روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (34)
بهادر…کاکا…چیزی…نیست
پایین تپه محل استقرار گردان، مشغول ساخت سنگر بودم که تویوتای فرمانده گردان کنار دستم ایستاد. آقای عالیکار، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: مهدوی بپر بالا!
گفتم: کجا حاجی؟
گفت: باید بریم دیدگاه گیسکه، فرمانده لشکر برای توجیه آنجاست. آقا ولی ]شهید نوری[ پشت فرمان بود]شهید[ جعفر عباسی و ]شهید[ باقر رشیدی هم پشت تویوتا نشسته بودند و از سرما یک پتو روی خودشان کشیده بودند.من هم پریدم بالا و پس از حال و احوال کنار آنها نشستم. وقتی رسیدیم نزدیک تپه، کنار جاده هشت یا نه تا تیوتا پارک شده بود. جعفر عالیکار گفت: بچه ها سریع بیایید همه رسیدن بجز ما.
به سمت پله هایی که با گونی تا بالای ارتفاع کشیده شده بود دویدیم.توی شیب تپه بالا رفتیم. همین طور که بالا می رفتیم حاج رسول استوار، حاج مجتبی مینایی فرد و مسلم شیرافکن را دیدم. آقا ولی را صدا زدند و گفتند: دیدگاه پر است، عراق هم حساس شده، توی سنگر منتظر بمانید.
وارد چند سنگر اجتماعی که پایین تر از سنگرهای دیده بانی بود شدیم. سنگر به صورت ایوانی به شکل هلال زیبا درست شده بود. جای دنجی برای غذا خوردن و خوابیدن و آفتاب گرفتن رو به منطقه خودمان.
هرکدام گوشه ای از سنگر نشستیم. شیب زیاد همه را به نفس نفس زدن انداخته بود. عالیکار و آقا ولی شروع کردند از حاج رسول و حاج مجتبی در مورد خط و منطقه خبر و اطلاعات می گرفتند. یک خمپاره از روی بلندی تپه رد شد و پشت تپه های جلویی، جایی که ماشین ها پارک شده بودند به زمین نشست.به نظر چیز عادی می آمد. مجتبی انگار دل تو دلش نبود، گفت: برید تو سنگرا، روی ایوان جون حسابی نداره، خمپاره بعدی که آمد، دیدیم واقعاً جای امنی نیست، رفتیم توی سنگر.
حاج رسول و مجتبی رفتند بالا. چند دقیقه بعد خمپاره ای امد که تمام سنگری که ما درآن بودیم لرزید و خاک از کنار گونی ها روی سر ما ریخت. بلافاصله مجتبی آمد و در حالی که می گفت خدا رحم کنه، نفس نفس زد و ادامه داد: برانکارد را از گوشه سنگر به من بدید!
مسلم برانکارد را برداشت و دوید به سمت بالا، من هم در حالی که می گفتم یا ابوالفضل به سمت بالا دویدم. وقتی رسیدم بالا دیدم آقای ولی و مسلم، حاج مسعود فتوت را گذاشتند روی برانکارد. در آ« دود و دولاغ بپا شده، چشمم افتاد به صورت حاج مسعود، چهره زیبا و گَرد گرفته، با صورتی سفید داشت که گواهی می داد شهید شده است. دستانش از برانکارد آویزان بود. مسلم گفت: مهدوی دستش را بزار روی سینه اش، نگیره به کوه!
دست حاج مسعود را گرفتم. یخ بود. هیچ نفس یا تحرکی هم نداشت. باورمان شده بود که شهید شده است.
برگشتم، حاج نبی یک دست را در دست دیگرش گرفته بود. گفت: چرا معطلی بیا کمک!
با حاج مجتبی زیر شانه های ]شهید[ حاج مهدی زارع را گرفتیم و از سنگر کشیدیم بیرون. بچه ها کمک کردند حاج مهدی را هم دست به دست بردند پایین. دوباره برگشتم بالا، سنگر تاریک و پر از دود بود. فقط یک صدا می آمد که می گفت: یا فاطمه یِ زهرا.
