کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (12)
حکایت مرد ناشناس
صبح روز بعد، اکبر به همراه حسین که شب را در منزل آنها سپری کرده بود، زودتر از همیشه از خانه بیرون آمدند. دو چیز ذهن شان را به خود مشغول می کرد. اول اینکه امیر چه کار می کند؟ آیا دستگیر شده است؟ یا توانسته خود را به جای امنی برساند؟ دوم اینکه خانواده ی حسین در چه وضعیتی به سر میبرند؟ حسین راهش را جدا کرد و به سمت منزل خودشان حرکت کرد. اکبر نیز به سمت مسجد نارمک رفت. خودروی گشت کلانتری، خسته و درمانده، توی کوچه ها پرسه میزد. اکبر لبا سهایی را که دیشب به تن داشت عوض کرده بود. یقین داشت که چهره اش دیده نشده و فقط لبا سهایش ممکن است باعث لو رفتنش شود . اما نگاه بابا حبیب از خاطرش پاک نمیشد. نگران بود که او را شناخته باشد. در همین افکار بود که دید امیر روبرویش ایستاده است. امیر لبخندزنان به او گفت: میبینم که هنوز زنده ای!
اکبر جواب لبخندش را داد و پرسید: تو چه جوری فرار کردی؟ امیر پاسخ داد: فرار؟ دلیل نداشت که فرار کنم. موندم سرِ جام! اکبر که هاج و واج شده بود سؤال کرد: منظورت رو نمیفهمم؟ امیر با خونسردی کامل جواب داد: رفتم توی همون کامیون. قسمت بار. جات خالی یه پارچه ی بزرگ اونجا بود. کشیدم روم تا صبح گرفتم تخت خوابیدم. صبح اوّل وقت هم رفتم خونه خبر دادم که حالم خوبه. صبحونه رو زدم و اومدم بیرون. تو چرا داری این وَری میری؟ اکبر پاسخ داد: خواستم یه سر و گوشی آب بدم، اگه بشه مسیبّ رو ببینم ازش بپرسم چه خبرا؟ کمی صبر کردند و چون، از مسیبّ خبری نشد، به سمت مدرسه به راه افتادند.
فاصله ی مسجد جامع نارمک تا هنرستان کارآموز حدود دویست متر بود. در این فاصله ی کوتاه، اکبر برای امیر تعریف کرد که شب قبل، چگونه به طرز معجزه آسایی توانسته بودند از معرکه بگریزند. اما این سؤال برایشان بدون پاسخ ماند که مرد ناشناسی که جانشان را نجات داده بود چه کسی است؟
سر صف، حسین نیز به آنها ملحق شد. با اشاره ی سر، توجه آنها را به سمتِ عقب معطوف کرد. بختیاری از درِ مدرسه وارد شد و به سمت دفتر مدرسه رفت.
پس از انجام مراسم صبحگاهی و قبل از اینکه دانش آموزان به صف وارد کلا سها شوند، ناظم مدرسه با میکروفن چیزی گفت که دلشوره ی هر سه آنها را به همراه داشت: اکبر ترابیان! اکبر ترابیان به دفتر مراجعه کنه. حسین و امیر به وحشت افتادند؛ اما اکبر فورا به خود مسلطّ شد. رو به دوستان وفادارش گفت: بابا نگران نباشید. بعد با خنده ادامه داد: نترسید! شما رو لو نمیدم. حسین گفت: موضوع ما نیستیم. فکر میکنم به کیفِت مربوط باشه. اکبر نیشخندی زد و پاسخ داد: فکر میکنی باهوش؟! مطمئناً به کیفم مربوطه. ولی بی خیال. الآن هم پاشید برید وسط صف زیاد دور و وَر من نپلکید که به شما بیشتر از این مشکوک نشن.
حسین و امیر از اکبر جدا شدند. هنگامی که صف به داخل کلاس میرفت، اکبر جلوی دفتر از صف خارج و با کسب اجازه از مدیر وارد دفتر مدرسه شد.
