کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (11)
حسین موسی زاده، بی صدا و در پناه تاریکیِ کوچه، خود را به ساختمان رساند و از راه پله ی نیمه کاره ی آجری به سمت پشت بام رفت. از آنجا میتوانست داخل حیاط مدرسه و نیز، پنجره ی دفتر را به وضوح ببیند و همزمان قادر بود کامیون پارک شد ه ای که امیر در پشت آن کشیک می داد را زیر نظر داشته باشد. از کاری که میکرد راضی بود ولی دلش میخواست نقش کلیدی تری ایفا کند. حس میکرد، اکبر، بیشتر از بقیه، در معرض خطر قرار داشت و این مسأله برایش ناخوشایند بود. بعد از ظهر یک بار این پیشنهاد را به اکبر داده بود که او به داخل مدرسه برود اما اکبر زیر بار نرفته بود. حالا پشیمان بود که چرا بیشتر روی حرفش پافشاری نکرده است.
اکبر در کنار دیوار خانه ی فرّاش، به آرامی و در نهایتِ دقّت، گام بر میداشت تا کوچکترین صدایی ایجاد نشود. به کناره پنجره که رسید، تا کمر خم شد که دیده نشود. در همین موقع با صدای باز شدن پنجره، سر جایش میخکوب شد.
بابا حبیب، فرّاش سالخورده مدرسه، پنجره را باز کرده بود و مشغول قرار دادن پارچه در لای چهارچوب ها شد تا در آن فصل، سوز و سرما به داخل منزل محقّرش وارد نشود. اکبر، زیر پنجره چمباتمه زده بود و آرام آرام نفس میکشید. زمان برایش به کُندی سپری میشد. مراقب بود تا صدایی ایجاد نکند که بابا حبیب متوجه حضورش شود. پیش خود افسوس خورد که چرا با خودش دستمالی نیاورده که در موقع ضرورت صورت خود را بپوشاند. اگر بابا حبیب یا هر کس دیگری او را میدید و می شناخت چه اتفّاقی می افتاد؟!
امیر، پشت کامیون این پا و آن پا شد. برای اینکه هم دکّه را ببیند، هم پشت بام را، مجبور بود از ابتدا تا انتهای کامیون دائما حرکت کند. به همین دلیل، خیلی مراقب بود که دیده نشود و سر و صدایی ایجاد نکند. نگاهی به ساعتش انداخت. با خود گفت طبق زما نبندی الآن باید اکبر داخل مدرسه و مشغول تکثیر آگهی ها باشد. خوشبختانه تا حالا که خبری نبوده. خدا کند کارِ اکبر هم بدون مشکل پیش برود.
بالاخره کار بابا حبیب تمام شد و پنجره را بست. اکبر که زانوهایش از فشار درد گرفته بود، نفسی به راحتی کشید. از زیر پنجره عبور کرد و خود را به ساختمان مدرسه رساند. دسته کلید را از جیبش درآورد و با یکی از کلیدها درِ ورودی ساختمان را باز کرد. اکبر بی صدا وارد شد و در را پشت سرش بست؛ سپس به سمت دفتر مدرسه حرکت کرد. چند قدم دور نشده بود که ایستاد، برگشت و به عقب نگاهی انداخت. برای اینکه یک وقت غافلگیر نشود، بازگشت و در را از داخل قفل کرد. حالا میتوانست با خیالی راحتتر به انجام نقشه اش بپردازد.
لحظاتی بعد، اکبر وارد دفتر شده بود. دستگاه تکثیر، خسته و با کوهی از خاطرات دانش آموزان و حوادث سالهای مدرسه در گوشه ای آرمیده بود. اکبر، دستگاه را روشن کرد. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت که مطمئن شود اوضاع تحت کنترل است و نیز به سمت پشت بام ساختمان نیمه کاره نظری افکند. هیچ علامتی از طرف حسین دیده نمیشد و طبق قرار، این بدین معنی بود که خطری وجود ندارد. یکی از اعلامیه ها را در آورد که در دستگاه قرار دهد. برای اوّلین بار فرصت این را یافت که متن آن را ببیند. پیامی بود از طرف آیت ا… خمینی برای مردم ایران. مصاحبه ای که وی بعد از شنیدن تشکیل دولت نظامی انجام داده بود و در آن به روشنگری افکار عمومی پرداخته بود: امام خميني، پس از آگاهي از روي كار آمدن دولت نظامي، بلافاصله موضعشان را بدین شکل اعلام نموده اند. دوشنبه 15 آبان 1357 . خبرنگار «س ي بي اسِ » از امام پرسيد: واكنش حضرتعالي درباره ی آخرين مسئله اي كه اتفّاق افتاده (تغيير دولت و سخنرانی شاه) چيست؟
امام پاسخ دادند: »تغيير دولتها، تأثيري در نهضت عمومي مردم ايران ندارد. دولتها، چه دولت نظامي باشند و چه دولتهاي ديگر، نميتوانند مسائل را حل كنند؛ يعني قيامي كه از مردم صادر شده، اين قيام را بشكنند. « و نیز ایشان در مصاحبه ی ديگري که با كانال 2 تلويزيون آلمان انجام شده بود، فرمودند: «با اين حكومت نظامي، مردم همان رفتار را ميكنند كه با حكومتهاي نظامي ديگر كردند و اين دست و پا كردن ها در ايران، ديگر، هيچ رنگي ندارد و فايده اي براي شاه ندارد. شاه بايد برود و چاره اي جز اين نيست. »
خیالش راحت شد و به تردیدهایش پایان داده شد و جواب سؤالش را یافته بود. در ادامه راه مبارزه درنگ جایز نبود. اکبر به خود آمد و خود را در دل شب در دفتر مدرسه تنها یافت. ناگهان یاد ش آمد که بچه ها بیرون منتظرند و باید سریعتر کار را انجام دهد. هر چه کاغذ بود در دستگاه گذاشت و مشغول تکثیر کردن اعلامیه ها شد.