با مجتبی برگشتیم توی سنگر. پتوی ورودی درِ سنگر را کندیم تا سنگر روشن شود. کرامت هم با چهره زیبا و نورانی به گونی های سنگر تکیه داده و سرش به روی زانویش افتاده بود. انگار چند ساعت بود که خواب است. بهادر گوشه ای افتاده و ناله می کرد. همه جای بدنش ترکش خورده بود. او را روی پتو گذاشتیم. صدا زدیم کمک
شهید باقر رشیدی رسید. تا بهادر را که هم محلی بودند دید، با لهجه لری گفت: بهادر…ککا…چیزی…نیست الان رسیم بهداری
بدن بهادر له بود. آوردن او از پله ها و آن شیب تند کار مشکلی بود. همه درگیر اوردن بهادر شدند. آمدیم تا کنار جاده. حاج مسعود و حاج مهدی منتقل شده بودند. اما حاج نبی هنوز نرفته بود. یک تویوتا آمد. نمی دانم راننده کی بود. گفت: بهادر را ببرید عقب.
مسلم رفت عقب نشست و پتو را از سمت پای بهادر به سمت خود می کشید. کمک کردیم تا پتو و بهادر رفت عقب تویوتا. دست من زیر سر بهادر بود. مسلم گفت: مهدی بیو بالا مُو که نَم تونُم تانی مسلم بیا بالا من که تنهایی نمی تونم![
رفتم بالا. تویوتا حرکت کرد. حاج نبی جلو نشسته بود. از درد به خودش می پیچید و گاهی نگاهی به عقب می انداخت. مسلم هم دو پای بهادر که پای چپش له شده بود را گرفته بود توی بغلش. سر و دو کتف بهادر هم در آغوش من بود. ترکش شکم بهادر را پاره کرده بود. تویوتا به هر سمتی می رفت مقداری خون از شکم بهادر به سمت مخالف می پاشید. دست و آرنج بهادر هم شکسته و آویزان بود. انگار دستش را سلاخی کرده بودند. تمام استخوان ها بیرون و به کمی پوست اویزان بود. با تمام این آسیب ها، بهادر روی هم رفته پنج تا آخ و ناله نکرد، در عوض شاید بیش از هزار مرتبه گفت: یا فاطمه ی زهرا…یا فاطمه ی زهرا.
حاج مسعود و حاج مهدی زارع را به بهداری ارتش در تپه صیدک بردند. اما ما به اشتباه به موازات خط ارتش رفتیم به تپه ای که به آن می گفتند “پنج تن”.
یک پست خاصی آنجا بود که کار خاصی نتوانست برای مجروحین انجام دهد. فقط انگشت سبابه حاج نبی که استخوانش بیرون زده بود و قاب روی مفصل له شده بود را سشتشو و باند پیچی کردند. بهادر هم تقریباً به همین شکل، همه متعجب از استقامت بهادر بودیم که فقط صدا می زد یا فاطمی زهرا. مسلم هم که همزبان بهادر بود به او روحیه می داد.
اینجا یک حُسن داشت، آن هم این بود که یک برانکارد برای حمل بهادر پیدا شد و یک آمبولانس مجهز که آنها را منتقل کند. هر دو را در آمبولانس گذاشتند و منتقل کردند به سمت صیدک. من و مسلم هم با تویوتا برگشتیم خط انگشتی. تمام لباس و بدنم پر از خون شده بود. بچه های گردان هم برگشته بودند مقر گردان کانی شیخ. مانده بودم که چطور برگردم.
خدا را شکر ماشین آبرسانی عمو برات ، سقای لشکر از راه رسید. گفتم عمو برات کجا می ری؟
گفت: همه تانکرهای خط را پر کردم دارم میرم بُنه تدارکات.
گفتم: منم تا عقب ببر.
گفت: عمو تو چت شده؟ چرا اینجوری هستی؟
گفتم: بریم توی راه برات میگم. خلاصه من تعریف می کردم عمو برات گریه می کرد و می گفت: تو رو خدا حتماً حاج نبی سالمن؟
می گفتم: هااااا بخدا
دیگه گفت: می رسونمت مقر خودتون.