داخل دفتر، مدیر که روبروی بختیاری نشسته و کیف اکبر را در دست داشت، از اکبر پرسید: این کیف توئه ترابیان؟ اکبر جواب داد: بله آقا. ولی دست شما چی کار میکنه؟! بختیاری با خشم پرسید: میدونی کیفت رو کجا پیدا کردم پسر؟ اکبر خود را بی اطلاع نشان داد و گفت: نه والا از کجا باید بدونم؟! بختیاری کم کم داشت از کوره در میرفت. مدیر رو به اکبر کرد و گفت: درست جوابِ سؤالها رو بده. ما باید بدونیم چه اتفّاقی افتاده. اکبر ادامه داد: بیشتر قیافش به گداها و معتادها میخورد. از اینایی که کارتون خوابن. خیلی ژولیده پولیده بود.
مدیر و بختیاری نگاهی به هم انداختند و بختیاری پرسید: راجع به کی داری حرف میزنی؟ اکبر در جواب گفت: همون موتوری یه. همونی که دیروز کیفم رو زد. مدیر با قیافه ای متعجب سؤال کرد: موتوری کیفِت رو زد؟ کِی؟ اکبر پاسخ داد: دیروز که داشتم میرفتم خونه. با یه موتورِ درب و داغون. بختیاری پرسید: آخه کیفِ یه بچه مدرس های به چه درد میخوره؟!
اکبر ابرو بالا انداخت و گفت: گفتم که به این معتادا میخورد. از هرچی استفاده میکنن دیگه. حالا کجا پیداش کردین؟ بختیاری که از حرف اکبر قانع نشده بود، سؤال کرد: نکته همینه! یارو کیفت رو میزنه، بعدش میبره توی یه ساختمون نیم هکاره قایم میکنه. بدون اینکه بخواد به چیزی دست بزنه؟! مدیر از اکبر پرسید: حالا چی داری بگی ترابیان؟ اکبر مکثی کرد. صحبتها آن طور که باید پیش نرفته بود. سردرگم شده بود و به زحمت سعی میکرد خود را خونسرد نشان دهد. ناگهان، جرقّه ای در ذهنش
شکل گرفت. قیافه ای گرفت و رو به مدیر گفت: کجا میدونین چیزی از وسایلم کم نشده؟ خدای من ساعتم! بختیاری با لحنی سؤالی گفت: ساعتت؟ اکبر پاسخ داد: آره! قفل بندش دیروز موقع خونه رفتن خراب شد و از دستم افتاد
زمین. گذاشتمش توی کیفم. شاید اون موتوری، اونوقت که میذاشتمش تو کیفم، اون رو دیده. مدیر به بختیاری گفت: بیزحمت اون کیف رو بدید به من میخوام خوب بگردمش. بختیاری کیف را به مدیر داد. مدیر تمام محتویات کیف را روی میز خالی
کرد. همه زیپ ها و جیبها را گشت. بعد رو به اکبر گفت: من که اینجا ساعتی نمیبینم. اکبر گفت: پس حدسم درست بوده. حتما رفته توی ساختمون قایم شده و کیف رو گشته. بعدشم ساعت رو برداشته و کیف رو وِل کرده همو نجا.
مدیر با حالتی متفکّر: چی بگم؟! باید بیشتر مراقب بود. این جور آدمها کشیک میکشن ببینن کی چی داره، کجا میره، چی کار میکنه. بختیاری نگاهی با تردید به اکبر اندخت. با مدیر دست داد، خداحافظی کرد و از در خارج شد. در حال رفتن، فکرش به شدّت مشغول بود و ماجرای شب قبل لحظه ای از ذهنش دور نمیشد. پیش خود گفت که این ماجرایی که اکبر ترابیان تعریف کرده یک جای کارش ایراد دارد. نمیتوانست خود را قانع کند. تصمیم گرفت از نفراتش استفاده کند و مدتی روی کارهای اکبر متمرکز شود شاید که به نتیجه ی بهتری برسد.
اکبر، کیف خود را تحویل گرفت و به سمت کلاس رفت. بابایی همزمان با او به در کلاس رسید. نگاهشان به هم گره خورد. اکبر لبخندی زد و سرش را به علامت تأیید و انجام کار، تکان داد. بابایی نفسی به راحتی کشید و وارد کلاس شد. اکبر هم سر جایش، در کنار حسین، رفیق همیشگی و مهربانش نشست. سپس به آرامی صحبتهایی را که در دفتر مدرسه بین او، مدیر و بختیاری ردّ و بدل شده بود را برای حسین تعریف کرد.
