وابستگی به آبادان
وابستگی به آبادان
هر موقع به شهر آبادان میرفتم، بهزاد همراهم بود. خیلی لذت میبردم. با شور و اشتیاق نقطه به نقطهی شهر را برایم معرفی میکرد. وقتی خوشحالی مرا میدید، بیشتر مشتاق میشد.
از برادر بزرگترش بهنام برایم حرف میزد که جزو مسئولین مخابرات شهر بود. از روزهای انقلاب برایم میگفت. به میدانهای شهر سرک میکشیدیم. مثل یک فیلم برایم توضیح میداد که در روزهای انقلاب، او و بچههای هممحلهایشان چه میکردند.
وقتی صحبتهایش به جنگ رسید، چهرهاش گرفته شد. یکبار مرا به جایی برد که برادرش بهنام شهید شدهبود. انس زیادی با او داشت و به نیکی از او یاد میکرد. خیلی از مسائل انقلاب و جنگ را برادرش به او یاد دادهبود.
یک روز من و بهزاد و آلآقا به آبادان رفتیم. بهزاد ما را به مسجد محلهشان بهنام مسجد حضرت مهدیموعود(عج) برد. با ذوق و اشتیاقی وصفنشدنی جایجای مسجد را نشان ما میداد. یکی از خاطراتش مبارزه با کمونیستها و گفتوگو از دوستان شهیدش بود که همه از بچههای این مسجد بودند. ما را به سکوی حیاط مسجد، صحن اصلی، آبدارخانه و همه جای مسجد برد و خاطرات را برایمان تعریف کرد. احساس خیلی خوبی داشتم. وقتی به شهر میآمدم، احساس میکردم دوستم همهی مردم شهر را میشناخت و با همه احوالپرسی میکرد. هیچوقت از آرزوهایش برای شهر آبادان برایم حرفی نزد ولی از تعریفهایی که میکرد، میشد فهمید چهقدر به این شهر دلبسته است.
راوی: یداله سیاوش
برگرفته از کتاب ” انتهای معبر ” به کوشش افتخار فرج و سیده نجات حسینی صفحه 164