کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (18)

زندگینامه شهید اکبر ترابیان- کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (18)

صراط مستقیم

در مدّت زمان چند ماه های که از آخرین امتحان اکبر در هنرستان کارآموز تا اخذ گواهی دیپلم و شروع به کار اکبر وجود داشت، وی فعّالیتهای اجتماعی خود را افزایش می داد؛ به طوری که اکنون در سن هجده سالگی، از معتمدین محل شان و در زُمره ی پر تلا شترین عناصر مسجد جامع نارمک محسوب می شد. اکبر، به دنبال راهی بود تا بتواند برای جامعه خود مفید باشد، به همین دلیل،

در انتخاب شغل آیند ه دقت و وسواس زیادی به خرج داد تا دچار اشتباهی نشود. آن شب، همه ی خانواده، به جز عباّس دور هم جمع بودند. لیلی مثل همیشه، به مادر کمک می کرد تا تدارک شام را ببینند. حجت و اسماعیل مشغول گفتگو بودند و نصراله خان خود را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود. اکبر هم در گوشه ای مشغول مطالعه ی کتا بهای مذهبی بود.

زنگ خانه به صدا د رآمد. اکبر در را باز کرد و عباّس وارد منزل شد. مادر سینی بزرگ چای را در وسط اتاق گذاشت. بعد با حوصله استکا نهای چای را یکی یکی در نعلبکی گذاشت تا از همه پذیرایی کند. اکبر نگاهی به لیلی انداخت.

لیلی منظور برادر را فهمید، همین که خواست بلند شود و چای را از مادر بگیرد، اکبر اجازه نداد و خود مشغول این کار شد. وقتی برای عباّس چای می گذاشت،عباّس به او گفت: چای رو که خوردیم، پاشو بریم توی اتاق یه صلاح مشورتی با هم بکنیم. اکبر ابرویی بالا انداخت و گفت: بریم آقا داداش! من که خودم رو صاحب نظرنمی دونم ولی باشه حرفی نیست از نظرات شما استفاده می کنم.

اکبر و عباّس به اتاق رفتند. شور و حال خاصی در عباّس وجود داشت که اکبر را متعجّب ساخته بود. عباّس اروپا رفته و تحصیل کرده بود و به عنوان یک خبرنگار سیاسی، انسانی بسیار با اطلاعات و هوشیار به حساب می آمد. عباّس سر حرف را این چنین باز کرد: سازمان مجاهدین خلق که همواره یار و یاور انقلابیون بوده اند و دارای ایدئولوژی بسیار قوی می باشند، مشغول عضوگیری از بین جوانان با تحصیلات هستند. برادران رضایی که در مبارزه علیه شاه شهید شدند هم قبلاً در سازمان مسئولیت داشتند.

خواهران افراز  هم چند سال است که عضو هستند. پایه ای ما هم عضو این سازمان بشیم؟ نظر تو واسه ی من مهمّه. من کمی تحقیق کرده ام به نظر می رسه از نظر سیاسی و اجتماعی برای ما خیلی می تونه خوب باشه.

بهجت، رفعت و محبوبۀ افراز سه خواهر تحصیل کرده شیرازی بودند که در دام سازمان منافقین ) مجاهدین خلق ( دچار شدند. محبوبه که خود پزشک بود، به طرز مشکوکی در کشور یمن بر اثر بیماری ناشناخته ای در گذشت. رفعت نیز سرنوشتی بهتر از محبوبه نداشت و بهجت، در سال های دفاع مقدس در هلال احمر خدمت کرد.

اکبر به فکر فرو رفت و به یاد فعالیتهای بهادر آقازاده افتاد. بهادر نیز در ظاهربسیار متفکّر، با دانش و اندیشمند بود ولی تحقیقات اکبر نشان داد که حزب وگروه آنها راهی را در پیش گرفته بودند که با تعالیم دینی سازگار نبود و بعضا برای پیشبرد اهداف حزب خود، به ناچار اخلاقیاّت را زیر پا میگذاشتند. سکوت طولانی اکبر برای عباّس سؤا ل برانگیز شد و پرسید: داداش کجایی؟ اکبر با لحن جد یتر از هر زمان دیگری گفت: به من چند روز وقت بده! راستش اطلاعاتم کامل نیست و الآن نمی تونم جواب مطمئنی بهت بدم. شما هم بی زحمت دست نگه دار.