در پایان مدرسه، گروه سه نفر یشان وارد مشورت شدند. مرحله ی بعدی کار، پخش کردن این حجم زیاد اعلامیه ها در منطقه بود. این بار مسئولیتی جدید را بر عهده داشتند. تاکنون بیشتر برای ارضای حس ماجراجویی خود، به این گونه فعالیّتهای پر خطر میپرداختند . اما اکنون، اوضاع تغییر یافته بود. میخواستند به راستی تأثیرگذار باشند. اکبر رو به امیر کرد و گفت: من و حسین مدتی یه که تعدادی اعلامیه رو میگیریم و توی خونه ها پخش میکنیم. ولی حالا تعدادشون زیادتر شده و حکومت نظامی هم اعلام شده. حسین ادامه داد: خونواده هامون تا دیشب نمیدونستن. ولی حالا در جریان هستن. تو چه کار میکنی امیر؟ تا آخرش هستی؟ امیر با اعتراض گفت: خیلی نامَردین! این همه مدّت من تو گروه شما هستم الان باید از این موضوع خبر دار بشم؟ تنها تنها؟ اکبر در جواب گفت: من، داداشم جمشید رو هم در جریان کارها نذاشته بودم.
راستش حس نمیکردم خیلی مؤثر باشیم. ولی دیشب اون هم به گروه ما پیوست. هدف کمک به انقلابیونه. اوّلین گام پخش اعلامیه ها و گام بعدی تسخیر کلانتری نارمک! حسین در حالیکه وحشت در نگاهش موج میزد: اکبر میفهمی داری چی میگی؟ اکبر گفت: دو ساعت قبل از شروع حکومت نظامی همه خونه ی ما!! اکبر به همراه لیلی و جمشید، توی سالن پذیرایی اتاق نشسته بودند و مادر، برایشان میوه پوست میکند. انگار هیچ اتفّاقی نیفتاده بود. اکبر زیر چشمی مادر را میپائید و از خونسردی او متعجب شده بود.
اکبر سکوت را شکست: مادر! دیشب رو چطور دیدی؟ مادر پاسخ داد: مگه دیشب چه اتفّاقی افتاده؟! قرار شد دیگه در موردش حرف نزنیم. اینطور نیست؟ اکبر دو دل بود. شب قبل، در عملی انجام شده قرار گرفته بود؛ ولی اکنون که بیشتر به اوضاع و احوالش مسلطّ شده بود، او که دلیلی برای پا پس کشیدن نداشت، به مادر گفت: درسته مادر. شما گفتی که ما حق نداریم در مورد آن صحبت کنیم. ولی مادر حرف او را قطع کرد و در پاسخ گفت: ولی چی پسرم؟ اکبر ادامه داد: ولی نمیشه بی تفاوت بود.
جمشید که به هیجان آمده بود: حق با اکبره مادر. اگه الآن وارد عمل نشیم، پس کِی باید این کار رو بکنیم؟ مادر به فکر فرو رفت. او که نگران آینده فرزندانش بود، گفت: شما باید درسِتون رو بخونید. اکبر پاسخ داد: واسه درس خوندن وقت زیاده! در ضمن، ما که داریم میریم مدرسه و درس میخونیم. فقط چند وقت دیگه. حتماً به نتیجه میرسیم. مادر از اکبر پرسید: یعنی بدون شما نتیجه گرفته نمیشه؟
اکبر جواب داد: بی شک نتیجه گرفته میشه! شک نکن مامان! ولی اونوقت ما توی جامعه سرافکنده میشیم. چطور میتونیم با خودمون کنار بیاییم؟
لیلی نگاه ملتمسانه ای به مادر انداخت ولی چهره ی مادر مصمّم بود. برعکس مادر، پدر خیلی در جریان مسائل نبود. این صلابت مادر، برای اکبر و جمشید هم، جذّاب بود. احساس میکردند مادرشان را تا به امروز نمیشناخته اند! تصمیم گیری برای مادر، در آن لحظه، بسیار دشوار و کشمکشی درونی، در وجودش ایجاد شده بود. به خوبی میدانست که نمیتواند جلوی شور و هیجان پسرانش را بگیرد. از طرفی نگران بود که مبادا اتفّاق غیر قابل جبرانی رُخ دهد. ولی خودش هم نمیتوانست بی تفاوت باشد. بنابراین سعی کرد با خود کنار بیاید و فرزندانش را همراهی کند و این، برای اکبر و جمشید پشتوانه ی بزرگی بود.
