نقشه
از سال 63 هر وقت میخواستم بیایم جبهه میگفتند: برادر بزرگت منطقه است. صبر کن او بیاید، بعد برو. او هم که وقتی میرفت، مثل همه دیگر دلش نمیخواست برگردد. دائم چوب کوچکتر بودنم را میخوردم. دو روز فکر کردم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که متکا را در جای خودم به شکل آدم قرار بدهم و در بروم. نقشه ام گرفت. رفتم به جنوب و در عملیات والفجر8 [20/11/64 – فاو عراق] شرکت کردم. از جبهه به خانواده ام نامه نوشتم تا از نگرانی در بیایند!(1)
1. فرهنگ جبهه – ص44.