کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (14)

زندگینامه شهید اکبر ترابیان- کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (14)

خوشه های خشم
مسیبّ، بیش از پیش بی تاب و بی قرار بود. نور چراغ نصب شده بر روی دیواربالای مسجد، بر تاریکی و مهِ غلیظِ شبانه غلبه کرده بود. نگاهی به نوشته ی سر در مسجد انداخت – مسجد جامع نارمک تأسیس 1333 – درست، همسن خودش بود! شاید این یکی از دلایلی بود که مسیبّ، از همان کودکی راه این مکان را به خوبی یاد گرفته بود.
بعد از نماز مغرب و عشاء، خود را در قسمتی پنهان ساخت تا ساعت حکومت نظامی فرا برسد. چند ساعتی را مخفی شده بود تا نیمه شب فرا برسد و همه جا خلوت شود. نگاهی به اطراف انداخت و از کنار دیوارهای کوچه پس کوچه های خیابان سمنگان به سمت کلانتری نارمک که نزدیک هفت حوض قرار داشت، به راه افتاد.
در طول راه مشکلی به وجود نیامد و او توانست خود را به نزدیکی کلانتری برساند و در گوشه ای پناه بگیرد. کلانتری در جایی قرار داشت که به همه ی اطراف مسلطّ بود و اکنون، مسیبّ داشت از دور کلانتری را می پائید. بغض و نفرت ناشی از زندانی شدن یکی از دوستانش در این مدت که از مبارزات خیابانی سپری می شد از یک طرف، و ترس و نگرانی از مسئولیت هایی که شرایط بر عهده اش گذاشته بود از سوی دیگر، از درون آزارش میداد.
سربازی که داخل اتاقک نگهبانی واقع در جلوی درِ کلانتری ایستاده بود وپاس می داد، دائما خمیازه می کشید. حوالی نیمه شب بود و سرمای هوا، بدن انسان را کِرِخت می کرد. مسیبّ به دقّت، موقعیتّ کلانتری را زیر نظر داشت. مدّ تها بود که در رﺅیای تسخیر آنجا به سر می برُد و راههای نفوذ به آن را بررسی می کرد و این موضوع را از سایر انقلابیون پنهان کرده بود. انقلابیون، مخالف تصمیمات سَرخود و سلیقه ای بودند اما مسیبّ، در ماجرای زندانی شدن دوستش، ستوان بختیاری را مقصر می دانست.
و نیز آزار و اذیت هایی که از این واحد دیده بود، باعث شده بود که برای این کار انگیزه ی لازم را داشته باشد. تنها کسی که از این ماجرا خبر داشت و در برنامه ریزی کارها به مسیبّ مشاوره می داد و کمک می کرد، بهادرخان بود.
بهادر، مردی بود میانسال در حدود چهل ساله و با قیافه ای منحصر به فرد. سبیل های استالینی و یک عینک کائوچویی کلفت به همراه کلاه یک وَری اش او را از بقیه متمایز می کرد. خیلی در بحث های عقیدتی که به طور گروهی انجام می شد، شرکت نمی کرد ولی در گوشه و کنار به طور خصوصی نظراتش را برای عدّه ای خاص از جمله مسیّب مطرح می کرد. روشنفکر بود و به نظریّه های مختلف عقیدتی تسلطّ داشت.
این موضوع باعث شده بود که مسیبِّ جوان به اواعتماد ویژه ای داشته باشد. مسیبّ، وقایع چند ساعت گذشته را یکبار در ذهن خود مرور کرد. آن شب، قبل از حرکت، مسیبّ و بهادرخان در منزل جلسه ای برگزار کردند. زیرزمین منزل بهادر که بیشتر شبیه یک دفتر کار بود و انواع نوشته ها، مقاله ها، شب نامه ها و اعلامیه ها در آن وجود داشت، برای مسیبّ جالب و انرژی بخش بود. همچنین
متن هایی که بهادر از روزنامه های انگلیسی، فرانسوی و روسی ترجمه می کرد همواره برای مسیبّ جذّابیتّ بسیار زیادی داشت. داشتن اطلاعات عمومی بالا و شخصیتّ آرام و صبور بهادر باعث شده بود که بین جوا نها طرفداران زیادی داشته باشد که مسیبّ هم از این قاعده مستثنی نبود. خودروی گشت، جلوی در ایستاد و مسیبّ را از عالم خیال به واقعیتّ برگرداند.
