کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (10)
هیاهو در شب
صبح روز بعد هنوز دقایقی از ساعت پنج نگذشته بود که اکبر، از درِ خانه بیرون رفت. شب بدی را گذرانده و نتوانسته بود به درستی بخوابد. برای ارتباط با دیگر دوستانش، بی تاب بود و بی صبرانه خود را برای شنیدن اخبار جدید آماده می کرد.
هنوز، برای رفتن به مدرسه خیلی زود بود و بیشتر مغازه دارها مغازه ی خود را باز نکرده بودند. برخی دیگر هم، خمیازه کشان، مشغول کار روزانه شده بودند . اما دکه ی روزنامه فروشیِ فریدون مثل همیشه باز بود. فرِی جُغده خود را در حال چُرت زدن نشان میداد ولی از زیر آن چشمهای تنگش، همه جا را می پائید.
فریدون، روزنامه فروشی بود که در بیشتر ساعات شبانه روز، داخل دکّه اش به سر میبرد؛ حتی در ساعات شب. به همین دلیل، بر و بچه های محلّه اسمش را فرِی جُغده گذاشته بودند. جاسوس محلهّ بود و هیچ حرکتی از نگاهش دور نمیماند و به کلانتری گزارش می داد.
اکبر، نگاهی با غیظ به او انداخت. فری جُغده طاقت نیاورد و سرِ صحبت را باز کرد. با طعنه گفت: کلاس فوق العاده گذاشتن براتون؟ خیلی زود میری مدرسه!
اکبر کنایه ی نهفته در حرفش را متوجه شد اما به روی خودش نیاورد و گفت: دیدم هر روز این موقع تنهایی و حوصِلتَ سر میره، خواستم غافلگیرت کنم!
مشخص بود که فریدون قانع نشده است. با کنجکاوی مسیر حرکت اکبر را زیر نظر گرفت. ولی ترجیح داد که دکّه را رها نکند؛ بنابراین دوباره خود را به خواب زد.
اکبر، که از تیر رسِ نگاهِ فریدون خارج شد، راه خود را عوض کرد و قبل از رفتن به مدرسه، خود را به مسجد رساند. لحظاتی بعد، مسیبّ، جوان انقلابی ای که اعلامیه ها را به دست اکبر میرساند، با موتور از راه رسید. اطرافش را نگاه کرد و با سر به اکبر اشاره کرد که به دنبالش برود. سپس به کوچه ی پشت مسجد رفت؛ ولی، از روی موتور پائین نیامد. او درحالیکه اعلامیه های جدید را به اکبر می داد، گفت: میخوان دولت نظامی بیارن روی کار. این فقط یه بازی یه که انقلابیون دلسرد بشن، دستور رسیده که به کارهاتون ادامه بدید.
مسیّب خبرها را به اکبر داد و بی درنگ به راه افتاد. اکبر، هم هی اعلامیه ها را در کیف مدرسه اش گذاشت و بعد، به سمت هنرستان کارآموز به راه افتاد.
در آن صبح پائیزی، هوا بسیار مطبوع و دلپذیر بود؛ ولی اکبر به زیبائی اطرافش توجهی نداشت. فکری که به ذهنش خطور کرده بود، هر لحظه بیش از پیش، هیجانش را بالا میبرُد. خیلی بی تاب بود و سرِ صف، ایده اش را با حسین مطرح کرد: این تعداد اعلامیه ای که ما تا حالا پخش میکردیم جوابگوی محلّه نیست. ما به دستگاه تکثیر احتیاج داریم. خیلی فکر کردم. بهتر از دستگاه تکثیری که توی دفتر مدرسه هست سراغ ندارم! حسین که وحشت زده شده بود، گفت: این کار دیوونگی یه! میدونی اگه مدیر بفهمه چی میشه؟ صاف تحویلمون میده دست ساواک.
چطوری میخوای نقشه ات رو عملی کنی؟ اکبر نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست بعد به آرامی به حسین گفت: بعد از تعطیلی مدرسه از دیوار حیاط وارد میشیم. فقط باید حواسمون به خونه ی سرایدار باشه. بعدش میریم تو دفتر و بقیه ی کارها با من! حسین پاسخ داد: نابغه! لازم نیست بقیه ی کارها رو انجام بدی. کلید رو از کجا بیاریم که بریم توی دفتر؟! اکبر در جواب گفت: بالاخره وقتش رسیده که از آقای بابایی کمک بگیریم. یه روز آخرِ وقت دیدم که درها رو قفل کرد. پس کلیدها رو داره. حسین پرسید: فکر می کنی همکاری کنه؟! اکبر با انگشت سباّبه اش اندک ریش تازه روئید هی زیر چان هاش را خاراند. چینی به پیشانی اش داد و با اطمینان گفت: اگر من ازش بخواهم، حتما همکاری میکنه!
