همایش بزرگداشت شهدا ی روستای آغوز دره ( شهید قربان فرجی )
باسمه تعالی
همایش اجرا شده در شمال گرگان (بندر گز) با محوریت شهید قربان فرجی از شهدای شاخص تخریب و سرداران شهید استان گلستان و مازندران برگزار شد و فرصت تهیه گزارش و تصویر از روستای محل تولد و زیست این شهید و مزارشان فراهم نیامد .
این مهم با میزبانی بچه های تخریب گروه 45 به برادر گرامی محمد رضا جعفری واگذار شد تصاویر زیر مربوط به یک روستای شهیدپرور در بندر گز به نام آغوز دره می باشد و مزار ایشان در یک قبرستان تاریخی قرار دارد که محل تجمع بسیاری از مردم اطراف و اکناف گرگان می باشد .
با تشکر ویژه از برادر ارجمند محمد رضا جعفری
باز طوفانی از جنس غم , دلهای داغ دیده بچه های تخریب و همرزمانش را تازه تر از هر زمانی بی تاب كرده است و دوباره حادثه پرماجرای دشت غم انگیز شلمچه و به خون طپیدن این دلاور در یادها زنده شد.
بار دیگر چشمانمان در اوج شرمندگی در پیشگاه روح بلند این سردار مویه می كنند و زندگی با صفای بچه های تخریب در دل سنگرهای تنگ و تاریك شلمچه , مجنون , هور و هویزه و سرزمین داغ هفت تپه با آن همه فضایل آسمانی اش او را به اوج حسرت نشانیده است . دریغ و درد كه جبهه و اهالی باصفایش هر دو با ما وداع كردند و بعد آنها ثانیه های عمرمان زخمی و با درد گذشت . هر گاه سالروز عروج این سرباز خمینی (ره ) از راه می رسد تمام ذهنمان را خاطرات مظلومانه آن در بر می گیرد.
آری ! شهید قربان فرجی اسطوره ایثار و مقاومت و از خود گذشتگی در ایام خون و خطر بود. مردی كه شرط اول ازدواجش را حضور دائمی اش در جبهه دانست , دلاوری كه به قول بچه های تخریب در سخت ترین معابر پیشقدم می شد و مانع سبقت دیگری می شد.
مخلصی كه تمام وجودش در عشق به امام و اسلام می تپید و در این مسیر الهی از هیچ چیز دریغ نمی نمود; شهیدی كه در دامن پدر و مادر مهربان , شجاع و عاشق اهل بیت در روستای آغوزدره از توابع شهرستان بهشهر چشم به دنیا گشود و قبل از انقلاب با حضور در مراسم مذهبی , دینی و مشكلات ضد رژیم نقش فعال داشت و با آغاز تجاوز دشمن غدار به ایران اسلامی دل از فضای آرام شهر برید و به جبهه های حق علیه باطل پا نهاد تا مابقی عمر را در میدان نبرد برای اعتلای اسلام به كار ببندد.
این شهید بزرگوار با رشادتهای فراوانی كه در میادین مختلف جنگ از خود بجای گذاشت , خیلی زود نظر فرماندهان تخریب را به خود جلب كرد و بتدریج مسئولیتهای مهم به او محول شد. ایشان كه جز رضای خدا به چیزی دیگری نمی اندیشید فقط صرف اطاعت از فرماندهی تن به مسئولیت داد و هیچگاه دوست نداشت بچه ها او را فرمانده خطاب كنند.
با آنكه چند بار مجروح شده بود و می بایست در استراحت مطلق بسر برد ولی در جبهه حضور می یافت و قوت قلب نیروهای تحت امر خود بود.
هر گاه به مرخصی می آمد برای تبلیغ جوانان و اعزام آنها به جبهه از هیچ كوششی دریغ نمی كرد. او حرف اول و آخرش جبهه بود و جنگ . و با اهدا خون خویش در كربلای شلمچه نوشت : هرگز نمی گذاریم داستان غم انگیز كربلا بر سرمان تكرار شود.
آخرالامر مزد آن همه اخلاص و ایثار و شجاعت را از خدا , با شهادت دریافت و برگ زرین افتخار پاسداری از اسلام را در تاریخ جنگ از آن خود كرد.
آری ! شهید فرجی همه وجودش عشق و ایثار و شوق شهادت بود و دفاع مقدس تجلی گوشه ای از اخلاقش بود. ما هیچگاه مجاهدتهای بی ریایش را از یاد نخواهیم برد و به روح پاكش درود می فرستیم و مزارش را ستاره باران خواهیم كرد.
رمضانعلی فرجی ـ بندرگز
چه کسی از برادر شهیدم طلبکار است؟
روایتی از خواهر فرمانده شهید گردان یا رسول الله(ص)
جانعلی سالیکنده؛ از فرمانده هان شهید گردان یا رسول الله(ص)؛ «عضو رسمی سپاه پاسداران شهر بندرگز گلستان» می باشد. خواهر شهید سالیکنده می گوید: خواب دیدم، برادرم را که گفت: خواهرجان، من یک بدهی به یکی از دوستانم دارم. بروید تسویه کنید. بگوئید که حلالم بکند. از او رضایت هم بگیرید.
این را که گفت از خواب پریدم. از فردای این ماجرا، پریشان و دلواپس به همه جا سرک کشیدم. به همه دوستان جانعلی مراجعه کردم که چه کسی از ایشان طلبکار است و این مبلغ چقدر می باشد.