طبق قرار قبلی، دو ساعت مانده به ساعت حکومت نظامی، امیر و حسین به خانه ی اکبر آمدند. اکبر محدوده ی فعّالیّتِ هر کس را مشخص کرد. پُرخطرترین قسمت مربوط بود به فاصله ی دکّه ی فریدون تا کلانتری که بر خلاف اصرار بقیهّ، خودِ اکبر، شخصاً مسئولیّت آن را برعهده گرفت. مادر به همراه لیلی بچّه ها را تا دَم در بدرقه کردند. بچّه ها زو دتر از ساعت شروع حکومت نظامی به راه افتادند و هر کدامشان در کوچه ای پنهان شدند. بعد از تاریکی هوا و شروع حکومت نظامی دو ساعتی را طبق قرار، به پخش کردن اعلامیه ها در خانه ها مشغول شدند. سپس به منزل اکبر بازگشتند. تقریباً یک سوم از اعلامیه ها را پخش کرده که این مقدار برای امشب کافی به نظر میرسید. قرار بود باقیِ آنها را فردا شب توزیع کنند، به همین دلیل، برای فردا نیاز به زمان بیشتری داشتند. امشب برایشان تجربه موفقی بود و این موضوع باعث شده بود که با اعتماد به نفس بیشتری به نقشه ی فردا بیندیشند.
حسین و امیر با خانواده ی شان در مورد شبی که پیش رو داشتند، هماهنگی لازم را به عمل آورده بودند. به بهانه ی درس، آنها را مُجاب کرده بودند که شب را در منزل پدر اکبر سپری کنند. صبح روزِ بعد، هر چهار نفر با هم به مدرسه رفتند و این، از دیدِ فری جغده پنهان نماند. فریدون سَرَک کشید. تا کنون ندیده بود که آن چهار نفر با هم به مدرسه بروند. با توجّه به اتفّاقات دو شب گذشته و تأکیدات ستوان بختیاری، فریدون درنگ را جایز ندانست و خود را به کلانتری رساند و موضوع را با بختیاری در میان گذاشت. بچّه ها که ا ز همه جا بی خبر بودند، سر کلاس نشستند و جمشید،به کلاس خودشان رفت. جمشید دو سال از بقیه کوچکتر بود اما بقیه اعضاء گروه همکلاس بودند.
کمی بعد، بابایی وارد کلاس شد. چهره اش با بقیه روزها متفاوت بود. چیز غریبی در نگاهش موج میزد. انگار هدفی در ذهنش شکل گرفته بود. بر خلاف همیشه، انگار تمایلی به تکرار درسهای همیشگی نداشت!
بابایی، کلاس را با یک شعر آغاز کرد. درحالیکه تأکید داشت که شاعر این شعر مشخص نیست و آن را از سرِ زبا نها آموخته است. متنی که در آن شرایط، بسیار به دلِ بچه ها نشست و اکبر، شعر را یادداشت کرد:
لحظه ی دیدارِ یار، جان را فدایش میکنم من مصفّا خانه را، با گُل، برایش میکنم
بشنوید یاران، به زودی میرسد یار از سفر جان خود را هدیه در، راهِ بقایش میکنم
هر که خواهانش بوُد، یادش به دل خواهد سپرد با دلم هر لحظه من، او را صدایش میکنم
دوست دارد شیعیان را، جمله راه حق روند من دلِ خود عاشقِ مهر و وفایش میکنم
من نیام چون کوفیان، یارم چو آید از سفر هستی خود را در آندَم، من به پایش میکنم
قبل از پایان کلاس، چند ضربه به درِ کلاس خورد. بابایی در را باز کرد و با مدیر به صحبت پرداخت. توی صورتِ بابایی، نگرانی و پریشانی موج میزد. بابایی رو به بچّه های کلاس گفت: آقای مدیر چند دقیقه باهاتون کار داره. من توی دفتر مدرسه ام. کارِتون که تموم شد، برید توی حیاط. چیزِ زیادی به زنگ نمونده.