بختیاری از خودرو پیاده و به سمت نگهبانیِ جلویِ در پاسگاه رفت. سرباز کشیک به حکم وظیفه، احترام گذاشت. بختیاری به سرباز گفت: خبری که نبوده؟
سرباز پاسخ داد: خیر قربان. ولی…
بختیاری اخمی کرد و پرسید: ولی چی؟
سرباز با دودلی گفت: شما که نیستید یه خورده نگرانم. اگه حرکتی، چیزی،کسی، اتفّاقی… نمی دونم باید چی کار کنم.
بختیاری با حالتی کاملاً جدّی: نگران نباش پسر! اگه کسی کاری کنه اون بیرون انجام می ده که ما هستیم. سراغ پاسگاه کسی نمیاد. در ضمن سه نفر دیگه هم توی پاسگاه هستن ولی یادِت باشه دستور کلیّ اینه که تا حدّ امکان از درگیری پرهیز بشه. به تمام کلانتریها و ژاندارمریها دستور دادن که تمام تلا شها باید به این سمت باشه که از اغتشاش و هرج و مرج جلوگیری بشه. دوست دارم حوزه ی استحفاظی من، آرومِ آروم باشه!
سرباز احترام نظامی گذاشت و گفت: امر، امرِ شماست.
پس از این گفتگوها، بختیاری مجددا سوار خودرو گشت شد و خودرو به راه افتاد.محوطه ی جلوی کلانتری، با نور سفید رنگ پروژکتور کاملاً روشن شده بود. مسیبّ نگاهی به دیوار دور تا دور حیاط کلانتری انداخت که چگونه سردیِ دیوارِ بی روح کلانتری را دو چندان کرده بود. سرباز نگهبان با بخار دهانش دست هایش را گرم می کرد و مشخص بود که بیشتر از اینکه به فکر پاس دادن باشد، به فکر گذراندن وقت است. گه گاه از اتاقک نگهبانی خارج می شد و قدم می زد.
سرباز نگاهی به اطراف انداخت و برای لحظاتی به داخل پاسگاه رفت. این فرصت خوبی برای مسیبّ بود. در حقیقت او خیلی وقت بود که منتظر همین لحظه مانده بود. مسیبّ از پشت دیواری که پنهان شده بود بیرون خزید و در پناه تاریکی خود را به پشت پاسگاه رساند. کمی مکث کرد و در سکوت شب، گوش فرا داد. صدایی شنیده نمی شد و همه جا امن و امان به نظر می رسید.
دیوار حیاط کلانتری خیلی بلند نبود ولی بخاطر پوشش سیمانی و مسطّح آن، بالا رفتن از آن دشوار بود. گوشه ی دیوار پاسگاه، درست جایی که دو دیوار به هم می رسیدند، یک فروریختگی کوچک دیده می شد. رویه ی سیمانی دیوار، ریخته شده بود و یکی دو تا از آجرها هم نیمه شکسته بودند که مسیبّ، در طول چند روز گذشته، خودش آن را ایجاد کرده بود. حالا مسیبّ می توانست از آن فروریختگی، به عنوان جای پا استفاده کرده و از دیوار کلانتری به راحتی بالا برود.
مسیبّ، با یک جهش سریع، پای خود را در فرو رفتگی دیوار قرار داد. نیرویش را متمرکز کرد، با یک حرکت سریع، خود را به سمت بالا کشید و توانست با نوک انگشتان یک دستش لبه ی بالای دیوار را بگیرد. سپس دست دیگر را هم روی دیوار قرار داد و خود را انقدر بالا کشید تا حدی که اکنون می توانست داخل حیاط را ببیند.