امیر، نگاهش را از ساختمان برداشت و به سمت دکّه، نظری افکند. از دیدن خودرو گشت نیروی انتظامی جلوی دکّه، میخکوب شد. خود را کاملاً پشت کامیون پنهان کرد و با دقّت مشغول تماشا شد. فری جغده از داخل دکّه بیرون آمد و به سمت خودرو گشت رفت و از شیشه ی نیمه باز مشغول گفتگو با ستوان بختیاری شد. سپس با دست به ساختمان نیمه کار ه اشاره کرد. امیر که تاکنون فکر میکرد کسی در دکّه نیست، حسابی غافلگیر شده بود. درنگ نکرد و فورا با چراغ قوّه به ساختمان علامت داد. چند بار این کار را تکرار کرد تا بالاخره جوابی از حسین دریافت کرد . امیر بعد از دریافت علامت به سرعت از پشت کامیون بالا رفت و خود را در قسمت بار پنهان کرد.
حسین، کلافه شده بود. هر چقدر به اکبر علامت میداد، پاسخی دریافت نمیکرد. با خود گفت: چرا جواب نمیده؟ بیش از این نمیتونم صبر کنم. باید فورا از ساختمون خارج بشم. ولی آخه اکبر چی؟ نگاهی به راه پلهّ انداخت. با ناامیدی و برای آخرین بار، با چراغ قوه، علامتی به سمت مدرسه داد. با دیدن علامتِ اکبر، نفسی به راحتی کشید و به سرعت، خود را از پشت بام، به داخل ساختمان نیمه کاره رساند. به نظرش رسید که شاید خارج شدن از در اصلی خطرناک باشد و با خودروی گشت مواجه شود. بنابراین از دریچه ی پنجره به پشت ساختمان رفت، سپس از خیابان بغلی عبور کرد و در نقطه ای دورتر و امن به انتظار نشست. حالا تکلیف اکبر چه میشود؟ سؤالی بود که ذهن حسین را لحظه ای راحت نمیگذاشت.
بختیاری رو به سرباز کرد و گفت: قلی زاده! سریع برو به سمت اون ساختمون. چراغها رو خاموش کن، خیلی با احتیاط و بی سر و صدا برو! سرباز بدون گفتن کلامی اوامر بختیاری را اطاعت میکرد. بختیاری ادامه داد: نه نرو جلوی ساختمون! بپیچ تو همین کوچه! یه طوری وایستا که ماشین از توی ساختمون دیده نشه! آره همین جا خوبه. گوش به زنگ باش تا من برگردم! سرباز قلی زاده، با آن چهره ی شهرستانی و صورت معصومش، توی افکارِ خودش سرگردان بود و فقط نگاه میکرد. بختیاری، بدون جلب توجه به سمت ساختمان رفت. از کنار در داخل آن را نگاه کرد. اسلحه ی کمری اش را در آورد و در حالیکه آنرا جلوی خود گرفته بود، وارد ساختمان شد.