توی ساختمان نیمه کاره ای در خیابان منتهی به هنرستان کارآموز، در آن بعد از ظهرِ پائیزی سرنوشت ساز، صادق بابایی، معلّم متعّهد و دلسوز، نگاهی مهربانانه و توأم با افتخار به اکبر و حسین انداخت. چیزی در نگاهش بود که به بچه ها اطمینان و آرامش میداد. بابایی تمام حرفها را گفت و خطرات ناشی از این فعّالیتها را به آن دو گوشزد کرد. سپس دسته کلید را به اکبر داد و از ساختمان نیمه کاره بیرون رفت.
اکبر به ساعتش نگاهی انداخت. کمتر از دو ساعت تا شروع حکومت نظامی وقت باقی مانده بود. برای انجام نقشه شان به سه نفر نیاز داشتند. سرانجام پس از مشورت و تبادل نظر، اکبر پیشنهاد داد که امیر را در جریان امور قرار دهند: حسین جان! تو سریع برو دنبال امیر و توی راه موضوع رو براش توضیح بده. وقت زیادی نداریم. من یه چرخی این دور و ور میزنم ببینم از کجا میشه نفوذ کرد. حسین خداحافظی کرد و با کمی دلشوره به راه افتاد. اکبر، ابتدا کیفش را در گوشه ای مخفی کرد و سپس از آن مکان خارج شد تا شرایط محیط اطراف را بررسی کند. هنگام خروج، خودروی گشت شبانه ی کلانتری از کنارش عبور کرد. ستوان بختیاری داخل خودرو بود.
همان کسی که تا کنون چند بار برای اکبر و گروهش مزاحمت ایجاد کرده بود. اکبر رویش را به سمت دیگر چرخاند و به آرامی راهش را به سوی خیابان کناری کج کرد. بختیاری به سربازی که پشت فرمان بود، دستور داد تا بایستد. نگاهی در آئینه انداخت و دور شدن اکبر را نظاره کرد. شک و تردید در نگاهش موج میزد؛ بنابراین، از خودرو پیاده شد و به ساختمان نیمه کاره رفت. زمانی که اکبر میخواست وارد خیابان کناری شود، مکثی کرد و به عقب نگاه کرد. ستوان بختیاری را دید که به سمت ساختمان میرود. تهِ دلش خالی شد. با خود گفت: خدای بزرگ! اعلامیه ها. اگه دستش به او نها برسه خیلی بد میشه. توی دلش آشوب شد. فکرِ اینکه بختیاری اعلامیه ها را ببیند، مثلِ خوره از درون به جانش افتاده بود. از طرفی هم، از برگشتن به ساختمان هراس داشت. اگر بختیاری او را میدید، شکش به یقین بدَل میشد، اما بی تفاوت بودن هم خطرناک بود. از این رو، از کنار دیوار به آرامی و طوری که سربازِ داخل خودروی گشت، متوجه اش نشود، خود را به ساختمان رساند.
***
حسین، از جلوی دکه ی فرِی جُغده عبور کرد. فریدون، طبق عادت، زیرچشمی نگاهی به او انداخت و در ظاهر، به کارهایش مشغول شد. حسین زیر لب غُرولنُدی کرد و تنفّری را در درونش احساس کرد. سعی کرد به خود مسلطّ باشد و به راهش ادامه داد. وقتی برای تلف کردن نداشت. منزلِ پدرِ امیر دور بود و اگر دیر میرسید، با توجه به ساعت حکومت نظامی، قانع کردن خانواد ه ی امیر برای بیرون رفتن او، کارِ محالی بود.
حسین می دانست که تکثیر این اعلامیه ها، در این برُهه از زمان، آن هم یک روز پس از معرفی کابینه توسط ارتشبد غلامرضا ازهاری، چقدر حسّاس است، بنابراین هیچ اتّفاقی نمیبایست برنامه را به تأخیر بیاندازد.
