عکس ها و خاطرات رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

عکس ها و خاطرات رمضانعلی داوودی

معبری که اصغر در برف ها باز کرد

اسارت قاتل

روزی که غلامعلی رفت سر خاک خودش

پسرم، به این می گن خاکریز

زمستان 66 عملیاتی در ارتفاعات ویبلان و شیخ محمد کردستان انجام شد به نام بیت المقدس2. این ارتفاعات بیش از دو هزار متر بلندی داشت. برای صعود به ویبلان باید ابتدا می رفتیم روی ارتفاعات گرده رش و از آن جا عمل می کردیم. عبور و مرور روی گرده رش هم خیلی سخت بود. هم به دلیل شیب های تند و باریکی جاده، هم به خاطر آتش عراقی ها که بخش-هایی از جاده در دیدرس شان بود. به هر حال باید امکانات مان را می بردیم بالا.

مسیر، قاطر رو نبود. مجبور بودیم با ماشین رفت و آمد کنیم. گاهی با یکی دوبار بالا آمدن، صفحه کلاج ماشین  می-سوخت. زمین گِل و شُل بود، برفی بود. زمان، زمان مناسبی نبود، ولی مجبور بودیم این کار را انجام بدهیم. زمانی که با ماشین می رفتیم، دقت می کردیم سر پیچ ها دو ماشین با هم تلاقی پیدا نکنند، چون در این صورت می خوردیم به هم. در طول مسیر هم به قدری جاده باریک بود که گاهاً بغل به بغل هم می خوردیم و سایشی در بدنه ماشین ها ایجاد می شد. با این حال، همه ی وسایل را بردیم بالا و مقرمان را تجهیز کردیم. قرار شد وضعیت مان را در آن جا سر و سامان داده و تا روز عملیات خودمان را آماده نگه داریم.

یک روز قبل از عملیات، نیروها را آوردیم بالا. فرمانده تخریب لشکر6 ویژه ی پاسداران، سیدعلی هوایی بود. در کنار او ما هم انجام وظیفه می کردیم.

شب عملیات، بچه ها را توجیه کردیم که چه جور باید بروند، چه کار باید بکنند.

جایی باید می رفتند که روی ارتفاع بود و نزدیک دو متر برف داشت. این وضعیت عبور بچه ها را بسیار دشوار می کرد. اگر میدان مینی سر راهمان بود، ما هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. چون مین گذاری در ارتفاعات، منظم نیست. از طرفی به دلیل بارش برف و باران، مین ها شست و شو شده و از جای قبلی خود تکان می خورند. از همه ی این ها مهم تر، با این همه برفی که روی زمین نشسته بود، اصلاً مینی قابل رؤیت نبود. با همه ی این احوال  تیم تخریب باید حتماً جلو می رفت و نقش خودش را به نحو احسن ایفا می کرد. چرا که جان نیروهایی که با اعتماد به پاک سازی بچه های تخریب می خواستند پا در این وادی بگذارند، در گرو عملکرد ما بود.

بچه ها نماز مغرب و عشا را خواندند. نیم ساعتی گذشت، بعد زیارت عاشورا خوانده شد و آماده ی حرکت شدند. مسیر پرخطری درپیش داشتیم. جاهایی بود که اگر دشمن یک تیربار آن بالا کار می گذاشت، برای درو کردن کل نیروها کافی بود. امکان نداشت اصلاً کسی بتواند سالم عبور کند.

در هر صورت بچه های ما رفتند و به جایی  رسیدند که دیگر برف انباشته بود و باید از این جا عبور می کردند.

در میان بچه های تخریب فردی داشتیم به نام اصغر سیانکی. از اهالی میدان شوش و میدان خراسان بود. بچه ای مظلوم و بسیار آرام. این جلوی بچه ها حرکت می کرد. مدام خودش را روی برف ها می انداخت، برف ها را با تن خودش می کوبید، راه را باز می کرد و جلو می رفت. یعنی معبری را در برف ها باز می کرد.

این کار علاوه بر خطر، خیلی هم خسته کننده بود. در هر صورت اصغر سیانکی رفت و رفت و همین جور راه را باز  کرد، تا رسید به سنگرهای دشمن. اولین کسی که با دشمن درگیر می شود، همین اصغر سیانکی بود. بچه ها هم پشت سرش می-ریزند. در آن جا اصغر تیر می خورد و به شهادت می رسد. منتها او کاری کرد که نیروهای بعدی به راحتی برسر دشمن ریختند و هیچ تلفاتی ندادند. ارتفاع به آن بلندی فتح شد تنها با یک شهید؛ آن هم اصغر سیانکی.

صبح، داشتند اسرا را می آوردند پایین. کسی که اصغر سیانکی را به شهادت رسانده بود. بین اسرا بود.

بچه ها گفتند: «حاجی!»

گفتم: چیه؟

گفتند: «شیروانی داره اسیرها رو می بره اون ور، بکشه.»

دویدم، گفتم: چیکار می کنی؟

گفت: «این اصغر رو زده!»

گفتم: بابا، زده که زده! اون جا اگر زده بودی، بله. ولی الان دیگه اسیره.

شیروانی خیلی اصغر را دوست داشت. خیلی بچه ی بامرامی بود. اصغر کسی بود که هدایت کننده ی تیم عملیات بود. کسی بود که خیلی زحمت کشیده بود تا بچه ها را برساند بالا. و در واقع مزدش را گرفته بود.

شیروانی هم با این که از شهادت او خیلی متأثر بود، ولی تسلیم شد و کاظم غیض کرد. دیری نپایید که خودش هم به اصغر پیوست.

