روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (8)

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (8)

ترک تحصیل

مادرش می گفت: : کوچکی خسته می شی، در جواب مادر می گفت: چریدن بره ها، بزغاله ها و حتی آب خوردنشان را دوست دارم.راستش غروب روستا برای خود من هم عجیب بود بارسیدن گله ها یکباره روستا بهم میریخت بره ها وبز غاله هایی که تاغروب منتظرمادرانشان بودندباصدای  مع مع و بع بع هر کدامشان سراسیمه برای پیدا کردن مادربه این سو وآن سو میرفتندوموقعی روستا آرام می شد که این زبان بسته ها مشغول خوردن شیر  می شدندغلامرضا خسته ازچوپانی می رسید کناردرب آغل می ایستاد این صحنه هارا بالذت تماشا می کرد. سخت کوشی و جنب و جوش فوق العاده غلامرضا در دوران ابتدایی ترک تحصیل یکساله ورفتن پی مندال (چوپانی) موجب شد  تامردی مقاوم برای روزهای سخت شود.

حیدر بیل کوچکی برای غلامرضا خریده بود. وقتی به باغ می رفت او هم به همراه پدر می رفت و با دست های کوچک خود تمرین کار و تلاش می کرد

چرا به اطرافت نگاه می کنی؟

در اوقات فراغت برای دیدار و همکاری در کار کشاورزی با خانواده ی عمویم عبدالحسین فاتحی( پدر شهید بزرگوار علی فاتحی) از آبپخش به روستای خلیفه ای رفته بودم خانواده سردار شهیدکرامت هم با گله ای حدود 300 رأس گوسفند وبز به روستای خلیفه ای مهاجرت کرده بودند محل اسکان شبانه آنان در منزل آقای فاتحی بود، هردو مهاجر بودیم.

یکی برای پر کردن اوقات فراغت و دیگری پی گله و کار شبانی ، نمی دانستم باحضورم در آنجا با چه حوادثی مواجه خواهم شد.وبا مهاجرت به آن روستا چه اتفاقاتی برایم رخ می دهد که به نوعی سرنوشت و آینده ام را به جد تحت تأثیر قرار خواهد داد. کمتر از 12 سال داشتم که با حیدر کرامت و فرزندش غلامرضا آشنا شدم. شخصیت معنوی و قرآنی پدر و چهره جذاب و دوست داشتنی، با نشاط و بزرگ منش پسرهمراه با ذهن کاوشگر و فعال دوران نوجوانی به نوعی.برای من الهام بخش بود

آنها از روستای بنار سلیمانی از توابع آبپخش به خلیفه ای که محلی مناسب برای چرای حیوانات است می آمدند..

و عموی من میزبان آنان بود. نکته مهم و قابل توجه آن روزها روش تربیتی حاج حیدر با غلامرضا بود. او کتابی داشت بنام دکتر و پیر اثر شهید هاشمی نژاد. این کتاب در کشکول او بود آن را مطالعه می کرد و از آن بهره می جست.

غلامرضا علی رغم اینکه کمتر از 10سال داشت اما سئوالاتی بالاتر از سن و سالش می پرسید. از فلسفه خلقت حیوانات و حقوق آنان می پرسید. پدرش حاج حیدر آخوند محلی و اهل مطالعه بود اما گاهی از پاسخ عاجز می ماند. به کتاب هایش مراجعه میکرد و جواب می داد. غلامرضا مثل آدم های بزرگ حرف می زد. با حاجی بحث سیاسی می کرد.پدر علیه شاه حرف می زد. از شاه متنفر بود.من هم شده بودم خوشه چین علمی

حیدر: ما عالمی بزرگ بنام امام خمینی داریم که محمدرضا پهلوی او را تهدید کرده و گفته خمینی کاری نکند من کفش و کلاه پدرم را بپوشم. امام (ه) هم پاسخ داده کلاه و کفش پدرت برای تو گشاد است.

آن تابستان سپری شد اما خیلی از پند و اندرزها و مباحث سیاسی در ذهنم نقش بست. گاهی حاج حیدر اطرافش را نگاه می کرد و حرف های تندی به شخص محمدرضا پهلوی می زد. می گفت: اگر می توانستم با همین دستهایم شاه را اعدام می کردم.

