روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (32)
صدای آه و ناله
روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیه) بود. به همراه جمعی از فرماندهان لشکر برای بررسی خط عراق در سنگر دیدگاه کوه گیسکه بودیم. در حال دیدن خط با دوربین بودیم که آتش خمپاره عراق شروع شد. خمپاره ها به سنگر ما نزدیک می شد. شهید مسلم شیرافکن روی دیواره ورودی سنگر، روی گونی های خاک نشسته بود. به مسلم گفتم داخل سنگر جا نیست، از مسیر کانال برو پایین.
تا مسلم رفت، خمپاره ای روی ورودی گونی ها جایی که مسلم نشسته بود اصابت کرد. صدای آه و ناله در سنگر بلند شد.
انگشت سبابه دست چپم به پوستی آویزان بود. غلامرضا کرامت شانه به شانه ام نزدیک به درب به دیوار سنگر تکیه داده و نشسته بود. گفتم: کرامت برو پایین کوه و بگو برانکارد بیارن! دیدم بی انکه به من جواب دهد، فقط می خندد و تکان نمی خورد. چشمم رفت روی سینه اش، خون آرام از سینه اش روی لباسش جاری بود.معلوم بودترکش ها ازپشت سربه اواصابت کرده چشم چرخاندم. بقیه زنده بودند اما بیشتر بچه ها ترکشی دشت کرده بودند.