کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (15)
انعکاس یک فریاد
شب، انعکاس روشنی از نورِ موفقیتّ را در دل خود جای داده بود. ساعت، حدود یازده نیمه شب بود و این گروه کوچک، برای به انجام رساندن مأموریت خطیرشان، مشتاق و بی قرار بودند. اکبر ترابیان، حسین موسی زاده، به همراه امیر مفتخری آماده می شدند که کار نیمه تمام شب گذشته را به اتمام برسانند.
اکبر، از پنجره، نگاهی به بیرون انداخت. مه، همه جا را فرا گرفته بود. بچّه ها این موضوع را به فال نیک گرفتند چون، تاریکیِ شب و وجود مهِ غلیظ، باعث می شد که بتوانند به راحتی از نظرها پنهان شده و کارهایشان را سازماندهی کنند.
مادر، همچون کوهی استوار، آرام و صبور، در گوش های نشسته بود و آثارِ شیطنت های کودکانه ی پسرانش بر پارگی لباسهایشان را با نخ و سوزن مرمّت می کرد. بر دوشِ ابرهای سنگینِ مسئولیت مادرانه، سبکبال و بی پروا، به اندیشیدن در مورد احساسِ انسانیتّ و نوع دوستی، مبادرت می ورزید.
اکبر، بقیه گروه را دور خود جمع کرد و یکبار دیگر قرار و مدارها را برایشان بازگو کرد. سپس، یکی یکی، در میان نگاه نگران مادر و لیلی، خانه را ترک کردند. هریک در مسیر مشخص خودشان به راه افتادند. اکبر، آرام و با احتیاط در وَرای سایه ی مه گرفته و سنگین دیوار، به راه افتاد و مشغول پخش کردن اعلامیه ها شد. تجربه ی شب قبل، شهامت او را بالا برده بود. بنابراین با سرعت بیشتری مشغول انجام کار شد.
محلهّ در سکوتی عمیق فرو رفته بود. گه گاه، صدایی از درون حیاط یک منزل، باعث می شد تا اکبر دست از کار بردارد و در گوش های بی صدا، منتظر مساعد شدن اوضاع بماند. اما این مسائل کوچک، وقفه ای در کارش ایجاد نمی کرد. میدا نهای کوچک و متعدد نارمک، این امکان را برای اکبر فراهم می کرد که بتواند دائم مسیرش را عوض کند و در مواقع لزوم، خود را پنهان سازد. خودرو گشت، از سر خیابان پیچید. اکبر، خونسردتر از همیشه گوشه ای پنهان شد. دیگراین بازی موش و گربه برایش عادی شده بود و آن دلهره و اضطراب گذشته را نداشت. سرِ صبر منتظر شد تا خودرو گشت، دور شود؛ سپس به کارش ادامه داد.
فکری ذهن اکبر را به خود مشغول کرده بود. چند روزی بود که به دوست قدیمی اش قاسم می اندیشید. زمانی که در محلّه مولوی زندگی می کردند، قاسم همواره و در همه کار در کنار اکبر بود. بعد از چند سال، خانواده ی قاسم نیز به سمت محله ی نظام آباد نقل مکان کرده بودند. حالا اکبر بی انصافی می دانست که او را در جریان امور قرار ندهد. شاید هم الآن قاسم در این مسیر از او جلوتر
بود!
اکبر اعلامیه ها را از لای درِ منازل به داخل می انداخت و به پیش می رفت. زمان و مکان را گُم کرده بود و نم یدانست که چند ساعت گذشته است. تنها یک چیز او را از تفکراتش بیرون آورد: وقتی که دست در کیسه اش برُد، فهمید که اعلامیه ها تمام شده است. نگاهی به دور و بر خود انداخت و اصلاً نمی دانست که در کجا قرار دارد!