بابایی از در خارج شد و مدیر به همراه فری جغده وارد کلاس شدند و به کلاس نگاهی انداخته، درِ گوش هم پچ پچی کردند. فریدون با دقّت همه ی بچه های کلاس را برانداز کرد. نگاهش به نگاه اکبر گره خورد و به او اشاره ای کرد. مدیر مدرسه از اکبر خواست که از کلاس بیرون برود و جلوی درِ دفتر بایستد. اکبر کنار در دفتر ایستاد و لحظاتی بعد، حسین موسی زاده هم به او ملحق شد. اکبر به حسین گفت : امتحان ریاضی! حسین با تعجب پرسید: یعنی چی امتحان ریاضی؟ اکبر پاسخ داد: تو به خاطر امتحان ریاضی دیشب اومده بودی خونه ی ما. نباید حرفمون دو تا بشه. فکر نکنم فری خنگه امیر رو یادش باشه!
لحظاتی پس از تعطیل شدن مدرسه، جلسه ای با حضور مدیر مدرسه، فری جغده، آقای بابایی، اکبر ترابیان و حسین موسی زاده در دفتر مدرسه تشکیل شد.
نگاه امید بخش بابایی باعث دلگرمی اکبر و حسین بود. فریدون پشت چشمی نازک کرد و با سر، اشار های به مدیر کرد. مدیر مدرسه، سرفه ای ته گلویی کرد و سینه صاف کرد. بعد رو به بچّه ها کرد و گفت: موضوع از چه قراره؟ شماها دارید چی کار میکنید؟ میآیید، میرید، مشکوکید! اتفّاقاتی داره توی محلهّ میافته. خدا کنه ما اشتباه کنیم و شما ربطی به این ماجراها نداشته باشید. وگرنه خودم میدونم باهاتون چی کار کنم! اکبر اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: من که نمیدونم شما در مورد چه اتفّاقاتی صحبت میکنید. مدیر از او پرسید: صبح زود با هم چی کار میکردید؟ تازه بیشتر از دو نفر بودید. اکبر پاسخ داد: آره داداشم جمشید هم با ما بود. دو سال از من کوچیکتره. هر روز با هم میآییم. دیشب هم موسی زاده اومده بود خونه ما واسه درس خوندن. آخه امروز قرار بود آقای بابایی امتحان ریاضی بگیره. چون حکومت نظامی بود، مجبور شد شب بمونه صبح با هم اومدیم مدرسه. همین! موضوع خاصی در بین نیست.
مدیر به بابایی نگاه کرد. بابایی گفت: درسته. من به بچّه ها گفته بودم که امتحان میگیرم واسه اینکه جدّ یتر درس بخونن. مدیر ادامه داد: باشه ولی حواستون جَم باشه توی محلهّ داره اتفّاقاتی میافته. وقتی چند تا جوون دور هم جَم میشن، ممکنه شیطون بره توی جلدشون. بالاخره شماها جوونید دیگه. اوضاع یه کم ناامنه. آسته برید، آسته بیایید. یادتون باشه! هم من زیر نظرتون دارم، هم ستوان بختیاری. بابایی گفت: آقای مدیر راست میگه! خودم هم مدتی یه حواسم به کارای همه هست. البته شما دوتا که فرق دارید! مورد اعتمادید. اصلاً هر خبری شد یا به خودم بگید یا به آقای مدیر!
اکبر و حسین که خیالشان راحت شده بود، با لبخند از دفتر خارج شدند. بابایی پشت سرشان به راه افتاد. گوشه ی حیاط و قبل از اینکه بچّه ها از حیاط بیرون بروند، به آنها نزدیک شد و به آرامی گفت: ایندفه هم به خیر گذشت! خیلی حواستون رو جَم کنید. میدونید اون شب که سر کوچه گیر افتاده بودید، اگه من بختیاری رو دست به سر نمیکردم، چه اتفّاقی واستون میافتاد؟!