من کسانی رو دارم که می تونم با اونها مشورت کنم و به پاسخ درستی در این رابطه برسم. عباّس از این همه جدیتّ برادر کوچکتر خود خُرسند شد. مشخص بود که اکبر این موضوع را جدی تلقّی کرده و سرسری با پیشنهاد او برخورد نکرده است. عباّس پذیرفت که دست نگه دارد تا این موضوع را با دقّت بیشتری بررسی کنند. چند روز بعد، خانواده ی ترابیان بار دیگر توسط پسر این خانواده یعنی اکبر دچاریک شوک شد. اکبر که مدتی بود پیشنهادهای برادرش عباّس و سایر افراد، برای ادامه تحصیل در خارج یا رفتن به سر کار و غیره را بررسی می کرد، اعضاء خانواده را دور هم جمع کرد و به شکلی کاملأ رسمی آنها را از تصمیم خود برای آینده مطلعّ کرد.

اکبر نگاهی به تمام افراد خانواده انداخت. همه منتظر بودند که بدانند اکبر برای گفتن چه موضوعی آنقدر مصّر بوده که همگی باید حضور داشته باشند. نگاه اکبر به نگاه مامان فخری گره خورد. مثل همیشه از او دلگرم ی می گرفت. گویی اکبر با نگاهش از مادر خود اجازه گرفت و گفت: سپاه. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مدتی یه به دستور امام برای نظم دادن به فعالیّت های نظامی کشور و برقراری امنیّت در حال شکل گیری یه، جای ییه که من اون رو به عنوان آینده ی کاری خودم در نظر گرفته ام. امام از برخی مسئولین نظام راضی نیست و اوضاع سیاسی منطقه هم متشنّج به نظر می رسه. شاید الآن احساس نکنید که نقش سپاه در جامعه چقدر حیاتی یه ولی مطمئنم که گذشت زمان این موضوع رو به همه ثابت می کنه. عباّس در جواب او گفت: توی گفته هات تردید ندارم اکبر جان. من در بطن اخبارو حوادث قرار دارم ولی نمی خواستم بی جهت دیگران را نگران کنم. ولی اکبر!سازمان مجاهدین چی؟ راجع بهش تحقیق کردی؟ اکبر صحبت های خود را اینچنین ادامه داد: به طور کامل. و ازت خواهش می کنم نپرسی از کی و از چه طریقی! فقط باید بگم که متأسفانه این گروه اصلأ مورد تأیید نیست. افکار و عقاید خطرناک و انحرافی ای دارند که به زودی را هشون از راه انقلاب جدا می شه.

عباّس که متعجب شده بود پرسید واقعأ؟ موضوع اینقدر جد ییه؟! اکبر پاسخ داد: جدّ یتر از اونی که فکرش رو بکنی. شما هم داداش با قطعیتّ تمام دور این سازمان رو خط بکش و اگه از بین دوستها و آشناهات هم کسی هست که آگاهی کافی نداره و به سمت سازمان مجاهدین کشیده شده خیلی زود از موضوع با خبرش کن و بگو این راه در مسیر صراط مستقیم نیست!

این گروهک این روزها در تلاشه که مسیر انقلاب را در دست بگیره که با مخالفت های شدید امام مواجه شده. عباّس منقلب شد. انتظار شنیدن این سخنان را از اکبر نداشت. از آن روز به بعد، پیرو سفارشات اکبر، بیشتر در مورد سازمان تحقیق کرده و دیگران را از پیوستن به آن منصرف می کرد. اکبر هم خیلی سریع، مراحل ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را سپری کرد و دوره های اوّلیه آموزشی را با موفقیت پشت سرگذاشت، تا اینکه تنش های بین ایران و عراق شدّت گرفت و همه، از جمله اکبر را نگران کرد. خانواده ی ترابیان، اخبار را از طریق خبرگزاریها پیگیری می کردند. یک شب، اکبر، به همراه عباّس، کمی دیرتر از همیشه به منزل آمدند و این موضوع باعث نگرانی مادر شده بود.

لیلی، بادقت تر از همیشه شاهد دل نگرانی مادر بود و عاقبت طاقت نیاورد و سکوت را اینچنین شکست: مادر جان! برادرهای من اونقدر بزرگ هستن که هر جا باشن از پس خودشون بر میآن که هیچ، دیگران را هم می تونن حمایت کنن. دلیل این دلشور هی عجیب شما رونم یفهمم. شما که همیشه، از بقیّه صبو رتر بودید!مادر در جواب گفت: من نگران بچّه های خودم نیستم! اتفّاقاتی که در حال رُخ دادنه مسئولیتّ اکبر و بقیّه را سنگین می کنه. لیلی از طرفی حال مادر را متفاو تتر از همیشه می دید و از طرفی دیگر چیز زیادی از حرفهای مبهم او سر در نمیآورد، اما حسش به او می گفت که این نگرانی مادرانه بی دلیل نیست. با آمدن اکبر و عباّس به منزل، نگاه های مادر و سایر افراد خانواده، به نحوی پرسشگرانه بود که عباّس بی مقدمه سر صحبت را باز کرد: احتمالاً خبرش همین امشب از اخبار پخش بشه.