اکبر، از کوچه ای که در داخل آن قرار داشت، با احتیاط کامل به سمت خیابان اصلی حرکت کرد و یواشکی به داخل خیابان سرَک کشید. بیمارستان فرح در آنسوی خیابان دیده می شد. [خدای بزرگ اینجا که خیابان نظام آباد است!] ضمیرناخودآگاهِ اکبر، وی را به سمت محلّ سکونت قاسم کشانده بود. شاید، تفکراتش در این باره که قاسم در چه وضعیتی قرار دارد، در این تمایل دخیل بوده و شاید هم دلیلی وجود داشته که از قدرت فکر و تحلیل اکبر خارج بوده است! جلوی درِ بیمارستان، دو سرباز با اسلحه ایستاده بودند. تعدادی هم افراد عادی دیده می شدند. به نظر می رسید در این نقطه از شهر حکومت نظامی برقرار نیست!
اکبر لحظاتی مات و مبهوت به تماشا مشغول شد. در این حین، خودرو ژاندارمری از راه رسید و در کنار درِ بیمارستان متوّقف شد. سربازی که پشت فرمان قرار داشت، پیاده شد. یک درجه دار نظامی در کنار او و بر روی صندلی جلو نشسته بود و سه نفر دیگر هم داخل خودرو، روی صندلی عقب نشسته بودند که شامل یک مرد مسن و یک زن و یک دختر بچّه می شدند. مردِ مسّن، درِ عقب خودرو را باز کرد و پیاده شد و کمک کرد تا زنِ جوان هم پیاده شود. مشخص بود که زن، باردار است و به کمک مرد به داخل بیمارستان وارد شد.
حواس اکبر بی اختیار متوجّه آن خانواده شده بود. نمی دانست دلیل آن چیست ولی انگار به دنیا آمدن آن کودک برایش دارای اهمیتّ بود. فکرش بدون هیچ دلیل منطقی معطوف آنها شده بود. بر حس خود غلبه کرد و تصمیم گرفت به سمت منزل برگردد. تا همین جا هم بیشتر از برنامه زمانبندی شده وقت صرف کرده بود و ممکن بود باعث نگرانی بقیهّ شود. اما درست در لحظه ای که می خواست به سمت خیابان کناری برگردد، خودرو گشت را دید که جلوی بیمارستان ترمز کرد. اکبر، از دیدن بختیاری و قلی زاده یکّه خورد. با خود گفت که اینجا چه کار می توانند داشته باشند؟!
بختیاری، سرباز کنار در بیمارستان را صدا زد با او صحبت کرد. اکبر، دورادورو با دقّت شاهد ماجرا بود. چند لحظه بعد برانکاردی را آوردند و مسیبّ را روی آن قرار دادند. اکبر از دیدن دوستش در این وضعیتّ، نفسش بند آمده و چیزی را که می دید باور نداشت. در میان نگاه بهت زده ی اکبر ترابیان، مسیبّ را به داخل بیمارستان بردند.
اکبر در حیرت به سر می برد ولی برای تصمیمش، ثانیه ای تردید به خود راه نداد. او می بایست به داخل بیمارستان برود و مسیبّ را تنها نگذارد. این تنها گزینه ای بود که به آن می اندیشید! به اطراف نگریست. حضور خانواده میرزا فرصت طلایی را برای اکبر ایجاد کرد که با یک تصمیم گیری سریع خود را به آنان رساند و این اتفاق سبب شد که اکبر خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس در کنار آنها وارد بیمارستان شود .
دلش، چون سیر و سرکه می جوشید. لحظه ای به مادرش فکر کرد که هم اکنون، چقدر نگران اوست ولی، چاره ی دیگری نداشت. داخل بیمارستان، شرایط با بیرون متفاوت بود و از آن بگیر و ببندها خبری نبود. اکبر بار دیگر، از دیدن آن خانواده خوشحال شد. مرد مسن و قد بلند در حال صحبت با متصدّی بخش پذیرش بود.
