساختند.
در کنار بقعه ی بابا عبدالله، دست فروشها بساط کرده بودند و چیزهای خُرده ریز را به زائران میفروختند. اکبر، پول خُردهای ته جیبش را شمرد و برای خواهرش لیلی و برادر کوچکش جمشید، سوت سوتک خرید. سوتهایی به شکل خروس که یک طرف آن زرد رنگ و سمت دیگر آن سُرخ بود. وقتی سوت میزدند، با دمیده شدن هوا در داخل آن، توپ )گوی( کوچک سفید رنگی به گردش در می آمد. بستنی، بادکنک، اسباب بازیهای جور واجور، لواشک و گندم شاهدانه، همه و همه حکایت از یک روز خوب داشت. آنها، خانواد هی پرُ جمعیتّی بودند. نصراله خان، پدر خانواده که قد بلند و لاغر اندام بود، مشغول قدم زدن و گپ و گفت با چند تن از آشنایان بود. همه از دیدنش خوشحال بودند به خصوص چند نفر از اقوام که هیچگاه نصراله خان از آنها غافل نمیشد. فخری )فرنگیس صمد طاری(، همسر نصراله خان، نمونه ی کامل یک همسر خوب و مادر دلسوز بود. یک لحظه هم از فرزندانش غافل نمیشد و همواره به عقاید مذهبی خود پایبند بود. رفتار مذهبی او باعث شده بود که فرزندانش از همان کودکی، برای فرائض و مقدسّات دینی ارزش و احترام ویژه ای قائل شوند.
 فخری و همسرش، با هم خویشاوند بودند و اصل و نسبشان به روستای طار در نطنز بر میگشت. با این که ساکن تهران بودند، ولی هیچگاه از زادگا هشان غافل نمیشدند و تا جایی که شرایط کاری و درس و مدرسه ی بچّه ها اجازه میداد، برای گردش و انجام صله ی رحم با خویشاوندان، به روستای طار میرفتند. اینبار نیز یکی از آن مواقع بود.
چهار فرزند اوّل آنها همگی پسر بودند. پسر بزر گشان را عباّس نامیده و بعد از آن حجّت اله و اسماعیل بودند. اکبر، به فاصله ی ده سال از اوّلین فرزند و در سال 1340 خورشیدی به دنیا آمد. لیلی و جمشید، بعد از اکبر متولد شدند. حجّت و اسماعیل، لباسهای نوی خود را پوشیده بودند و شیک و شَق و رَق قدم میزدند. در ابتدای نوجوانی قرار داشتند و دوست داشتند مورد توجّه دیگران قرار گیرند. عباّس در قبال برادرها و خواهرش احساس مسئولیتّ میکرد و تمام حواسش به آنها بود.
مامان فخری با فشار چاقو، هندوانه ی بزرگی که نصراله خان خریده بود، را پاره کرد. آن را برُش داده و تکه های آن را ریزتر کرد تا بچّه ها موقع خوردن راحت باشند. بچّه ها، خیلی زود دور هم جمع شدند و در موقع خوردن هندوانه، سر به سر همدیگر میگذاشتند. مامان فخری، درحالیکه ته مانده ی هندوانه ی چسبیده به پوست را با یک قاشق میتراشید، نگاهی به خانواده اش انداخت و از اینکه آنها سالم و تندرست بودند و خوب تربیتّ شده بودند به خود میبالید. فخری خانم که گوئی چیزی به ذهنش خطور کرده بود به شوهرش گفت: نصراله خان! فردا شهادت امام رضاست. توی اما مزاده آقا علی عباّس مراسمه. خوب میشه ما هم بریم اونجا؛ راستش خیلی دلم هوای ضریحش رو کرده.
نصراله خان با لبخند پاسخ داد: فکر خوبی یه. ولی دست خالی که نمیشه رفت. یه آشی، برنجی، خوروشتی، چیزی بپزیم با خودمون ببریم به نیتّ عاقبت به خیری بچّه ها پخش کنیم بین خلق ا… آقا علی عبّاس دستشون رو بگیره تو زندگی به حق فاطمه ی زهرا.
