کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (9)

زندگینامه شهید اکبر ترابیان- کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی

کتاب راز قطعه 53 به نویسندگی هادی ناجی (9)

حکومت نظامی

پس از گذشت دو سال از ورود اکبر به هنرستان کارآموز و در سال 57 خورشیدی، اکبر و دوستانش برنامه ریزی منظم تری برای پیشبرد اهدافشان داشتند. سا لهای آخر تحصیل برای اکبر دوران بخصوصی بود. شرایط اجتماعی حاکم بر جامعه باعث شده بود که او و دوستانش در هنرستان کارآموز، نتوانند نسبت به سیر تغییرات و تحوّلات سیاسی کشور بی تفاوت باشند.

در یکی از آن روزها، اکبر، خیلی پکر به نظر میرسید و این موضوع از چشم حسین دور نماند. حسین به اکبر نگاه کرد که به جای اینکه به درس و معلمّ کلاس، آقای بابایی، توجه کند، از پنجره به افق دور دست خیره شده است.

حسین بر روی کاغذی نوشت « به زودی تسلیم میشن. فکرت رو در گیر نکن » نگاهی به دور و برَش کرد و کاغذ را روی میز به سمت اکبر سُر داد. اکبر نگاهش را از بیکران آسمان برگرفت و به کاغذ نگریست. لبخندی بر لبانش

نقش بست و زیر چشمی، نگاهی به حسین انداخت. حسین، جواب لبخندش را با چشمکی داد. بابایی متوجه نگا هها و لبخند مرموز آنها شد. به آرامی توی کلاس مشغول قدم زدن شد و اکبر، کاغذ را در جامیزی اش گذاشت. بابایی به کنار میز آنها رفت.

قلب اکبر و حسین تندتند میزد. بابایی دستش را به سمت جامیز برد و کاغذ را برداشت. نگاهی به آن انداخت . ترس و هیجان نهفته در چهره ی اکبر و حسین را به وضوح میشد دید. آن دو، منتظر عکس العمل معلمّ خود بودند. بابایی خود را خونسرد نشان میداد؛ اما چهره اش مضطرب شده بود. کمی خم شد و به بهانه ی نگاه کردن به دفتری که حسین روی آن جزوه مینوشت، سرش را نزدیک صورت حسین کرد و گفت: حواستون به درس و تحصیل باشه. با کارهای پرُخطری که مناسب سن و سالتون نیست کاری نداشته باشید. این کارها را بسپارید به ما مردها! چیزی توی دل اکبر ترابیان فرو ریخت. از بینِ تمام معلّمان هنرستان، او علاقه ی ویژ ه یای به آقای صادق بابایی داشت ولی دلیلش را تا آن روز نمیدانست. اما اکنو ن تردیدهایش پایان یافته بود و اکبر، آن شخص رؤیائیِ موردِ اعتمادش را یافته بود.

هنگام رفتن به منزل، اکبر و حسین در مورد این موضوع با هم مشورت کردند. تمام جوانب را بررسی کرده و اتفّاقات آن روز، حر فها و برخوردها را پیش خود مرور کردند و سرانجام آن تصمیم بزرگ را گرفتند. با هم قرار گذاشتند که راز گرو هشان را با آقای بابایی در میان بگذارند. در حقیقت گروهی که رهبری آن را اکبر به عهده داشت، توانسته بود توسّط یکی از فعّالین مسجد، با انقلابیون مخالف رژیم شاه ارتباط برقرار کند. اکبر اعلامیه ها را از رابط انقلابیون تحویل میگرفت و با همکاری گروه خود،

آنها را در سطح محل توزیع میکرد. خیلی مراقب بودند و احتیاط میکردند، با این حال چند بار گشتِ کلانتری نارمک به آنها مشکوک شده بود. یکی از افسران که چند باری در موقع رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ شبانه، بچه ها را دیده بود، مدتی در ساعات مختلف تعقیب شان کرده بود. یکبار در یک کوچه ی خلوت جلوی اکبر و حسین را گرفته بودند و تمام لبا سهای آن دو را تفتیش بدنی کرده بودند. ولی در آن هنگام اعلامیه ای همرا هشان نبود. فعالیتهای انقلابیون، باعث شد تا دولت، مجددا در تهران حکومت نظامی اعلام کند. قانونِ منع عبور و مرور برای تمام افراد از 7 شب تا 5 صبح وضع شده بود. چندی قبل هم در تهران، اصفهان و شیراز این اتفّاق توهین آمیز رُخ داده و خشم مردم را برانگیخته بود.