میرزا مهدی(همان مرد مسن): بله شهلا فدایی…
اورژانس، در سمت دیگر راهرو قرار داشت. اکبر، قدم زنان به آن سمت رفت و بدون ای نکه جلب توجه کند مسیبّ را زیر نظر گرفت. مسیبّ از درد به خود می پیچید. دکتر و پرستار بالای سرش بودند و زخمش را بررسی می کردند. در یک لحظه، چشم مسیّب به اکبر افتاد. انگار مرهمی بر روی زخمش گذاشته شد. لبخندی زد. اکبر هم برایش سری تکان داد و مشغول قدم زدن شد که توجّه کسی به سمتشان جلب نشود. مسیبّ با اشاره سر و چشم به کفش هایش اشاره کرد. اکبر متوجه نشد که او، به کجا اشاره می کند، بنابراین مسیبّ انگشت لرزانش را به آرامی تکان داد و دوباره به کفش هایش اشاره کرد. این بار اکبر منظورش را متوجه شد و با سر به او فهماند که خیالش راحت باشد.
مسیّب نفسی به راحتی کشید و دقایقی بعد، توسط پرسنل بیمارستان، به سمت اتاق عمل برده شد. بیمارستان شلوغ بود و پرسنل فرصت کافی نداشتند که در اسرع وقت، به همه ی کارها رسیدگی کنند. علّت آن هم این بود که بخاطر شرایط حکومت نظامی، تنها چند مرکز درمانی مشغول به کار بودند. اکبر از این آشفتگی استفاده کرد و با پا کفش های مسیبّ را به گوش های هدایت کرد و داخل آنها را گشت و یک تکّه کاغذ تا شده را در نوک یکی از لنگه ها پیدا کرد. فورا آن را در جیبش
گذاشت و از اورژانس خارج شد. چیزی به صبح نمانده بود و اکبر، صلاح کار را بر آن دید که تا پایان ساعت حکومت نظامی آنجا بماند. در گوش های بصورت پنهانی کاغذ را باز کرد. می خواست ببیند چه چیزی باعث شده که مسیّب این همه نگران آن کاغذ باشد.
از دیدن نقشه کامل کلانتری و شرح وسایل، نفرات و اسلحه ها به شدّت متعجّب شد اما، مهم تر از آن، محل اختفای یک اسلحه ی ا م یک بود. اکبر، مجددا کاغذ را در جیبش پنهان کرد و با خود می اندیشید، که بی دلیل و علتّ نبوده که آن شب، بی اختیار به آن سمت کشیده شده و شاید حکمتی در میان بوده است.
چند ساعت بعد، مسیر زندگی اکبر ترابیان شکل جدیدی به خود گرفت. دیدن جنازه ی دوستش، مسیبّ که نتوانسته بود در اتاق عمل دوام بیاورد، نه تنها او را در مسیری که گام در آن نهاده بود سست نکرد بلکه حس مسئولیتّی بزرگ را برایش به ارمغان آورد. اینکه اکنون اکبر صاحب یک نقشه و یک قبضه اسلحه بود، نمی توانست تنها یک اتفّاق باشد. تمام این حوادث غیر منتظره، در آن لحظه، برای اکبر نشانه بود و چیزی فراتر از یک تصادف بود.
این که درست در لحظه ای که تخت حامل جنازه ی مسیبّ از کنارش می گذشت، آن خانواده صاحب کودکی شده بودند، برای اکبر تأمل برانگیز بود. میرزا مهدی، در تکاپو بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید. نگاهِ اکبر به نگاهِ میرزا گره خورد و لبخندی بر لبانشان نشست. اکبر این تولدّ را به فال نیک گرفت. این که همزمان با مرگ مسیبّ کودکی به دنیا آمده بود، برای اکبر نشانگر این موضوع بود که باید این مسیر تداوم داشته باشد و شاید صدای مسیب ها، باید از گلوی کودکانِ فردا شنیده شود.