کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (13)
لبه تاریکی
زنِ جوان ، از درد شکم، داخل اتاق راه میرفت و به خودش می پیچید. نگاهی به دختر دو ساله اش، مریم، انداخت که پستانک به دهان خوابیده بود. زن، به چشم های آبیِ دخترش فکر کرد که از خستگی روزانه بسته شده بود. ساعت یازده شب بود و به این می اندیشید که چرا دقیقاً امشب، شوهرش باید سرِ شیفت کاری باشد؟
لای درِ اتاق را باز کرد و نگاهی به پدر و مادرش که در خواب بودند انداخت. برادرها و خواهرش هم کوچکتر از آن بودند که کار مفیدی از دستشان بر بیاید. زن، دستی به برآمدگیِ شکمش کشید و حس کرد که هر لحظه دردش دارد شدیدتر میشود. به ناچار سراغ پدرش رفت. به سختی در کنار او روی زمین نشست، شانه های پدر را تکان داد و گفت: آقا جون! آقا جون!
آقاجان، چشمهایش را باز کرد، نگاهی به دخترش انداخت و پاسخ داد: چی شده شهلا جان؟ شهلا با ناله گفت: باید بریم بیمارستان. وقتشه.
آقاجان هراسان و سراسیمه از جای بلند شد، به سمت جا رختی رفت و در حالیکه پیراهنش را به تن میکرد رو به مادر گفت: عزیز! عزیز بلند شو! باید مریم رو نگه داری که من شهلا رو ببرم مریضخونه. عزیز غَلتی زد و توی رختخواب نشست. نگاهی به شهلا انداخت. یا علی گفت و تر و فرِز به سمت دخترش رفت. سپس رو به آقاجان گفت: بدون من که نمیشه! هما میتونه مریم رو نگه داره. تازه، کاوه و کاووس هم هستند. منم باهاتون میام. آقاجان جواب داد: نمیشه. هومن به اندازه ی کافی بدقلِقی میکنه و نگه داشتنش یه آدم بزرگ میخواد. هما هم که فقط 9 سالشه و نمیتونه از پسِ هر دو تاشون بر بیاد. تو بمون خونه. هما با من میاد.
عزیز زیر لب غرولندی کرد و تسلیم شد. چاره ای نبود چون حق با آقاجان بود. عزیز به سمت شهلا رفت و در حالیکه صورتش را می بوسید، زیر گوشش چند کلمه حرف زد و کمک کرد ت ا آماده شود. آقاجان سریع حاضر شد و هما را هم صدا کرد. هما، خند های از سرِ ذوق کرد و جلوتر از همه به سمت خودرو آقاجان رفت. تازه داشت خواب از سر همه میپرید که کاوه خمیاز های کشید و انگار که چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشد، ناگهان رو به آقاجان گفت: حکومت نظامی!
عزیز دست برسرش گذاشت. لبی گزید و درمانده ومستأصل به شوهرش، میرزا، نگاه کرد. تا کنون او را اینقدر با صلابت ندیده بود.
میرزا مهدی (آقاجان) اعتنایی به حرف کاوه نکرد و با دقت به کارهایش پرداخت. ولی چون عزیز را پریشان دید، به او گفت: حکومت نظامی یه که حکومت نظامی یه! دلیل نمیشه که نوه ی من واسه به دنیا اومدن صبر کنه!
میرزا مهدی، از افراد موفق و با نفوذ محلشان بود. در تمام امور، مورد اعتماد اهل محل بود و مراودات زیادی با اشخاص مهمّ داشت. با رجال حشر و نشرداشت و سری تو سرها برای خود درآورده بود . اما بسیار یکدنده، لجباز و مغرور بود. زبان سُرخی داشت! شاید هم همین صراحت لحن و رُ ک گویی اش مسبب این موضوع شده بود که نتواند به درجات بالای سیاسی و اجتماعی برسد.
میرزا مهدی، نظم و انضباط خاصّی داشت. تحت هر شرایطی، میبایست رفتار آقا منشانه ای داشته باشد. بنابراین، مطابق عادت، جلوی آیینه رفت و کتش را پوشید. سیخ و شَق و رَق ایستاد و با آن چشمان سبز و گیرایش، صورت و قامت بلند خود را بر انداز کرد. شانه اش را از جیب بغل کتش درآورد و به آرامی موهایش را آراسته کرد. بعد با قیچیِ کوچکی مشغول کوتاه کردن نوک سبیلهایش شد!
شهلا یک دست بر کمر و دستی دیگر بر شکم، از در خارج شد. عزیز، درحالیکه بی قرار بود و زیر لب ذکر میگفت، به شهلا کمک کرد تا روی صندلی عقب خودرو دراز بکشد. هما روی صندلی جلو نشست و آقاجان پشت فرمان قرار گرفت و در میان نگاهِ نگران اعضاء خانه به راه افتاد.
خودروی میرزا، در تاریکی شب به سمت تهران به راه افتاد. بنزی که در محل نقل سخن جمع بود. میرزا در یکی از مراوداتش این خودرو را از یکی از سناتورهای دربار خریده بود. او همواره دنبال شخصیتّ اجتماعی بالا بود. اما آن شب ناخودآگاه تمام این مسائل را به ورطه ی فراموشی سپرده و تنها به نوه ی جدیدش م اندیشید. گهگاه از آیینه نگاهی به دخترش شهلا میانداخت. چون حکومت نظامی بود، در جاده کس دیگری نبود و این موضوع به همراه مهِ غلیظی که آن شب در محیط اطراف وجود داشت، باعث دلهره و اضطراب شدید او میشد. از طرفی میرزا نگران شهلا بود.