من تا یه ساعت پیش توی دفتر خبرگزاری بودم. از صبح هم داداش اکبر از طریق اطلاعات سپاه پیگیر این موضوع بوده. حرکتهای سیاسی اخیر صدام هم هی ما رو نگران کرده بود ولی این حرکت اخیر… والا شاید هم عجیب نبود. از این موجود، انتظار هر کاری رو م یشه داشت! نصراله خان گفت: بگو بابا جون. اون خبر نگران کننده رو به ما هم بگو! اکبر رشته ی کلام را از برادر به دست خود گرفت: صدّام، با پاره کردن قرارداد الجزایر، رسما ایران رو تهدید به جنگ کرده 1. نصراله خان زیر لب غرولندی کرد و گفت: ای نادون! مادر با حالتی متفکّرانه سؤال کرد: یعنی به نظر شما این آدم، انقدر بیخِرد هست که به ایران حمله ی نظامی کنه؟ عباّس پاسخ داد: احتمالش هست مادر. اکبر ادامه داد: شما باید هر لحظه هوشیار باشین و بدونین که در هر شرایطی چه تصمیمی باید گرفته بشه. نصراله خان اضافه کرد: خوشحالم که اکبر توی سپاهه.

عباّس گفت: اکبر دقیقاً درست می گه. در ضمن هنوز گروهها و احزاب مختلف وجود دارند که هم مسلحّ هستند هم از نظر فکری و سیاسی از بیرون از کشور حمایت میشن. تو رو خدا حواستون به همه جا باشه. اکبر رو به همه گفت: امشب، حتما باید از تلویزیون خبرها رو دنبال کنید. لیلی پرسید: دنبال کنید؟ یا دنبال کنیم؟! اکبر و عباّس نگاهی به هم انداختند و اکبر پاسخ داد: ما کم و بیش در جریان خبرها هستیم ولی نمی تونیم هر خبری رو کامل بیان کنیم! بحث امنیّت در -1 در تاریخ 26 / 06 / 59 صدّام حسین جلوی دوربین های تلویزیونی و خبرگزار یها ظاهر شد و قرارداد صلح بین ایران و عراق موسوم به قرارداد الجزایر را پاره کرد و خواهان مالکیت کامل کشور عراق را بر اروند شده و آن را شط العرب نامید. طبق قرارداد مذکور دو کشور موظّف به رعایت حدود قانونی در مالکیّت بر اروند بودند.

تا اونجایی که لازم باشه توی اخبار می شنوید! لیلی که سردرگم شده بود، سؤال کرد: پس ما باید چی کار کنیم؟ مادر با مهربانی دخترش را به سمت خود کشید و او را بغل کرده به آرامی زیر گوشش گفت: بهتر نیس کارای مردونه را واگذار کنی به مردها؟! پنج روز بعد حوالی بعد ظهر چند صدای مهیب انفجار شهر تهران را لرزاند، همه از یکدیگر می پرسیدند که چه اتفاقی افتاده و این صدا چه بود، تا آن که در اخبار شبانگاهی اعلام شد که صدام تجاوز نظامی خود را به ایران آغاز کرده است. خانواده ی ترابیان نیز همانند سایر مردم از این خبر تکان دهنده بسیار ناراحت شدند. عباّس، با نصراله خان و حجّت صحبت می کرد. اسماعیل، لیلی و جمشید هم دور اکبر جمع شده بودند. مادر در گوش های کِز کرده بود و به اکبر می نگریست گویی احساس می کرد که واکنش اکبر به این ماجرا با بقیّه تفاوت خواهد داشت.

اکبر پیش خود اندیشید که بعد از انقلاب عظیم سال 57 ، هنوز کشور ایران برای چنین رویدادی آمادگی لازم را ندارد. بنابراین، دیگر فعّالیتهای مدرسه ای و محلیّ نمی تواند کافی باشد. برای دفاع از مردم، باید دست به کاری بزرگتر زد!