سال63 من به اتفاق مرتضی ابراهیم بیگی و احسان پورمرد اعزام شده بودم به گردان شهدای تخریب تا در عملیات بدر شرکت کنیم. ما از نیروهای قرارگاه خاتم الانبیاء بودیم؛ زیر مجموعه  نیروهای حاج علی ولی زاده. غلامعلی زارع مسؤولیت گروهان تخریب را برعهده داشت. قرار بود ما با او همکاری کنیم. زارع یکی از بچه های بسیار خونگرم، با نشاط و باحال بود. هر موقع و در هر شرایطی می دیدمش، تبسم به صورت داشت، حتی در بدترین وضعیت ها. یکی او، یکی هم علی عاصمی. واقعاً جزو نوادر بودند. هر دو هم لیاقت شهادت پیدا کردند. اتفاقاً هر دو هم شهید شدند؛ روی جاده ی خندق.

زارع قبل از شروع عملیات خاطره ای تعریف  کرد که همه را روده بر کرد و نشاط خاصی در شب عملیات به نیروها داد. چون بچه ی فارس بود، لهجه ی شیرینش جذابیت خاطره اش را دوچندان می کرد.

گفت: «من هر وقت از جبهه سالم برمی گردم، مادرم می گه تو کجا می ری که سالم برمی گردی؟ می گم خوب، می رم جبهه دیگه. می گه اگه جبهه می ری، چرا طوریت نمی شه؟ این همه شهید، این همه جانباز، زخمی… می گم خوب من می رم اون گوشه کنارا. اون آخرا وای میسم. تو تدارکات و این جور جاها. اونم می گه همونه که طوریت نمی شه! خلاصه یه روز عملیات شد و چند وقت من نتونستم با خونه تماس بگیرم. نه نامه ای، نه تلفنی. گفتم حالا دیگه وقتشه یه مرخصی برم، یه سری به خونه و خونواده بزنم. راه افتادم، وقتی رسیدم سر کوچه مون، دیدم عکسمو بزرگ کردن، زدن سرکوچه. نوشتن؛ شهید غلامعلی زارع! گفتم: اِ، این که عکس منه! خلاصه دیدیم بله؛ اعلامیه هام رو این ور و اون ور زدن، منو خاک کردن، مراسم واسه م گرفتن. گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم. حالا قضیه چه جوری می شه! خلاصه وضعیتی شده بود. به هر حال رفتم در خونه. گفتم هرچه بادا باد. زنگ رو زدم. خواهرم اومد دم در. تا منو دید، حالی به حالی شد. به لکنت افتاد. گفتم شما کی رو به جای من خاک کردین؟ گفت یکی به اسم تو آوردن، بدنش خیلی درب و داغون بود. قابل شناسایی نبود. گفتم می-بینی که من نبودم. حالا مامان کجاست؟ گفت رفته سر خاک تو. گفتم سر خاک من؟ گفت آره. گفتم خوب، شما دیگران رو آماده کن، من می رم سراغ مادر. بلند شدم، رفتم قبرستان. دیدم مادرم سر خاکم نشسته، قبرو شستشو داده، گل گذاشته هی داره عزاداری می کنه و با همون آوای خودمون می خونه. خلاصه من هم نشستم، دستمو گذاشتم روی سنگ  قبرم و شروع کردم به فاتحه خوندن. اون مرثیه خوند، من فاتحه خوندم. همین طور که داشت می خوند، یکهو متوجه من شد. گفت غلامعلی تویی؟ گفتم آره مادر. گفت پس این کیه؟ گفتم من چه می دونم؟ گفت من گفتم تو طوریت نمی شه ها! پاشو، پاشو بریم که آبروی منو بردی!»

یک خاطره هم از علی عاصمی شنیده بودم. می گفت: «من عضو گروه شهید چمران بودم. چمران منو گذاشته بود جزو بچه های اطلاعات عملیات. یه روز منو همراه چند نفر دیگه فرستاد بریم از جبهه ی دشمن گزارش تهیه کنیم. خلاصه ما راه افتادیم، رفتیم شناسایی. وقتی برگشتیم، تو برگه هامون نوشته بودیم که چی دیدیم، چی ندیدیم. همه رو یاداشت کرده بودیم. برگه رو دادیم دست دکتر چمران. دکتر گرفت دستش، دیدیم هی داره می خنده. گفتیم چی شده دکتر؟ اشتباهی سر زده؟ گفت نه. این جا نوشتین؛ خاک ریختن روی خاک! خوب، این یعنی خاکریز! خاک ریختن روی خاک چیه؟ اصولاً تو جبهه هایی که تشکیل می شه، خاکریز می زنن. به خاطر این که دید دشمن رو نسبت به فعالیت هاشون سد کنن. پس پسرم! این چی می شه؟ خاکریز. گفتم بله دکتر. گفت این که نوشتی؛ این قدر تانک با لوله، این قدر تانک بی لوله چیه؟ گفتم خوب، یه سری ها لوله داشتن، یه سری نداشتن. خندید و گفت اونا که لوله داره تانکه، اونا که نداره نفربره.»

بعدها همین عاصمی شد نابغه ی تخریب و جزو یکی از کسانی بود که طرح عملیات کرکوک را ریخت. که رفتند آن جا را منفجر کردند و برگشتند.

راکت هواپیمایی که دشمن این آخری ها می زد، گاهاً منفجر نمی شد. وقتی مردم جمع می شدند دورش، منفجر می شد. ظاهراً به این شکل بوده که سربی حرکت می کرده، می آمده می خورده به سر دوتا سیم و چاشنی دوم منفجر می شده و بمب را منفجر می کرده.

عاصمی تنها کسی بود که این راکت را خنثی می کرد.

برگرفته از کتاب ” فرماندهان ورود ممنوع ” نوشته رحیم مخدومی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی

رمضانعلی داوودی