کسی در حیاط نبود بنابراین خود را از شکم بر روی دیوار سراند و از آن سمت دیوار آویزان شد و با کمترین سر و صدا به داخل حیاط پرید. مسیّب، با احتیاط خود را به پلّ ههای زیر زمین رساند. از داخل جیبش نقشه ی ناقصی را که از موقعیتّ کلانتری تهیهّ کرده بود درآورد و مشغول تکمیل آن شد.
با توجّه به اینکه خودرو گشت بیرون بود، پاسگاه خلوت بود و در این موقع از شب، افراد در حال استراحت بودند. سربازی که دم در کشیک می داد بیرون آمد و به داخل اتاقک نگهبانی جلوی در رفت. مسیبّ از کنار تمام پنجره ها به داخل نگاه می کرد تا هم تعداد افراد را بررسی کند و هم تجهیزات و راههای نفوذ را به دقّت یادداشت نماید. کم کم کارش در حال اتمام بود. با خود گفت که برای امشب کافی است. اکنون، نقشه هایش کامل شده بود و می توانست آنها را به بهاد رخان نشان دهد تا برای تسخیر کلانتری برنامه ریزی کنند.
از اینکه مأموریتش را به درستی به انجام رسانده بود، احساس غرور و پیروزی می کرد. حال تنها کاری که باید انجام می داد، خارج شدن از آن مکان بود. به سمت پشت ساختمان برگشت و هنگامی که از کنار پنجره ی آخرین اتاق عبور می کرد، نظرش به چیز مهمی جلب شد. دو نفر از افراد کادری پاسگاه، خواب بودند و اسلحه هایشان به دیوار اتاق تکیه داده شده بود. یاد حرفهای بهادر افتاد که همیشه می گفت: زمانی انقلاب ثمربخش خواهد بود که دست انقلابیون به اسلحه ها برسد. وسوسه ای به سراغش آمد. کفش هایش را از پا در آورد و در گوشه ای گذاشت. با پای برهنه به عقب بازگشت و به آهستگی وارد راهرو اصلی شد. صدای رادیو از آبدارخانه شنیده می شد ولی قطعا کسی به آن گوش نمی داد.
درحقیقت طبق بررسی مسیبّ، افرادی که در خودرو مشغول گشت زنی بودند و نگهبان جلوی در، تنها کسانی بودند که در بیداری به سر می بردند. سه نفر دیگر هم، مشغول استراحت بودند که به موقع پست را تحویل بگیرند. یک نفر پشت میز افسر نگهبان خوابیده بود و دو نفر دیگر در اتاق مخصوص استراحت به سر می بردند.
مسیبّ از اعتماد به نفسی که پیدا کرده بود، متعجّب بود. برای اوّلین باراحساس عجیبی را تجربه می کرد. یک جور حس رهایی. احساسی عاری ازهرگونه ترس، شک و تردید. اعتماد و اطمینانی که به سرنوشتش داشت و این موضوع، هر تصمیم مهّم و سختی را برایش آسان می کرد. از کنار در، به داخل اتاق نگاهی انداخت. هر دو نفر کاملاً خواب بودند. پیش خود گفت برداشتن وبردن هر دو اسلحه برایش سخت است بنابراین بهتر است تنها به برداشتن یکی از اسلحه ها اکتفا کند. با احتیاط یکی از آنها را برداشت و از راهرو خارج شد. خود را به کنار پله های زیر زمین رساند. خیلی سریع کف شهایش را به پا کرد و اسلحه را به خود آویزان کرد. اینگونه توانست راح تتر از دیوار بالا برود.
خیلی با احتیاط خود را به بالای دیوار کشید و به کوچه پرید به کوچه پرید. اکنون خود را بیرون از کلانتری، آزاد و رها حس می کرد. دستی به بدنه ی اسلحه کشید. بسیار خوش دست بود و محکم. اسلحه ی ا م یک1، با آن قنداق و لوله ی بلندش، به صاحبش اعتماد به نفس بالایی می داد.
