غنایم پنهان
چیزی از شروع جنگ نمیگذشت. خرمشهر در محاصره بود. شبها در سنگر میخوابیدیم و سگها تا صبح بالای سرمان عوعو میکردند! بیشتر مواقع در سنگرها بودیم. سنگرهایی پر از مارمولک، که اگر یک متر کف آن را میکندیم، به آب میرسیدیم. کسی از مرگ نمیترسید و به آن فکر نمیکرد. یک شب اعلام کردند که خواهرها دیگر نباید در شهر بمانند، چون گرفتار عراقیها میشوند. با شنیدن این خبر به خواهری که کنارم ایستاده بود، گفتم: «حالا که باید برویم بهتر است به برادرها خبر بدهیم که این جا مهمات مخفی کردهایم». غنیمت هایی را که بچه ها گرفته بودند، زیر گونیها پنهان کرده بودیم، مانده بودیم که محل اختفای آنها را به چه کسی بگوییم. برادر “فرجی” هم شهید شده بود، نمیتوانستیم به هر کس اعتماد کنیم. شب از خرمشهر رفتیم، ولی نتوانستیم طاقت بیاوریم و صبح، دوباره به خرمشهر برگشتیم. حدود ظهر بود که عراقیها داشتند میرسیدند. فاصله زیادی با آنها نداشتیم. هر لحظه احتمال اسارت میرفت. بچه ها موافقت کردند که برویم، قبل از رفتن، محل غنایمی را که در کمدها و زیر گونیها مخفی کرده بودیم، به برادرها گفتیم و از شهر خارج شدیم.(2)
1. منظومه زینبیه – ص60-61.
2. به نقل از خواهر سهام طاقتی –خرمشهر.