درِ ساده ی منزلِ پدریِ امیر، از دور خودنمائی کرد و حسین، اکنون که به آن جا رسیده بود، با خودش روراست شد! نگران اجرای برنامه و عواقب آن بود. گام هایش سست شده، لرزشی را در زانوهایش احساس میکرد. به خودش نهیب زد که موفقیتّ پشت دیوا ر ترس است و باید از آن عبور کرد. بنابراین سرش را بالا گرفت و خود را در جلوی درِ منزل دید. انگشت لرزانش را بر روی زنگ فشار داد. بر خلافِ تصوّرِ حسین، امیر لحظه ای تردید به خود راه نداد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که پس از کسب اجازه از خانواد هاش، حاضر شد و به همراه حسین به راه افتاد. مصمّم بودنِ امیر در انجام کار به حسین نیروئی دو چندان میداد.
***
ستوان بختیاری که به دقّت نظر خود میبالید، گوشه و کنارِ ساختمان نیمه کاره را بررسی کرد. از فضائی که برای پنجره ها روی دیوار خالی مانده بود، به بیرون نظری دقیق انداخت. موقعیّت ساختمان را نسبت به خیابا نها و کوچه های اطراف سنجید و با خود گفت: یعنی چه نقشه ای توی کلّه ی این پسره هست؟ اکبر، پشت دیواری پنهان شده و بختیاری را میپائید. بختیاری گوشه و کنار ساختمان را زیر و رو کرد. دستِ آخر نگاهی به بشکه ای انداخت که داخلِ آن چند گونی به چشم میخورد. برقی در چشمانش درخشید و به سرعت، گونی ها را از بشکه خارج کرد. توجهش به چیزی جلب شد. او، کیفِ اکبر را از داخل بشکه بیرون کشید.
***
حسین و امیر از جلوی دکّه ی فری جغده عبور کردند و به سمت ساختمان نیمه کاره رفتند. فریدون که مشکوک شده بود، زیر لب گفت: میدونم چی کار کنم! درست در لحظه ای که نزدیک ساختمان رسیدند، ستوان بختیاری با کیفِ اکبر از آنجا خارج شد و با شتاب به سمت خودرو گشت، رفت. چیزی توی دل حسین هُری ریخت.
اکبر از پشت دیوار به آنها اشاره کرد که به راهشان ادامه دهند و آنها هم به روی خودشان نیاوردند که بختیاری را دیده اند و راهشان را به سمت خیابان کناری پیش گرفتند. خودروی گشت به راه افتاد و از نظرها دور شد. اکبر، با چهره ی درهم، خود را به دوستانش رساند. حسین با نگرانی پرسید: چی شده؟ اکبر مِنو مِن کنان پاسخ داد: کیفم رو پیدا کرد و با خودش برُد. اعلامیه ها حسین با دست پیشانی اش را چسبید و گفت: وای خدایا! کارِمون تمومه!
اکبر زد زیرِ خنده. دستی به شانه حسین زد و گفت: ترسیدی؟ مثل این که دستِ کم گرفتی ما رو؟ اعلامیه ها رو از کیفم برداشته بودم و زیر چند تا آجر قایم کرده بودم. درست جلویِ درِ ورودی. میدونستم عمرا جلوی چشمش رو نگاه نمیکنه!
حسین نفس راحتی کشید. خیالش کمی راحت شد. امیر، انگار چیزی به ذهنش رسیده بود و قیافه اش، گرفته و متفکّر شده بود. اکبر از او پرسید: چیزی شده امیر؟ امیر پاسخ داد: توی کیفت چیزی نداشتی که نشون بده اون کیف مال توئه. کتابی، دفتری، چیزی؟ اکبر مکثی کرد و گفت: روی کتابم اسم خودم و هنرستان رو نوشتم. لعنتی! حسین پیشنهاد داد: اون که تو رو ندیده. م یتونی بگی یه موتوری کیفت رو زده و فرار کرده. مدرکی ندارن. اکبر حرف او را تائید کرد و گفت: آره همین طوره. صبح هم برای رد گُم کردن، باید دزدیده شدن کیفم رو به مدیر مدرسه اطلاع بدم.