(-1 ام یک M1 ) اسلحه ای است نیمه اتوماتیک ساخت کشور ایالات متحده که پس از جنگ جهانی دوم به عنوان اسلحۀ سازمانی جایگزین تفنگ برنو در ارتش ایران شد و پس از سال 43 و ورود اسلحۀ ژ 3 به عنوان سلاح پشتیبان مورد استفاده قرار گرفت. همچنین پیش از انقلاب اسلامی ام یک به عنوان یکی از اسلحه های سازمانی ادارۀ شهربانی استفاده می شد.
مسیبّ، از کاری که انجام داده بود راضی و خرسند بود و اکنون، هم نقشه ی کلانتری نارمک را به طور کامل داشت، هم موقعیتّ و تعداد نیروهای آنجا را به درستی می دانست و از همه مهّم تر اینکه یک اسلحه در اختیار داشت.
دلش میخواست زودتر خود را به بهادرخان برساند و او را از نتیجه ی عملیات مطلعّ سازد. اما چگونه می توانست این اسلحه را با خود در خیابان حمل کند؟ آ ن هم در شرایط حکومت نظامی! مسیبّ به سرعت و از کوچه های تو در تو، گذشت و دوان دوان خود را به محل اختفای موتورش رساند. مسیبّ، فورا اسلحه را در کنار موتور پنهان کرد. در حقیقت، آن مکان، ساختمان بزرگی بود که مربوط به یک کارخانه ی متروکه ی قدیمی می شد.
محل امنی به نظر می رسید و مدّ تها بود که مسیّب، از آنجا به عنوان پایگاهی برای فعّالیّت های مخفی شبانه اش استفاده می کرد. حال و هوای آن شب مسیبّ با بقیهّ شب ها فرق داشت. اسمش را نگرانی و دلشوره نمی توانست بگذارد. در ظاهر در چُنین شب پرُماجرایی باید اضطراب و سراسیمگی بر رفتار او چیره می شد ولی همه چیز در خلاف مسیر طبیعی درجریان بود. مسیبّ از مخفیگاه خارج و به سمت منزل بهادرخان به راه افتاد. بهادر تأکید کرده بود که در صورت موفقیتّ در انجام کار، فورا او را در جریان بگذارد و در غیر این صورت، معنی آن اینست که مشکلی بوجود آمده است و برای لو نرفتن گروه، می بایست تمام مکا نهای امن از جمله منزل بهادر، به طور شبانه تخلیه شود.
از اینرو، مسیبّ خود را موظف می دانست که خود را به منزل بهادر برساند. در سوی دیگر محلهّ، بختیاری با خودرو کلانتری، در حال گشت زنی در سطح منطقه ی استحفاظی خود بود. مسجد جامع نارمک، هنرستان کارآموز، ساختما نهای مخروبه یا نیمه کاره، محلّه های پَرت و خلوت و هر جایی که به ذهنش خطور می کرد را چندین بار سرکشی کرد. دلشوره ی عجیبی داشت که تبدیل به وسواس شده بود. انگار به همه چیز شک داشت و احساس کلافگی می کرد. قلی زاده، سرباز شهرستانی ساده ای که مدّتی بود در کلانتری نارمک مشغول به خدمت سربازی بود، مانند همیشه ساکت پشت فرمان خودرو نشسته و فقط دستورات بختیاری را اطاعت می کرد. بختیاری می کوشید تا با مطرح کردن یک بحث، خود را از آن تشویش و نگرانی خارج کند: قلی زاده! نظرت درباره ی این روزنامه های جدید چی یه؟ قبلاً یه حرمت هایی وجود داشت. الآن هر چی دلشون می خواد می نویسن.
قلی زاده پاسخ داد: زیاد اهل روزنامه خوندن نیستم قربان. بنابراین، نمی تونم نظر خاصّی بدم.
بختیاری با خود اندیشید شاید تا کنون زیادی با قلی زاده خشک و رسمی برخورد کرده و سعی داشت که رابطه ی بهتری با او برقرار کند، بنابراین، خندید و با مهربانی سری تکان داد. با دست به شانه ی سرباز تحت امرش زد و ادامه داد: ای بابا قلی زاده! تو هم که همش ساکتی و نظر نمی دی. ما رو غریبه می دونی؟ بالاخره بدون نظر هم که نیستی. روزنامه نمی خونی ولی گوشات که سالمه و حرفای این و اون رو که میشنُفی. قلی زاده گفت: نه قربان این حرفها چی یه؟ غریبه کدومه؟ چون زیاد توی بحث ها شرکت نمی کنم، به حر فها هم توجهی ندارم. اصلاً نمی دونم کی چی می گه چی نم یگه.
