کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (17)

زندگینامه شهید اکبر ترابیان- کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (17)

روزگاری که چندان دور نبود

خیلی عوض شدی اکبر!

حسین موسی زاده این را گفت، یک صندلی برداشت و در حالی که روبروی اکبر می نشست، به آن حالت آرامشِ قبل از توفان دوستش خیره ماند. او دوست چندین و چند ساله اش را به خوبی می شناخت و می دانست که در چُنین مواقعی که اکبر ساکت و متفکّر است، می بایست منتظر روی دادن حوادث و اتفّاقات عجیب و غریبی باشد. حسین، که به جای جواب حرفش با سکوت سنگین اکبرمواجه شده بود صحبت خود را اینچُنین ادامه داد: امتحان آخر رو هم که دادیم و شدیم دیپلمه ی مملکت. ولی تو، حسابی رفتی

توی خودت و معلوم نیست کجاها داری سیر می کنی! حسین ادامه داد: آقای دیپلمه برنامه ات واسه آینده چی یه؟

اکبر به او گفت: برنامه ی خاصّی ندارم جز درست کردن چیزهایی که خودم خراب کردم! تو چی حسین؟ پایه ای یه خورده مفید باشیم؟

حسین جواب داد: باز شروع شد! یه فکر جدید، یه ماجرای جدید و اوّلین نفر هم در بطن این ماجرا کی یه؟ حسین موسی زاده!

اکبر گفت: اجباری در کار نیست. تو که هنوز پیشنهاد من رو نشنیدی.

حسین آهی کشید و به او گفت: چند سالی یه که اوضاع همینطوره. تو برنامه ریزی می کنی و ما هم پشتت رو خالی نمی کنیم. خوب و بدش بماند! منتظرم ببینم اوّلین کاری که قراره بعد از مراسم فارغ التحصیلی با هم انجام بدیم، چی یه؟

اکبر توضیح داد: توی مساجد نیروهای جوون در حال ساماندهی شدن هستند. یکی از مسجدهای بسیار فعّال، همین مسجد جامع نارمکه. می دونی که چون چند سالی یه بطور مدام اونجا فعّالیتّ دارم، با همه آشنا هستم. ایده ی ساماندهی نیروها که مطرح شد، رفتم پیش حاج آقا و از طرف خودم و بچّه های گروهم، اعلا م آمادگی کردم که ما هم حاضریم گوشه ای از کار رو بگیریم.

حسین که از این ایده خوشش آمده بود، اظهار داشت: این فکر خیلی خوبی یه. برای ماها که تازه داریم از هنرستان پای به دل جامعه می ذاریم، تجربه ی مفیدی می شه. اکبر که خیالش راحت شده بود، نگاهی به دوستش انداخت و گفت: آفرین حسین جان! خوشحالم که روحیه ی مثبتت رو حفظ کردی. هنوز یه مقدار کارها دچارسردرگمی و هرج و مرجه. حاجی مرد روشنی یه. از پیشنهادهای خوب استقبال می کنه و دست آدم رو باز می ذاره. حسین که کنجکاو شده بود، اکبر را به بیان طرحش ترغیب کرد: اصل مطلب رو بگو! تو چه پیشنهادی دادی بهش؟

اکبر پیشنهاد خود را اینطور مطرح کرد: توی مدرسه ها تجهیزات فرسوده و نیمه مستهلکی هست که از رده خارج شده ولی با یه نگاه به او نها می شه فهمید، در صورتی که براشون وقت کافی صرف بشه، با کمترین هزینه، قابل تعمیر و استفاده هستن. بی خود اموال بیت المال افتاده کنار حیاط و انباریها و داره خاک می خوره. من دارم می گردم دنبال یه سری افراد برای کمک توی این کار.

سرکشی به مدارس، بررسی موارد قابل تعمیر و اقدام به کار. اوّل از همه هم. حسین گفت: اوّل هم همین هنرستان کارآموز و دبیرستان کمال. اکبر ادامه داد: حداقل کاری که می تونیم انجام بدیم اینه که اون اموالی رو که خودمون طی این چند سال زدیم درب و داغون کردیم رو درست کنیم که بیشتر از این مدیون نباشیم!

حسین لبخندی زد و گفت: خیلی عوض شدی اکبر! باشه منم هستم. از کِی باید شروع کنیم؟

اکبر از جای بلند شد و گفت: دنبالم بیا!

اکبر ترابیان و حسین موسی زاده به سمت دفتر مدیریت هنرستان رفتند و اکبر ماجرا را به طور کامل و مفصل برای مدیر شرح داد. این پیشنهاد مورد توجه قرارگرفت و همان روز، آنها به اتفّاق مدیر هنرستان از انباری، کارگاهها و کلاسها بازدیدی به عمل آوردند و اکبر توی یک دفترچه ی کوچک، موارد و ملزومات را یادداشت کرد تا در اوّلین فرصت کار را شروع کنند.

کمتر از یک سال از پیروزی انقلاب می گذشت و اکبر، مطابق معمول هر شب، برای خواندن نماز مغرب و عشاء، خود را سر موقع به مسجد جامع نارمک رساند. خوشحال و سرحال به نظر می رسید. هر شب، پس از خواندن نماز جماعت، امام جماعت در دفتری کوچک واقع در گوش هی مسجد، به بررسی امور محلهّ می پرداخت.