***
خودروی گشت که به کلانتری نارمک رسید، بختیاری، فری جغده را دید که دَم در منتظر ایستاده و با اضطراب اطرافش را میپاید. بختیاری از خودرو پیاده شده، به سمت فری جغده رفت و پرسید: چه خبر شده؟ فریدون جواب داد: این بر و بچه های محل امروز از صبح رفت و آمدشون مشکوکه. یکی شون که زودتر از همیشه اومده بود بیرون. دو تای دیگه هم،
همش میرَن و میان. به نظرم کاسه ای زیر نیم کاسه اس. بختیاری صحبت را ادامه داد: آره من هم متوجه شدم. تو برو توی دکّه. موقع حکومت نظام ی دکّه رو ببند؛ ولی توش پنهان شو و حواست به محلهّ باشه. لازم شد میام سراغت. فریدون احترام گذاشت و گفت: هرچی شما دستور بدی جناب سرهنگ!
***
خورشید، آخرین پرتوهای سُرخ رنگش را از روی زمین برگرفت و بچه ها، توی ساختمان نیمه کاره، پنهان شده بودند. حس عجیبی داشتند، چون این، اوّلین باری بود که تابویِ وَهم انگیز حکومت نظامی را میشکستند. انجام کارهایی چُنین پر خطر، برای اکبر بیگانه نبود، اما این بار حس متفاوتی داشت. یک جور حس بزرگ شدن را در ذره ذره ی وجودش لمس میکرد. دوستانش نیز وضعیتّ مشابهی داشتند و احساس وظیفه ای که در قبال حوادث کشور داشتند، به آنها جرأت و جسارتی تحسین برانگیز می داد.
همگی میدانستند که هم اکنون، خانواده هایشان چقدر دلواپس و نگران آنها هستند. پس حق هیچ گونه اشتباهی نداشتند. چند بار تمام مسائل را بررسی کردند و هر سه نفر چراغ قوّه های کوچکشان را کنترل کردند.
کم کم وقتِ اجرای نقشه فرا رسید. اکبر جلوی در ایستاد و نگاهی به کوچه ی تاریک انداخت. تیر چراغ برق فاقد روشنایی بود و علتّ آن واضح بود. اکبر خودش امروز بعد از ظهر لامپِ آن را با تیر و کمان شکسته بود! این کار به گروه امکان میداد تا از تاریکیِ شب نهایت بهره را ببرند. وقتی اکبر خیالش راحت شد که کسی در کوچه و خیابان نیست، رو به امیر گفت:
حالا وقتشه. اونجا رو نگاه کن. برو سرِ اون کوچه و پشت اون کامیون مخفی شو. از اونجا م یتونی به دکّه ی فر یجغده مسلّط باشی. هر حرکتی که از اون دیدی یا هر چیز مشکوک دیگه ای که نظرت رو جلب کرد، با چراغ قوه سه بار علامت بده!
امیر از کنار دیوار دَوان دَوان خود را به مکان موردِ نظر رساند و مستقر شد. اکبر و حسین، یکبار دیگر نقشه را از اوّل بررسی کرده و بقیه ی کارها را مرور کردند. اکبر رو به حسین کرد و گفت: تو اوّلش باید با من بیای کمک کنی که من از دیوار مدرسه برم بالا. بعدش باید سریع برگردی بری رو پشت بوم ساختمون نیمه کاره. از اونجا، هم به حیاط مدرسه مسلّطی، هم میتونی امیر رو ببینی. حسین بدون هیچ بحثی گفت: چشم فرمانده!
با کمک حسین، اکبر از دیوار مدرسه بالا رفت. روی پا نشست. کمی مکث کرد. نگاهی به حیاط خالیِ مدرسه انداخت و خانه ی فرّاش را زیر نظر گرفت. هوا سرد شده بود و پنجره ها بسته بود. اوضاع به نظر مساعد میرسید. اکبر از روی دیوار به داخل حیاط پرید. صدای برخورد کفش هایش با آسفالت سردِ کف حیاط در محوطه پیچید. بدنش را به سیمان زبر دیوار چسباند تا در سکوتِ رُعب آور شب گوش فرا دهد.
همه جا آرام به نظر می رسید. ساختمان مدرسه روبرویش قرار داشت به طوریکه برای رسیدن به درِ ورودی آن میبایست از جلوی خانه ی سرایداری عبور کند. با خود اندیشید که اگر از ضلع روبروی حیاط برود شاید سرایدار از داخل منزل او را ببیند. بنابراین ترجیح داد درست از کنار دیوار خانه و از زیر پنجره عبور کند. این راه، مطمئن تر و عقلانی تر به نظر می رسید.