اکبر با کنجکاوی از مادر سؤال کرد: غذا بپزیم بدیم به کی ها؟ مامان فخری دستی به سر اکبر کشید و گفت: وقتی آدم با نیتّ پاک به مردم دیگه کمک کنه، خدا هم توی زندگی بهش کمک میکنه. این امامزاده ها هم سفارش میکنند پیش خدا. اصلاً این امامزاده ها باعث میشن مردم یاد خدا بیفتن و یه جایی باشه که دور هم جمع بشن و به هم کمک کنن. قربونش برم، آقا کسی رو دست خالی بر نمیگردونه. تمام بعد از ظهر فکر اکبر مشغول بود. پیش خود قضیّه رو تحلیل میکرد که چطور میشود که بین مردم غذا پخش کرد و امامزاده پیش خدا سفارش کند و آدم عاقبت به خیر شود؟ مامان فخری، دیگ قیمه را نزدیکهای عصر بار کرد تا برای صبح آماده باشد. قرار شد برنج را فردا صبح بپزند و بعد راه بیافتند سمت آقا علی عباّس.
اکبر، هرازگاهی به سراغ دیگ میرفت و با دستهای کوچک خود، قیمه را هم میزد و زیر لب، برای سلامتی پدر و مادرش دعا میکرد. عباّس، چشم از اکبر بر نمیداشت؛ چون او از بقیهّ بچّه ها جسو رتر بود و هر زمانی احتمال داشت کاری دست خود بدهد. ملخی که در نزدیکی آتش بی جان افتاده بود، نظر اکبر را به خود جلب کرد. به سراغش رفت و آن را در کف دست خود قرار داد. با دقت به آن نگاه کرد. ملخ، مرده بود و حرکتی نمیکرد. جرقّه ای در ذهن اکبر شکل گرفت. اطرافش را پایید تا ببیند که کسی حواسش به او هست یا نه؟  هر کسی به کاری مشغول بود و به نظر نمیرسید که به او توجّهی داشته باشند. غافل از اینکه برادرش عباّس، زیر چشمی داشت او را می پایید.
عباّس، هیزمها را قطعه قطعه میکرد تا آماده باشند و آتش زیر دیگ را بتوانند روشن نگه دارند، ولی در حالیکه خود را سرگرم کار نشان می داد، تمام حواسش به کارهای اکبر بود. اکبر مشت خود را بست و ملخ را در دستش پنهان کرد. بعد خیلی خونسرد و آهسته از آنجا دور شد. به سمت جادّه ی کوهستانی ای رفت که اوقات قبل از ظهر خود را در آنجا سپری کرده بود. نگاهش به زمین دوخته شده بود و ردّ چوبی را که صبح بر زمین کشیده بود، جستجو میکرد! عباّس با فاصله او را تعقیب میکرد. مراقب بود که اکبر او را نبیند. البته خیلی هم به این احتیاط کردن نیازی نبود چون اکبر چنان حواسش به کار خود بود که اصلاً توجّهی به پیرامون خود نداشت. این عادت اکبر بود. برای عباّس ماجرا
جالب شده بود. او کنجکاو شده بود که ببیند اکبر قصد دارد با آن ملخ چه کار کند. از میان جادّه ی کوهستانی، اکبر خود را به نزدیکی نهر آب رساند. در کنار یک تکّه سنگ، یک لانه ی مورچه وجود داشت که دور و برش پرُ بود از مورچه هایی که با نظم وترتیب در رفت وآمد بودند. اکبر روی زانو نشست و به تلاش آن مورچه ها خیره شد. عباّس، پشت یک درخت پناه گرفته بود و با دقّت صحنه را نگاه میکرد. اکبر، ملخ بی جان را در دستش گرفته بود و به مورچه هایی نگاه می کرد که هر کدام مشغول انجام دادن کاری بودند. بعضی، ذرّات ریز کاه و خاک و کلوخ را برای خانه سازی حمل میکردند و بعضی دیگر، خرده هایی از حشرات را به عنوان غذا به داخل لانه میبردند.
با حوصله و سر صبر، اکبر، ملخ را تکّه تکّه کرد. آن را انقدر ریز کرد تا برای مورچه ها قابل حمل باشد. بعد تکّه های آن را در سر راه مورچه ها قرار داد. مورچه ها هریک تکّ های را بر میداشتند و به سمت لانه م یبردند. اکبر، دستان کوچکش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: یا اما مزاده آقا علی عباّس! مامان و بابای مهربون من خیلی برای ما زحمت
میکشند. امیدشون به خداست. خواهش میکنم پیش خدا سفارش کنی تا به همه ی آرزوهاشون برسند… اشک در چشمان عباّس، حلقه زد. سرش را به تنه ی درخت تکیه داد و زیر لب گفت: تو با همه ی بچّه های دنیا فرق داری اکبر!