غم فراق
غم فراق
پدرش خیلی از اوقات که می خواست برود بیرون از منزل، حمید رضا را با خودش میبرد. پدر و فرزند همدیگر را خیلی دوست داشتند. حمیدرضا آن موقع کلاس پنجم ابتدایی بود.
یک روز رفته بود مدرسه. پدر نماز عصر را تمام کرده بود و در حال سجده ی شکر بود که ناگهان سکته کرد و فوت شد و من سر او را از سجده بلند کردم و با پسر دوّمم علی رضا جنازه ایشان را بردیم داخل حوض خانه برای غسل دادن. چند دقیقه ی بعد حمیدرضا از مدرسه آمد. از ماجرا اطلاعی نداشت. ظاهرِ ناراحتم نشان میداد که اتفاقی افتاده. حمیدرضا هم که باهوش بود، این موضوع را حس کرد. اما چیزی نپرسید. نمی خواستم جنازه ی پدرش را ببیند و ناراحت شود. گفتم: برو تو اتاقت و مشغول درسهات باش. به اتاقِ این طرفی هم نیا.
حتی «چرا» هم نگفت. رفت توی اتاقش و همانطور که خواسته بودم، شروع کرد به انجامِ تکالیفش.
با آمدن افراد که اطلاع پیدا کرده بودند حمید رضا متوجه موضوع شد. مدتی ناراحت بود و گوشه گیری میکرد. گریه اش آرام و در خفا بود. طوری نبود که دیگران را ناراحت کند.
مادر