بیمارستان شهریار تعطیل بود و با وجود این شرایط فوق العاده ی سیاسی، میرزا مهدی نمیدانست که باید شهلا را کجا ببرد. مشاهده ی ایست بازرسی، از دور دست، نگرانی را در دل میرزا بیشتر کرد. چند سرباز آتش روشن کرده بودند تا از گزند سرما در امان بمانند. در کنارشان یک خودروی نظامی هم دیده میشد. میرزا سرعتش را کم کرد. جُنب و جوشی بین سربازها ایجاد شد. افسری از داخل خودرو پیاده شد و اسلحه ی کمری اش را از غلاف در آورد و به سمت خودرو میرزا نشانه رفت. با دست به یکی از سربازها اشاره ای کرد. سرباز، چند تیر هوایی شلیک کرد و فرمان ایست داد. میرزا خودرو را نگه داشت و پیاده شد. قبل از اینکه فرصت کند حرفی به زبان بیاورد، افسر، تیری جلوی پای او شلیک کرد. میرزا مهدی که یکّه خورده بود، بی اختیار خود را عقب کشید. افسر لاستیک خودرو میرزا را نشانه رفت و شلیک کرد.
هما جیغ کشید و سرش را در بین دست هایش پنهان کرد. شهلا از جای بلند شد و بر روی صندلی عقب نشست. نگرانی در چشمانش موج میزد. بیشتر از اینکه به خود و کودک در راهش بیاندیشد، نگران این بود که نکند پدرش کاری دست خود بدهد، چون او اخلاق پدرش را به خوبی میشناخت! میرزا محکم و با وقار به سمت افسر حرکت کرد. افسر که اسلحه را دُرُست به میان سینه میرزا نشانه گرفته بود گفت:جلوتر نیا! کی هستی و اینجا چی کار میکنی؟ میرزا بدون گفتن حرفی با دست به داخل خودرویش اشاره کرد و شهلا را به افسر نشان داد. بعد در حالیکه از خشم صورتش برافروخته شده بود، انگشت سبابه اش را به سمت افسر گرفت و با فریاد گفت: تو کی هستی و ازجون مردم چی میخوای؟! داره یه بچه به دنیا میاد. نوه ی من. نوه ی میرزا مهدی فدایی!
افسر که انتظار چُنین برخورد تندی را از میرزا نداشت، اسلحه را پایین آورد. چراغ قوه اش را در آورد و داخل خودرو میرزا را بر انداز کرد. نگاهی به شهلا انداخت و سپس با لبخند به هما نگریست. افسر رو به میرزا کرد و گفت: گفتی نوه ات داره به دنیا میاد؟ به سلامتی! پس این خانوم دخترتونه؟! میرزا با لحنی آرا متر پاسخ داد: بله جناب سروان.
افسر ادامه داد: و این خانوم کوچولو؟ میرزا گفت: دختر کوچیکمه که اومده به من کمک کنه.
افسر لبخندی بر لبانش نشست و گفت: بارک ا… به این دختر خوب! پس گفتی اسمت میرزا مهدی فدایی یه. میرزا اصلاً میدونی باید دخترت رو کدوم بیمارستان ببری؟
میرزا جواب داد: نه والا! خودم هم سرگردونم. افسر گفت: همه جا به علّت حکومت نظامی تعطیله. جز بیمارستان فرح، توی خیابون نظام آباد. ولی شما نمیتونید برید. حکومت نظامی یه.
میرزا پرسید: یعنی چی که نمیتونیم بریم؟ پس من باید چی کار کنم؟ افسر پاسخ داد: خونسرد باش مرد! بذار یه بیسیم بزنم ببینم چی کار میتونم برات بکنم. قانونی حساب کنی الان بازداشتی!
افسر، با بیسیم مشغول صحبت شد. کمی فاصله گرفت و میرزا، حر فهای او را نمیشنید . اما مشخص بود که شدیدا در حال چانه زنی است. با جدیتّ حرف میزد و مرتبا راه میرفت. میرزا از جای مخصوص سیگارش یک کاغذ سیگاربرداشت. بعد قوطی توتونش را در آورد و کمی از آن را توی کاغذ ریخت و با ظرافت خاصی آن را پیچید. با آب دهان لبه های کاغذ را به هم چسباند. سیگاررا داخل چوب سیگار بلند و نقش برجسته اش گذاشت و با فندک لوکسش آنرا آتش زد. با ولع پکُی عمیق به سیگارش زد. احساس آرامش دلپذیری به او دست داد. فکرش راحت شده بود و منتظر ماند تا تماس افسر تمام شود. افسر با لبخند به سمت میرز ا آمد و این، نشانه ی خوبی برای میرزا بود. میرزا جعبه ی سیگارش را به سمت افسر گرفت و تعارف کرد.
افسر: سیگاری نیستم میرزا. اوّل عذرخواهی میکنم به خاطر لاستیک ماشینت. ولی ما در حال انجام وظیفه هستیم. بعدش هم خبر خوش اینکه من با بالا صحبت کردم، قرار شد خودم با یک سرباز و با ماشین ژاندارمری شما رو برسونم بیمارستان که مشکلی پیش نیاد. میرزا گفت: خدا از برادری کمِت نکنه. پس من با بچّه ها حرف بزنم که خیالشون راحت بشه بعدش سریع حرکت کنیم.
میرزا طبق عادت همیشگی سیگارش را نصفه خاموش کرد، به سراغ شهلا رفت و کمک کرد تا سوار خودرو ارتشی شود. خودش هم با هما، در کنار او نشست. سروان جلوی خودرو نشست و یکی از سربا زها پشت فرمان قرار گرفت.
لحظاتی بعد همگی به سمت نظام آباد و بیمارستان فرح به راه افتادند و این در حالی بود که در آن سوی شهر، اتفّاقات زیادی در حال رُخ دادن بود.