لیلی، نگاهی به مادر بی قرارش انداخت که پرده ی اتاق را کنار زده و از گوشه ی پنجره مشغول تماشای تاریکیِ شب بود. ظاهرش آرام بود ولی در دلش، غوغایی به پا بود. یاد حرف دیشب اکبر افتاد. کم مانده بود بغضش بترکد اما به خاطر لیلی جلوی خودش را گرفت. اکبر شب گذشته بعد از تماشای اخبار حرفی به مادر زده بود که اکنون ذهن مادر را مشغول کرده بود. « خجالت میکشم مامان! از خودم خجالت میکشم »
دلشوره ی بی حدِّ لیلی، این امکان را از مادر گرفته بود که نگرانی خود را بروز دهد. باید خونسردی خود را حفظ میکرد تا دلِ دخترش آرام گیرد بنابراین از کنار پنجره دور شد و به آشپزخانه رفت. لیلی، مادر را زیر نظر داشت که به ظاهر مشغول آشپزی است. تحمّلش تمام شده بود. از جا بلند و به سمت مادر رفت. اشک در چشمان لیلی حلقه زد. مادر را بغل کرد و سرش را به بدن مادر فشار داد. مادر، موهای او را به آرامی نوازش میکرد. قطره ی اشکی از گوشه ی چشم لیلی بر گونه اش چکید. دیگر طاقت نیاورد و با هق هقی بلند شروع به گریه کرد. مادر از او پرسید: واسه چی داری گریه میکنی عزیزم؟! لیلی پاسخی ساده داد که حقیقتی بزرگ در وَرایش نهفته بود: « چون شما گریه نمیکنی مامان! »
بختیاری، ساختمان را از تمام زوایا بررسی کرد. همه جا را گشت ولی چیزی پیدا نکرد. هرچه بیشتر میگشت، سردرگم تر میشد. فکرش به جایی نمیرسید. با خود اندیشید که این بچّه ها چه کاری اینجا دارند؟ چه نقش های در سر میپرورانند؟ یکبار دیگر به بیرون نظر افکند. از دور مدرسه را دید. ناگهان جرقّه ای در ذهنش زده شد: مدرسه! چرا زو دتر به این فکر نیفتادم. بیخود وقت خودم را اینجا تلف کردم!
اکبر با خود گفت: حتما کسی داره میاد که حسین علامت داده. باید موقع خروج احتیاط کنم. برگه های تکثیر شده را به زحمت داخل کیسه ای جای داد. از دفتر خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد. با احتیاط از جلوی خانه ی بابا حبیب عبور کرد و جلوی در مدرسه مکثی کرد. آن را امتحان کرد، قفل بود. خواست از در بالا برود که اندیشید شاید بیرون کسی باشد. خود را به گوشه ی حیاط رساند. از آن قسمت، راحت تر م یتوانست از دیوار بالا رود. خود را از دیوار بالا کشید. کیسه، سنگینی میکرد. بالای دیوار نگاهی
به اطراف انداخت. خبری نبود. به داخل کوچه پرید و به سمت ساختمان نیمه کاره به راه افتاد. به انتهای کوچه که رسید، نگاهی انداخت. با دیدن خودرو گشت کلانتری، زانوهایش سست شد. خود را به دیوارِ خانه ای چسباند و پناه گرفت.
خودرو گشت با چرا غهای خاموش به سمت در مدرسه رفت. بختیاری از آن پیاده شد و در زد. چندین بار پشت سر هم به در کوبید. صدای باباحبیب از پشت در شنیده شد: اومدم بابا. کی یه این وقت شب؟ بختیاری فریاد زد: باز کن از کلانتری! در با صدای قژقژی بلند باز شد. باباحبیب وقتی چشمش به بختیاری با آن لباس و اسلحه به کمر افتاد، خودش را باخت و با ترس پرسید: چی شده جناب؟ بختیاری بدون مقدّمه گفت: چیز مشکوکی متوجه نشدی؟ سر و صدایی، حرکتی، رفت و آمدی؟ بابا حبیب پاسخ داد: نه والا. اتفّاقی افتاده؟ بختیاری گفت: هنوز که نه ولی شاید لازم باشه یه سر و گوشی آب بدم.
اکبر که دید حواس بختیاری پرت شده است با احتیاط حرکت کرد تا از آنجا دور شود. یک لحظه بابا حبیب او را دید و امتداد نگاهش به نگاه اکبر گره خورد. بختیاری در چشمان بابا حبیب، تغییر را احساس کرد. فوراً برگشت و به عقب نگاه کرد سایه ای از سر کوچه دور شد. با عجله به سمت خودرو رفت و سوار شد.
اکبر به سرعت میدوید تا از آنجا دور شود. به خیابان پشتی پیچید. ناگهان کسی از پشت بازویش را چسبید. با ترس به عقب نگاه کرد. صورت مهربان حسین موسی زاده، دلش را آرام کرد. حسین به آرامی گفت: خیابون خطرناکه باید از توی کوچه ها فرار کنیم. صدای نزدیک شدن خودرو گشت باعث شد که درنگ نکنند و با تمام قوا مشغول دویدن شوند. تا منزل راه زیادی نبود سر کوچه ی آخر، اکبر پشت سرش را نگاه کرد. خودرو گشت به سمت شان می آمد. اگر به سمت کوچه و خانه ی خودشان میرفتند حتماً شناسایی میشدند. چه کار باید کنند؟ هر دو با نگاهی عاجزانه به هم خیره شدند. در همین هنگام مردی که صورت خود را پوشانده بود، از پناه دیوار بیرو ن آمد. روبروی خودروی گشت ایستاد. بختیاری اسلحه اش را در آورد و فریاد کشید: ایست! مرد به سمت مخالف فرار کرد. بختیاری به دنبال مرد حرکت کرد و از اکبر و حسین غافل شد. اکبر و حسین در کمال ناباوری به دور شدن خودرو خیره ماندند و سپس به سمت منزل حرکت کردند.