بختیاری کمی سِگِرمه هایش را در هم فرو برد و به روی خود نیاورد و در حالی که قیافه ی متفکّری به خود گرفته بود ادامه داد:
اومدی نسازی ها! همین دیروز تو پاسگاه حرفش بود. نترس پسر جان ما رو ازخودت بدون! البته حق داری. انقدر گروهکها و حزبها این روزها زیاد شدن و هر کی داره ساز خودِش رو می زنه که آدم می ترسه یک کلمه حرف بزنه بچسبوننش به یه طرفی! آدم باید همینطوری مثل تو با سیاست باشه و دَم نزنه. نه! خوشم اومد. با اینکه شهرستانی هستی ولی خوب حواست به همه چیز هست.
قلی زاده در پاسخ گفت: باور کنید بحث این چیزها نیست. اصولاً علاقه ای به این موضوعاتی که شما راجع بهش حرف می زنید ندارم!
بختیاری این بار از کوره در رفت. بهش کارد می زدند، خونش در نمی آمد. ولی بهانه ای نداشت که عصبانیتّش را بر سر قلی زاده خالی کند. لبش را گَزید و زیر چشمی و با اخم نگاهی به قلی زاده انداخت. یک دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشد، با دست بر پیشانی اش زد و گفت: بحث حزبها پیش اومد تازه یادم افتاد. اون یارو جوجه کمونیسته که طرفدارسُرخها بود، یادته؟ خونه اش سمت هارراه تلفن خونه بود. اسمش چی بود؟ بهادر. بهادر آقازاده.
قلی زاده گوئی چیزی یادش آمده باشد گفت: بله قربان یادمه با اون سیبیل هاش. بختیاری نفس عمیقی کشید و گفت: عجب شد تو یه چیزی یادته! از اون آدم های آب زیرکاهِ پدرسوخته بود. یادته چطوری اون روز همه رو گذاشت سر کار و مدرک دستمون نداد؟ بد نیست یه سر بزنیم اطراف خونه اش، کیشیک بکشیم و سر و گوشی آب بدیم.
قلی زاده در جواب گفت: چشم قربان. خودرو گشت، دور زد و به سمت چهارراه تلف نخانه به راه افتاد. نزدیک منزل بهادر که رسیدند، بختیاری به سرباز قل یزاده دستور داد که خودرو را جایی پارک کند و هردو نفر پیاده و مشغول گشت زنی شدند.
جلوی درِ منزل بهادر که رسیدند، چراغ اتاق او روشن بود و این، در ساعات نیمه شب، امری غیر طبیعی جلوه می کرد. بختیاری و قلی زاده اطراف را زیر نظر گرفتند و همه جارا بررسی کردند؛ اما نتیجه ای برایشان حاصل نشد.
با توجّه به اینکه بختیاری، آن شب به همه چیز حتیّ روشن بودن یک چراغ، حسّاس شده بود، تصمیم گرفتند که بعد از یک گشت زنی در سطح منطقه، دوباره به آن مکان باز گردند. بنابراین، به سمت خودرو به راه افتادند و از کوچه که خارج شدند.
در این هنگام، بختیاری سر جایش میخکوب شد. او سایه ای را از دور دید که به سمت کوچه می آید. خواست پنهان شود که او متوجه نشود و فرار نکند، ولی دیگر دیر شده بود و مسیبّ، متوجّه حضور آنها شده و پا به فرار گذاشت.