اکبر، در حالی که لیست اقلام مورد نظرش شامل میخ و چکش، ارّه، رنگ، قلم موی و… را در دست داشت، منتظر ماند تا مراجعه کنندگان کارشان با امام جماعت مسجد تمام شود. اکبر، در گوشه ای از دفترامام جماعت مسجد جامع نارمک، نشسته بود و در ذهن خود طرحها و برنامه هایش را مرور می کرد. این که بتواند کاری برای جامعه اش انجام داده و مفید باشد، برایش لذّت بخش و غرورآفرین بود. کار مراجعه کنندگان که تمام شد، حاج آقا انواری  که در تمام این مدت اکبررا زیر نظر داشت، او را به نزد خود صدا کرد و گفت: خسته نباشی اکبر آقا! انشاالله که آماده به کاری. از لحظه ای که وارد مسجد شدی، زیر نظر داشتمت. از رفتار و حالاتت مشخصه که با دست پرُ اومدی. بگو بابا جون بگو ببینم چه کار کردی؟!

اکبر در حالی که نور امید در چشمانش پدیدار بود: من دوستانی دارم که توی سخت ترین شرایط تنهام نذاشتن. الآن هم آماده هستیم که تا اونجایی که بشه دِینمون رو به مردم ادا کنیم. اکبر برنامه پیشنهادی خود برای فعالیتّ در مدارس، وظیفه ی هر کدام از اعضاء

گروه، محدوده ی فعالیتّ، نام مدارس، لیست اقلام مورد نیاز و… را برای حاج آقا انواری بیان کرده و متعاقبا هماهنگی های لازم را برای شروع کار را انجام داد. سپس دست نوشت های از حاج آقا انواری دریافت کرد مبنی بر این که مسئولان مدارس، با اکبر ترابیان به عنوان یک نیروی فعّال مردمی همکاری لازم را به عمل بیاورند. اکبر این نامه را به مثابه ی اولین حکم مأموریتش میدانست و به آن افتخار می کرد.

از صبح روز بعد، اکبرترابیان، حسین موسی زاده، امیر مفتخری و تنی چند ازدوستانشان، مشغول مرمّت تجهیزات و ساختمان هنرستان کارآموز و دبیرستان کمال شدند. اکبر به تشویق و همراهی عباّس، که نزدیک ده سال از او با تجربه تر بود، صبح های جمعه در کلا سهای درسی و اجتماعی که در دبیرستان کمال تشکیل می شد، شرکت می کرد از اینرو، علاوه بر دانش آموزان و بچّه های هنرستان کارآموز در دبیرستان کمال هم دوستان زیادی داشت. در آن زمان مسئولین و معلمّین دبیرستان کمال و هنرستان کارآموز همگی از خبره های جامعه بودند.  این موضوع باعث شده بود که اکبر ترابیان، از نظرتئوریک، فرصت بالندگی زیادی داشته باشد و نیز از نظر ارتباطات اجتماعی ازهمان سنین پایین در جایگاه خوب و مناسبی قرار گیرد.

اکبر میز شکست های را روی زمین هُل داد و آن را به پهلو خواباند. بعد قطعه تخته ای که قبلاً برُش زده بود را آورد و جای شکستگی میز قرار داد و با میخ و چکش آن را محکم کرد. امیر و حسین دست از کار کشیده و به او نگاه می کردند. اکبر متوجه نگاه متعجب دوستان خود شدو گفت: چیزی شده بچّه ها؟ امیر جواب داد: یاد کارگاه ماشین ابزار افتادم. خودت می ایستادی یه کناری وهمش به ما دستور می دادی که این کار رو بکن اون کار رو نکن این رو ببِر اون رو تا کن. اما حالا اصلاً نمی ذاری کسی غیر از خودت دست به چیزی بزنه.

همچین تند تند خودت همه ی کارها رو انجام میدی که آدم فکر می کنه چه خبره؟ لابد م یخوان جایزه بدِن!

اکبر دست از کار کشید و با لبخند به عالم خیال فرو رفت. گذشته ی نه چندان دور را به یاد آورد و بی اختیار مشغول خندیدن شد. حسین و امیر هم که حال اکبر را دیدند با صدای بلند مشغول خندیدن شدند. همدیگر را با انگشت نشان می دادند و از خنده روده برُ شده بودند. هر یک به ماجرایی اشاره می کردند و از یادآوری شیطنت های خود غرق در شادی شده بودند.

امیر به ماجرای پیش آمده در یکی از روزها اشاره کرد و گفت: اون تیغه ی شکسته! فکر کنم جاش هنوز رو دست حسین باشه.

حسین که ماجرا یادش بود پاسخ داد: کاپشن خودت یادت رفت؟ کم مونده بود گریه کنی از اینکه اکبر کاپشن نو و قشنگت رو پاره کرد.

اکبر اضافه کرد: یادتون نره هنوز هم خودم فرمانده هستم. پس هِر هِر و کِرکِر رو بذارید کنار که هزار تا کار داریم. راستی ببینم دستت رو حسین. آره مثل اینکه جاش بد جوری مونده. به نظرم این یادگاری رو از من واسه ی همیشه داشته باشی!

حسین در جواب حرف اکبر گفت: همین که خودت رو هر روز می بینیم و تحمّل می کنیم بس نیست؟ یادگاری می خواهیم چی کار؟

اکبر از آن حال و هوای کودکانه که برای لحظاتی آنها را به گذشته برده بود، بیرون آمد. لبخند متفکّرانه ای زد و در حالیکه تصمیمات و افکارش را در مورد آینده تجسّم می کرد، رو به آن دو دوست قدیمی وفادار خود کرد و گفت: مطمئن هستید که به یادگاری نیازی ندارید؟