قسمت دوم خاطره ی تخریبچی محمد حسین خبازی

قسمت دوم خاطره ی تخریبچی محمد حسین خبازی

قسمت دوم خاطره ی تخریبچی محمد حسین خبازی

 

روز چهارم مصادف بود با 7 شهریور آن روز حرکت ام خیلی کند شده بود اما به نزدیکی های پایه کوهی که از آن حرکت کرده بودیم رسیده بودم دوباره با تمام ناراحتی های ذکر شده شب فرا رسید.
آن شب در خط الرأس قله نیروهای ایرانی را که سنگرهای اصلی ما در آن بود ، دیدم و فریاد زدم و کمک خواستم اما هیچکس نیامد با خود گفتم دیگر کارم تمام است و اگر کمکی دریافت نکنم دیگر نمی توانم ادامه دهم . خارهای زمین تمام بدنم را زخم کرده بود لباسهایم خون آلود بود با همان وضع نماز را زمزمه می کردم و از خدا و ائمه در تمام لحظات کمک می خواستم .
روز پنجم یعنی 8 شهریور که دقیقا پنج شب و روز از اصابت تیر به پایم می گذشت با طلوع آفتاب دوباره شروع به حرکت کردم اما دیگر توان حرکت از من ساقط شده بود فاصله یک و دو متری را در عرض چهار ساعت طی کردم ساعت تقریبا 11 صبح بود که ناگهان دیدم از پشت سنگر مخصوص خودرو ، شخصی با صدای بلند به من ایست داد . من جلویم را به خوبی نمی دیدم سربازی که به من ایست داده بود جلوتر آمد و مرا از نزدیک دید من گریه ام گرفته بود و از دیدن او اشک شادی می ریختم او با من فارسی صحبت کرد از لهجه او فهمیدم که او هم آذری زبان است و من هم به زبان آذری جوابش را دادم مرا در آغوش گرفت و زد زیر گریه بعد هم گفت تحمل کن تا ترا به پشت خاکریز ببرم چون این محل دقیقا در دید و تیر مستقیم دشمن قرار دارد مرا کول کرد از شدت درد فریاد کشیدم درد شکستگی پا مرا از پا در آورده بود.
وقتی پشت خاکریز رسیدیم تعداد زیادی در حدود بیست سرباز با تجهیزات کامل و یک برانکارد را دیدم همه آنها با من احوالپرسی می کردند ومن فهمیدم که آنها را ستوان شجر فرستاده و آنها صدای مرا دیشب شنیده اند اما به خاطر اینکه دید بسیار کم است صبح حرکت کرده و به سراغ من آمده بوده اند مرا روی برانکارد گذاشته و به طرف بالای تپه حرکت کردند راه صعب العبور بود و آنها بسیار خسته شدند هر از چند گاهی نفرات حمل کننده برانکارد عوض می شدند و جای خود را به دیگری می دادند بالاخره بعد از مشقت زیاد مرا به بالای تپه رساندند ستوان شجر با دیدن من بسیار خوشحال شد و گفت که چندین بار دوستانتان برای نجات شما به اینجا آمدند ولی به لحاظ حساسیت منطقه نتوانستند کار زیادی انجام دهند و فکر کردند که اسیر شده اید.
همه سربازها و ستوان شجر خوشحال بودند و از من می پرسیدند که چه طوری این راه طاقت فرسا را با این وضعیت طی کردم ستوان شجر یک چای را به من داد انگار تمام دنیا را به من داده بودند بسیار خوشحال بودم پس از نوشیدن چای مقدمات حرکت مرا به سوی بهداری تیپ فراهم آوردند و مرا توسط یک آمبولانس جیپ به بهداری تیپ انتقال دادند خبر پیدا شدن من در کل منطقه پیچیده بود بعد از چند لحظه که در بهداری بودم خیل ملاقات کنندگان به اتاق من سرازیر شد من به یاری خدا با تحمل مشقات فراوان توسط نیروهای خودی پیدا شدم و خداوند را تا ابد شاکر و سپاسگزارم که باعث شد تا من به  امید زنده ماندن ، تلاش کنم  و به یاری خود او و به کمک رزمندگان لشکر 64 ارومیه نجات یافتم و این موضوع را تا آخر عمر هرگز فراموش نخواهم کرد .
به امید پیروزی اسلام و شکوفائی کشورمان ایران
محمد حسین خبازی
به امید و آرزوی سلامت و عمر با عزت و طولانی این رزمنده تخریبچی دلاور
وبا تشکر فراوان از برادر گرامی احمد ودایع خیری