بختیاری با صدای بلند ایست داد و فورا اسلحه ی کمری اش را از غلاف بیرون کشید. مسیبّ اعتنایی به فرمان ایست نکرد و به دویدن خود ادامه داد. بختیاری یک تیر هوایی شلیک کرد و به تعقیب او پرداخت. به قلی زاده دستور داد که به سراغ خودرو برود و دنبال او بیاید. خودش هم برای اینکه مسیبّ را گم نکند دنبال او به دویدن پرداخت.
با صدای شلیک تیر، چراغِ چند منزل روشن شد و مردم از لای پنجره ها به بیرون نگریستند. بهادر بلافاصله چراغ اتاقش را خاموش کرد و سراسیمه خود را به زیر زمین منزل رساند و مشغول از بین بردن مدارک و نوشته ها شد.
او خود را برا ی این لحظات آماده ساخته و تمام مستندات را طبقه بندی کرده بود. با توجه به اینکه شخصیّتی منظم، محتاط و دوراندیشی داشت، میدانست در این چنین مواقعی باید چه عکس العملی نشان دهد. مسیبّ، سردرگم بود و نمی دانست به کدام سمت فرار کند. بیش از این که نگران خود باشد، نگران تشکیلات بود و فکر این که خانه ی بهادر، لو برود، مثل خوره به جانش افتاده بود. در ضمن نقشه های کلانتری نارمک و یادداشت هایش هم نباید به دست بختیاری می رسید.
در این حین، به داخل کوچه ای رسید که بن بست بود. عرق بر روی پیشانی اش یخ بست. نقشه را تا آن جا که می توانست تا کرد و درون کفشش گذاشت و بعد از آن خیلی فرز و چالاک از دیوار بالا رفت. بختیاری پشت سرش وارد کوچه شد و درست لحظه ای که مسیبّ قصد داشت از دیوار به داخل منزلی که انتهای کوچه قرار داشت بپرد، به سمت او شلیک کرد. گلوله به پهلوی او برخورد کرد و مسیبّ از روی دیوار به داخل حیاط افتاد.
قلی زاده با خودرو به سر کوچه رسید، از آن پیاده شده، به سمت بختیاری دوید. با خشم به چشمان او خیره شد و با صدای بلند و لحنی اعتراض آمیز گفت: تو چی کار کردی ستوان؟!
بختیاری به اسلحه ی توی دستش نگاهی انداخت. سعی کرد به اعصابش مسلطّ باشد چون او بسیار با تجربه تر از سرباز تحت امرش بود. سرد و گرم این کار را چشیده بود و اکنون احساس یک سرباز کم سن و سال شهرستانی را به خوبی درک می کرد.
چراغ خانه روشن شد و سر و صدایی به پا شد. بختیاری چند بار به در کوبید و با صدای بلند اخطار داد که در را باز کنند. در باز شد و مردی وحشت زده جلوی در، ظاهر شد. بختیاری بدون اجازه به داخل منزل رفت و بالای سر مسیبّ ایستاد.
مسیبّ روی زمین نشسته به درختی تکیه داده و پهلویش را چسبیده بود. کمی لباسش را بالا زده و دستش را بر روی زخم ناشی از برخورد گلوله فشار می داد. سوزش خفیفی احساس می کرد ولی از درد زیاد، خبری نبود. فقط گرمای خون تازه ای که از زخمش زیر انگشتانش جاری بود، باعث شده بود که ترس، تمام وجودش را فرا گیرد.
مسیبّ، با چشمانی نیمه باز اطراف خود را نگریست. ستوان بختیاری، قلی زاده و صاحبخانه، بالای سرش بودند و به نظرش، دور سرش می چرخیدند. احساس ضعف می کرد و نمی توانست چشمانش را به درستی باز نگه دارد. کم کم تصاویرو صداها، برایش محو و نامفهوم شد. تا این حد، هوشیاری داشت، که بفهمد دو نفر زیر بغلش را گرفته و او را با خود می برند.
بختیاری و قلی زاده، مسیبّ را به سمت خودرو کلانتری بردند و او را روی صندلی عقب خواباندند. بختیاری رو به قلی زاده گفت:
برو سمت نظام آباد، بیمارستان فرح. الان نزدیک ترین جایی که بتونه توی این شرایط بهمون سرویس بده اونجاست.