خیلی پرس و جو کردم و برای برادرم که شهید شده و حالا نگران طلبیدن حلایت از بهترین دوستش هست، غصه خوردم. آخر برادرم که اهل پول قرض کردن از کسی نبوده! پس این شخص یکی از نزدیکترین رفقای داداشم می باشد. بیشتر دوستان نزدیک و دورش را می شناختم. نشستم و تمام بچه هایی که نامشان را می دانستم، روی کاغذ یکی یکی نوشتم و راهی شهر شدم.
به هر مشقتی بود آنها را پیدا کردم. یکی جبهه بود. یکی جانباز شده بود. یکی تازه زخمی شده و افتاده بود توی بیمارستان، یکی موج خورده بود رفته بود توی کما. ته قصه رسیدم به یک پاسدار که بیشترین رفاقت را با داداشم داشت. «معاونت تخریب لشکر 25 کربلا؛ قربان فرجی» آخرین امید من شد.
نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده…
رفتم سراغ خانواده اش، گفتند: ایشان رفته اند جبهه، یعنی همیشه جبهه هستند، خانه قربان خاکریزهای جبهه است. توی دلم گفتم انشالله سلامت باشند، در پناه خدا… گفتم: راستش من یک خوابی دیدم که داداشم مبلغی بدهی دارد به یکی از دوستانش، ما همه را پیدا کردیم. شما که می دانید رفاقت قربان و جانعلی چقدر زیاد است. مثل دوتا برادرند. بغض گلویم را چسبیده بود و داشت یواش یواش می ترکید.
گفتم: غم نبینید، سرخی چشمان من از داغ برادر است. انشالله هیچ وقت داغ برادر نبینید. سرشان را انداختند پائین، آخه من تازه برادر از دست داده بودم. گفتند: خدا بهت صبر زینب بدهد. راجع به این موضوع هم غصه نخورید. انشالله قربان از جبهه همین روزها مرخصی می آید. ما که هیچ اطلاعی نداریم، ولی قربان که بیاد، می گوئیم بیاید منزلتان، اصلا همه ما مزاحمتان می شویم.
گفتم: قدم تان روی چشم، بیائید داداشم خیلی خوشحال می شود.
خدا حافظی کردم و رفتم منزل. یکی دو هفته ائی گذشت، من هی غصه خوردم و نشستم یک گوشه برای دل داداشم گریه کردم. داداش گلم یک نشانی کوچک بهم بده، تا جانم را فدایت بکنم، خاطر برادرم را بیشتر از جانم می خواستم.
شهید که شد من پژمرده شدم. کم حرف شدم، گوشه گیر شدم. دلم را برده، روحم را برده، آنقدر زار زدم تا اینکه آمد بخوابم. توی همان خواب گفتم: قربان قد وبالات بروم داداش من؛ یک نشانی بده تا خواهر بلاگردانت بشود.
داداش شهیدم گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من.
نیمه شب بود، بیدار که شدم، ذوق زده رفتم سراغ گنجه و گشتم و گشتم، دفترچه را طبق نشانی هایی که داده بود پیدا کردم. دفترچه را بوسیدم و اشک ریختم،از صدای هق هق گریه ام، همه خانه بیدار شدند.
«سه هزار تومان» منگنه شده بود. وسط دفترچه، برگ برگ دفترچه را که بوی برادر می داد هی بوسیدم و بغض کردم و اشک ام حلقه حلقه چکید روی برگه های دفترچه…
تا صبح دیگر خوابم نبرد. نماز صبح را که خواندم، نشستم روی پله ها تا آفتاب در بیاد. زمستان بود، آفتاب بی رمق و خسته دل، مثل دل خسته من، نیش زد و گم شد. راه دور بود و کوچه ها پر پیچ و خم، من مضطرب و پریشان.
خودم را پیچیدم لای چادر و چارقد، دویدم سمت خانه قربان فرجی. دل تو دلم نبود. خدا کند قربان از جبهه مرخصی آمده باشد.
توی راه بلندگوی مسجد محل مارش عملیات می زد، نام شلمچه را هی تکرار می کرد. قتلگاه بردارم، شلمچه، هوا هی ابری می شد، هی آفتاب می زد، من داغ می شدم و یخ می کردم.
گفت: باید بروید قربان فرجی را پیدا کنید. دفترچه ائی دارم، لای دفترچه؛ «مبلغ سه هزار تومان» هست، بگیرید بدهید به قربان فرجی. آن وجه هم متعلق به خودش نیست. شاید نتواند از عهده آن بر بیاید، بروید که بنده خدا گرفتار نشود. مثل من
پیچیدم توی کوچه، دلم هوری ریخت. تمام اهالی محل ریخته اند توی کوچه و صدای گریه و زاری، چشم ها همه اول صبحی سرخ بودند. گیج و مضطرب و خسته، وارد حیاط خانه شان شدم.
خواهرای قربان، مثل حضرت زنیب(س) برای داداش شهیدشان زبان گرفته بودند، من بیحال تکیه کردم به دیوار… تشنگی داشت خفه ام می کرد.
بعد چشمم افتاد توی نگاه خواهر کوچکتر قربان، بغض ام ترکید و های های گریه افتادم. بخودم که آمدم دنبال تابوت شهید قربان بودم که داشت می رفت مهمان برادرم بشود.
نشستم کنار قبر داداشم و گفتم: داداش گلم، من خیلی دویدم دنبال طلبکارت، خجالت زده ام که بهش نرسیدم. توی شلمچه، معاون تخریب لشکر 25 کربلا «قربان فرجی» شهید شده…
ماه دی/ زمستان سال 1365 بود