بعد از ظهر همان روز، اکبر، به ساعت دیواری اتاقش نگاهی انداخت. وضعیتّ عقرب ههای ساعت نشان میداد که حدود بیست دقیقه تا شروع حکومت نظامی باقی مانده است. اکبر کتا بهایش را برداشت و زیر پنجره ی سالن پذیرائی روی زمین پهن کرد.

مادر به اکبر گفت: م یدونی که اکبر اجازه نداد صحبت مادر تمام شود: آره مامان فخری میدونم. امشب حکومت نظام ییه مادر تلیّ از لبا سهای تازه شسته شده و چروک را جلوی رویش قرار داد و مشغول اطوکاری شد. اکبر، سعی میکرد که روی درس و کتاب تمرکز کند اما تیک تاکِ این ساعت لعنتی بدجوری آزارش میداد! کتابی را باز میکرد و چند لحظه بعد گویی که پشیمان شده است، سراغ کتاب دیگری میرفت. ولی انگار، تمام این کارها بی فایده بود و او، نمیتوانست از فکر حوادثِ به وقوع پیوسته، بیرون بیاید.

مادر، نگاهی به اکبر انداخت. برخلاف برادرهایش که توی اتاق مشغول بازی یا درس خواندن بودند، او مضطرب و پریشان بود. لیلی، کنار مادر نشست و مشغول کمک به مادر شده و لبا سهای اطو شده را دسته میکرد و کنار هم میچید. اکبر به مادر گفت: دیروز هم نرفتم باشگاه. اینطوری برای مسابقات آماده نمیشم. مادر از اینکه می دید پسرش این قدر جسور و بی باک با رآمده است، به خودش میبالید . اما از طرفی هم این موضوع نگرانش میکرد. مادر نگاهی موشکافانه به اکبر کرد و گفت: کدوم باشگاه توی این ساعتِ حکومت نظامی بازه؟ خودِت بهتر میدونی که نمیشه رفت بیرون! اکبر با دلخوری پاسخ داد: ولی اینطوری که نمیشه از اتفّاقات جدید با خبر شد. مأمورها که همه جا نیستن. میتونم با احتیاط برم و…

مادر ادامه داد: فردا صبح هم میشه از خبرها مطلعّ شد! اکبر که دست بردار نبود جواب داد: فردا خیلی دیره! نمیشه بی تفاوت بود. مادر اخمی کرد و در جواب حرف اکبر گفت: بحثِ بی تفاوتی نیست. بهتره تا فردا صبر کنی که یه وقت خدای ناکرده اتفّاقی نیفته. باید مراقب بود که هزینه ی غیر قابل جبرانی نپردازیم. اکبر دلخور بود. با خود اندیشید که برای رسیدن به یک چُنین هدفی هیچ هزینه ای زیاد نیست. نمیتوان مبارزان را تنها گذاشت. اما چاره ای جز تنَ در دادن به حرف مادر نداشت.

چند شب پیش بود که آن خبر در تلویزیون پخش شد و اشتیاق اکبر را برای دانستن حقیقت ماجرا و دستورات انقلابیون مضاعف کرد. محمد رضا شاه پهلوی پیام ی به مردم ایران داد:

« ملت ايران، صداي انقلاب شما را شنيدم. در فضاي باز سياسي عليه زورگوئي و فساد قيام كرده ايد، انقلاب شما نميتواند مورد پشتيباني من نباشد. موج انقلاب شريانهاي اقتصادي كشور را فلج كرده و حتي نفت هم توليد نمي شود، ناامني ، كشتار و شورش، استقلال مملكت را در خطر انداخته است. براي جلوگيري از سقوط كشور و به منظور تأمين آرامش و آسايش تلاش مي كنم كه یک دولت ائتلافي تشيكل بدهم و تا تشيكل آن، یک دولت موقت تشيكل مي دهم. من به عنوان پادشاه سوگند ياد كرده ام كه استقلال و مذهب كشور را حفظ كنم. باز هم سوگند ميخورم كه نگذارم ديگر اشتباهات گذشته تكرار شود من از روحانيون خواهش مي كنم كه نهايت تلاش خود را براي حفظ تنها كشور شيعه در دنيا بكار ببرند. من از همه مي خواهم كه به ايران فكر كنند. »

آیا شاه به راستی با مردم همسو شده است؟ این سؤالی بود که ذهن اکبر را به خود معطوف ساخته بود.