غلامرضا می گفت : چرا به اطرافت نگاه می کنی؟ حاجی می گفت: شاه خائن وخیانت کار است در همه جا مأمور گمارده. حتی در روستا! اگر مأموران این حرف ها را بفهمند پوست سرمان را می کنند. و همین روشنفکری ها باعث شد تا بعداً به سراغ شهیدان علیرضا ماهینی و ابوتراب عاشوری رفتم و قبل از انقلاب پس از آشنایی با امام (ره )برای پیروزی انقلاب و دفاع از امام خمینی در تظاهرات در تهران شرکت کرده وبوسیله ماموران دستگیر شده و به مدت 6 ماه در زندان قصر تهران حبس شدم که پس از فرار شاه در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 از زندان آزاد شدم.

حاج حیدر لباس آخوندی به سبک خاص می پوشید میگفتند شبیه میرزا رضای کرمانی شده. او را حاج میرزا صدا می زدند.

غلامرضا با صوت و لحن زیبا و دلنشین قرآن می خواند و به فضای خانه آقای فاتحی صفای خاصی می بخشید. فاطمه عباسی عمه ی شهید کرامت. مثل پدر حتی مهربانتر از پدر ،من و غلامرضا را به نماز، قرائت قرآن و عبادت تشویق می کرد. نماز جماعت به امامت حاج حیدر برگزار می شد. غلامرضا مکّبر بود با صدای رسا و دلنشین او ذکرها و تکبیرها در فضای روستا طنین انداز می شد.

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (8)
روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (8)

 ازراست نفراول محمد پور بچه- نفردوم نامدار نگهبان

دست به یخه

وقتی راه رفتن یاد گرفتم با پای خودم از خانه بیرون رفتم با اولین هم سن و سالی که مواجه وهمبازی شدم غلامرضا بود درب حیات ما روبروی هم  باز می شد مادران ما با هم مانوس بودند وقتی یکی از کار روزانه فارغ می شد به دیگری کمک می کرد از یکرنگی و صمیمیت آنان دوستی و رفاقت می آموختیم وقتی مادرم راه می افتاد و به سمت منزل آن ها میرفت من هم همراهش  میرفتم مادرم برمی گشت اما من  به بازی با او ادامه میدادم وقتی آنها هم می آمدند همین حالت را داشتند گاهی هم که از بازی خسته می شدیم با هم دعوا میکردیم در همان سنین کم دست به یخه می شدیم وقتی دعوا بالا میگرفت مادر برای میانجی گری می آمد که  آثار ناخن های کوچک روی سر صورت ها نمایان بود هرچه بزرگتر می شدیم غلامرضا آرامتر و مهرباتر   و حرف شنو تر می شد بدون اجازه پدر به بازی نمی آمد از صبح تا غروب  و حتی بعد از غروب توی کوچه ها بازی میکردیم گاهی وقت ها شب می شد مادرها چراغ فانوس به دست میگرفتند و تو کوچه ها به دنبال ما می گشتند اما او اینطور نبود .

از همان کودکی واقعا با دیگران متفاوت بود مودب و متین بود به کسی ناسزا نمی گفت هر چند پر جنب و. جوش،فعال و ورزشکار بودم در دومیدانی و قاب بازی (نوعی بازی محلی است) حریف او نمی شدم صبح روز عید فطر بین بچه ها ی روستا رسم جالبی بود لباس نو می پوشیدیم بچه ها گروه گروه می شدند، من و غلامرضا و چند نفر دیگر هم گروهی راه میانداختیم و درب منازل می رفتیم تا ظهر شیرینی و آجیل مخصوص روز عید جمع میکردیم مردم هم با خوشحالی از ما پذیرایی میکردند خوشی و صفای آن لحظات را هرگز فراموش نمی کنم وقتی به خانه بر می گشتیم هرکه آجیل بیشتری داشت می گفت نونو(نونودر زبان محلی بین بچه های روستا به معنی خودنمایی بود) یعنی بچه ها!  من بیش از بقیه شیرینی جمع کرده ام.

چند سالی مبصر کلاس بودم بچه ها را بیش از دیگران می شناختم غلامرضامنضبط و درس خوان بود هر چند مشکلات و موانع تحصیلی باعث شد تا وی بعد از پایان تحصیلات ابتدایی ترک تحصیل نماید.

حیدر کرامت (پدر شهید) چهره شاخص قرآنی محسوب می شد غلامرضا تحت تاثیر پدر روحیه مذهبی فوق العاده ای  داشت قبل از سن تکلیف به نماز می ایستادیم و حتی در گرمای تابستان روزه میگرفتیم من وغلامرضاخیلی به روزه داری علاقه مندبودیم وقتی شدیدا تشنه می شدیم روی تک را آب پاشی می کردیم شکم هارا روی آن می گذاشتیم تا قدری از عطشمان کاسته شود اما روزه مان رانمی شکستیم.