روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (4)
سال ملخی
اوایل دهه 40 سال پر مرارتی برای مردم دشتستان به ویژه روستا نشینان و کشاورزان و دامداران بود. کمبود شدید باران موجب قحطی شده بود. روز به روز تعداد بیشتری از گوسفندان و احشام تلف می شد. خانواده شوهر و پدرم نیز تعداد زیادی از گوسفندها و بزها و حتی الاغ، قاطر و اسب هاشان تلف می شد. مشکل بزرگ دیگر آن سالها هجوم شدید ملخ به سراسر دشتستان بود. ملخ ها به صورت توده های ابر سیاه به مزارع و باغات حمله می کردند. این حشرات به حدی فراوان بودند که مردم شب ها گونی ها را از ملخ پر کرده و به منزل می آوردند. آن را حرارت می دادند و به عنوان مواد غذایی استفاده می کردند و در انبارهایشان نیزذخیره می کردند.
ملخ ها برگ و حتی ساقه گیاهان و برگ درخت نخل را می خوردند. کشاورزان بیچاره برای پراکنده کردن ملخ حلب به دست به داخل مزارع و نخل ها می رفتند و بر حلب ها می کوبیدند. این حشرات آنقدر زیاد بودند که در طول ماه های آبان تا اسفند همه علف ها و برگ درختان را کاملا نابود کردند.
غلامرضا تقریبا دو ساله شده بود که صدای گامهای آرام و استوار پدرش را درب منزل احساس کرد. آن روز یکی از شیرین ترین لحظات زندگیم بود که به چشم می دیدم. غلامرضا با دیدن پدر،خودش را انداخت توی بغلم چون اورا نمی شناخت
او برگشت. من با دستان پر به استقبالش رفتم. غلامرضا را در آغوش او گذاشتم و به تماشای ذوق و شوق های او نشستم.
پدر ذوق زده بود. اما غلامرضا از دیدنش احساس غریبی می کرد. بایدچند روری می گذشت تا اورا بشناسد و مانوس شود .
خانواده کرامت زمین و باغ های قابل توجهی داشتند. در سال های قحطی درب انبارهای ذخیره گندم(به زبان محلی پاچال) را روی مردم گشودند و بین مردم که شدیداً دچار فقر شده بودند توزیع کردند. من به حیدر اعتراض کردم در سال قحطی چرا همه گندم ها را به مردم می دهید. او گفت خدا کریم است. چند ماه گذشت باران بسیار خوبی بارید. سال پر خیر و برکتی شد و مردم روحیه خود را بازیافتند. پیش خودم میگفتم پس این خانواده واقعاً اهل کرامتند و این هم پاسخ خداوند به کرامت آنان.آن روز من معنی خدا کریمه را به چشم دیدم.
خانواده ی کریم
این خانواده واقعاً کریمند. به دنیا دلبستگی ندارند وقتی با آنان نسبت خویشاوندی پیدا کردم متوجه شدم در عالم رفاقت برای دوست از همه چیزشان می گذرند. اگر چیزی داشتندو تصور میکردند من به آن علاقه دارم به راحتی از آن می گذشتند. ابتدای روابطم با این خانواده رفته بودم منزل پدر سردار شهیدکرامت برایم شربت آوردند
از لیوان های شربتی خوشم آمده بود. وقتی علاقمندی من را متوجه شدندخیلی راحت و بدون تعارف آن را به من هدیه کردند. شرمنده سخاوت آنها شدم. و یادگرفتم که به دنیا دل نبندم نه هدایای کوچک بلکه دنیارا بامحبت این خانواده عوض نکنم.
پاتوق
منزل حیدر پاتوق بچه های قوم وخویش وحتی بعضی از بچه های همسایه بود. درب منزلشان جمع می شدیم. آنقدر مشغول بازی می شدیم که خسته و کوفته می شدیم. نان محلی گرم، دستپخت مادرامون مزه خاصی داشت. غذای سالمی بود. رفت و آمد ما با خانواده کرامت باعث صمیمیت ما بچه ها هم شده بود. سر سفره آنان می نشستیم. گاهی خودمان از تاپوی خرمایشان چنگی خرما برمی داشتیم و شکمی از عزا در می آوردیم. از کوچکی من و غلامرضا علاقه خاصی به هم داشتیم. او هم وقتی به خانه ما می آمد بچه ی خانه حساب می شد.اونسبت به هم سن وسالانش متفاوت بود پر جنب وجوش وفعال بود. معمولا بچه ها اوقات فراغت رابه سرگرمی وبازی سپری می کردنداما غلامرضا درامور خانه به پدر ومادرش کمک می کرد اواخر تابستان تانیمه مهر ایام برداشت خرما بودگاهی بادهای پاییزی تندی می وزیدوباعث ریزش بی موقع خرماها می شدغلامرضاسبدکوچکی برمی داشت ونخل ها راپاچینی می کرد.
پدر غلامرضا برای مردم روستا قصابی می کرد.روز قصابی برای ما بچه ها عید بود. با جگر بره یا بزغاله دوپیازه مخصوص می پخت. باذوق وشوق خاصی دور هم جمع می شدیم و شکمی از غزا در می آوردیم همبازی های غلامرضا هم دعوت بودند.آن روزها غذاهای مردم طبیعی بود.از غذاهای آماده که امروز از بیرون تهیه میشود خبری نبود از ماست، کره، شیر، پنیر، آغوز، لورک، کشک گرفته تا تخم مرغ، مرغ، نان محلی و انواع حلواهای خرمایی و سنتی و نان محلی که در تنورها پخته می شد و هر خانواده تنور مخصوص به خودش داشت.
مواد غذایی مصرفی مردم طبق معمول ترید با دوغ و پیاز و تره و سبزی های محلی دیگر بود. شبها غذای گرم طبخ می شد که غالباً للک (گندم خورد شده یا همان بلغور ) بود هرچندمردم ازحداقل امکانات زندگی هم محروم بودند اما آنچه در سفره بود، دست رنج خودمان بود.از خویش تا خرمن ، هرکس خرمن کوب نداشت دوتا سه اسب یا قاطربه هم می بستند آن قدر اینها راروی گندم وجوهای درو شده می دواندند که خرد بشود و جو و گندم های خوش بو آماده آرد و نان می شد از کاه جدا می شد.
هنگام صرف غذا مادر غذای همه اعضای خانواده را توی سینی بزرگ مسی می ریخت و همه گرد آن حلقه می زدند. خورشت یا مخلفات دیگر را وسط سینی می گذاشت. همه طبق معمول و مرسوم با دست غذا می خوردندومی گفتند غذا خوردن بادست فضیلت دارد چون سنت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم است.
برگرفته از کتاب قهرمان قله دیدگاه نوشته تخریبچی دلاور دفاع مقدس مصطفی شهریاری