روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (33)

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (33)

یک…دو…سه…

صبح روز 4 اسفند سال 63 ، به اتفاق حاج نبی فرمانده لشکر، حاج رسول استوار معاون عملیات، مجتبی مینایی فرد معاون اطلاعات، شهید غلامرضا کرامت فرمانده ادوات، شهید حاج مهدی زارع فرمانده گردان امام حسین(ع) و بهادر سلیمانی فرمانده گردان حضرت فاطمه (سلام الله علیه) جهت اولین توجیه عملیاتی نسبت به منطقه عملیات، به سمت ارتفاعات گیسکه حرکت کردیم.

چون صبح خورشید موافق ما و در چشم عراقی ها بود، این توجیه باید صبح انجام می شد. و قرار بود تمام یگان ها همان روز صبح کار شناسایی را انجام دهند. سنگر دیدگاه روی ارتفاع بلندی بود که تا آنجا باید حدود سیصد پله که با گونی پر از خاک درست شده بود بالا می رفتیم.

سنگر دیدگاه سنگر کوچک ال (L) شکل و مسقف بود که با یک دوربین خرگوشی روی منطقه روبرو دید خوبی داشت. حاج نبی و حاج مهدی کنار دوربین نشستند. کرامت کنار ورودی سنگر و من و بهادر هم میانه سنگر. مجتبی نقشه منطقه را میانه سنگر پهن کرده بود تا از روی آ« موقعیت منطقه و ما را شرح دهد.

هنوز کارمان شروع نشده، یک گلوله فسفری جلوی سنگر منفجر شد. می دانستیم این نوع گلوله برای ثبت و تصحیح آتش زده می شد. مجتبی شوخی و جدی گفت: بچه ها گلوله بعدی داخل سنگر است! بعد شروع کرد به شمردن، یک…دو…سه…

سه که از دهان مجتبی خارج شد، یک خمپاره 60 در دهانه سنگر منفجر شد. در میان آن گرد و خاک و باروت، احساس کردم سر کرامت با صورت افتاده روی من. به خودم که آمدم دیدم ترکش ها بیش از همه به سینه کرامت نشسته است. بهادر از ناحیه سمت چپ بدن، بازو، پهلو، لگن و ران چپ ترکش خورده بود و خونش با شدت به سر و صورت و بدن من پاشیده می شد. کتف چپم می سوخت که فهمیدم ، ترکش از کتف چپم وارد ریه ام شده است. تعدادی ترکش هم از زیر دست های من عبور کرده به کمر و پشت حاج مهدی زارع نشسته بود. یک ترکش هم به دست راست حاج نبی خورده بود.

مجتبی و حاج رسول هم چون در مسیر ترکش ها نبودند، ترکشی دشت نکردند و تا گرد و خاک انفجار خوابید از سنگر بیرون رفتند، بعد هم حاج نبی و حاج مهدی بیرون رفتند و می گفتند: بچه ها سریعتر بیاید بیرون!

کرامت بی حرکت مانده بود. بهادر خیلی مظلومانه با لهجه لری به مجتبی گفت: مُزتبی، تو هم داری ایری…!!؟

حاج رسول گفت:مسعود بلند شو پشت سر من بیا!

خونریزیم شدید بود و لحظه به لحظه بی حال تر می شدم، احساس می کرد، ترکش به قلبم فرو رفته است و دارم شهید می شوم. به زور خودم را از زمین کندم و دنبال بچه ها با بیحالی و گیجی در کانال شروع کردم به دویدن. به ورودی کانال که رسیدیم احساس کردم دارم جان میدم. اولین نفر ]شهید[ مسلم شیرافکن به من رسید. با آن بدن لاغر و ترکه ای گفت: مسعود صبر کن، تا تو را پایین ببرم!

با بی حالی گفتم: دارم شهید می شم!

همان لحظه روح از تنم جدا شد. چشم باز کردم، دیدم از بالا دارم جسمم را که روی زمین افتاده است نگاه می کنم. مسلم، جسم بی جانم را به سختی از پله ها پایین کشید. تا جایی که پاگردها بود و حاج اصغر فلاح زاده، معاون زرهی لشکر با چند نفر دیگر با برانکارد ایستاده بودند. من را روی برانکارد گذاشتند. حاج اصغر می گفت: این مسعود است. شهید شده، آن را پایین ببرید!

فریاد زدم، اصغر من شهید نشدم. این بالا هستم، اما نشنید. جنازه ام را از روی پله ها تا پایین کنار آمبولانس ها بردند. در این مدت، صدای وز وزی در گوشم احساس می کردم و به طور عجیبی تمام گذشته زندگیم از کودکی تا آن لحظه از جلوی چشم هایم رد می شد. جنازه ام را به پایین ارتفاع، کنار آمبولانس ها بردند. در میان افرادی که در آنجا بودند، آقای فرزانه از پاسداران آباده را شناختم. ناگهان روح به جسمم برگشت و به هوش آمدم و گفتم: مراقب باشید، ترکش به قلبم فرو رفته و دارم شهید می شوم!

دوباره از هوش رفتم. چند دقیقه بعد دوباره به هوش آمدم، دیدم آقای فرزانه کنارم ایستاده است. کم و بیش هوشیاریم برگشته بود.

من و حاج مهدی را با یک آمبولانس به اورژانس صحرایی ارتش نزدیک پل سومار انتقال دادند.