پاس
پاس
از چند سال قبل از تشکیلِ گروهِ مقاومت، ما با شهید رضازاده ارتباط خانوادگی داشتیم. پدرم با پدرش دوستِ قدیمی و هم هیأتی بود. اما دوستی و صمیمیّت ما از گروه مقاومت بیشتر شد. با هم میرفتیم تو گروه مقاومت. شبها پاس می دادیم. من از سال پنجاه و نُه عضو گروهِ مقاومت بودم. سید حمیدرضا، بهنام تعصّب و سید امین قدسی که هر سه از من جوان تر بودند، از سال شصت آمدند.
حمیدرضا آن موقع شانزده ساله بود. شرایط، آن زمان بحرانی بود. منافقین اعلام مبارزهی مسلحانه کرده بودند، برای همین شبها تا صبح در مسجد بیدار می ماندیم و پاس می دادیم. نوبت پاس بچه ها دو ساعت به دو ساعت عوض می شد.
یک وقتهایی پیش می آمد، افرادی در نوبت خودشان نمی آمدند. کاری برایشان پیش می آمد، و یا ناخوش بودند. برای همین می خواستند شیفتشان را عوض کنند. سید حمیدرضا تنها کسی بود که همیشه آماده بود تا جای افراد دیگر هم پاس بدهد. هیچ وقت “نه” نمی گفت. حتی خودش پیشنهاد می داد. با اینکه نوبت خودش را پاس میداد و خسته بود، اما یک نیروی همیشه آماده بود، تا جای دیگران هم گشت بزند و یا نگهبانی بدهد.
در گروهِ مقاومت، از همهی اقشار بودند. از سپاهی گرفته، تا دکتر، مهندس، روزنامه فروش، کارگر و دانش آموز. کارها تقسیم می شد. هر کس کاری انجام می داد. سید حمیدرضا بیشتر از توان خودش کار می کرد.
هر شب کارمان را با قرائت، ترجمه و تفسیر قرآن شروع می کردیم. بعد، احکام گفته می شد. یکی هم روزنامه های روز را در یک صفحه خلاصه می کرد و برای بچه ها می خواند تا مسایل جنگ و اوضاعِ سیاسی کشور را بدانیم. سید حمیدرضا در همه ی فعالیت ها حاضر بود و با عشق کار می کرد. هیچ وقت عبوس نبود و اخم به صورت نمی آورد. در حین کارهای سخت، خوش برخورد و گشاده رو بود.
احمدرضا حسام؛ دوست