روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (3)
فصل سوم
لبخند خوشحالی
چند ماه ازاعزام به خدمت حیدرگذشت که یک روز بسیار خاطره انگیز و شیرین و به یاد ماندنی رقم خورد. علی رغم بارداری وتذکراطرافیان که نبایدروزه بگیری اما توکل بر خداسراسر ماه مبارک رمضان من روزه داربودم خاتمه یک ماه عبادت و بندگی یعنی روز عید فطرهمزمان شد با تولد نو رسیده ،.هرچند شرینی آن روز ها با وجودجای خالی حیدرعذابم می داد چون دوست داشتم لحظات شیرین را با او تقسیم کنم نوزادی که به سفارش پدر اگرپسراست دوست دارم اسمش غلامرضا باشد تانوکر امام هشتم بشود به سفارشش عمل کردیم. آن روز نمی دانستم که نوزاد کوچک بزرگ خواهد شدودرقامت سردارسپاه اسلام مثل آقا علی اکبر(س) جانش رافدای اسلام کرده و انشاء الله مادرش را روزمحشر در محضر بی بی فاطمه (س)سربلند می نماید.
سال 1341 غلامرضا در حالی پا به عرصه گیتی نهاد که پدر مشغول خدمت زیر پرچم بود. با تولدش خانواده ی ما سه نفره شد. بر اساس سنت معصومین و سفارش پدر پس از تولد در گوش راست و چپ نوزاد اذان و اقامه گفتند. صدای گریه او در خانه کوچک من طنین انداز شد و لبخند خوشحالی رابر لبهای همه نشاند. دایه اش می گفت: خدیجه! می دانی چرا با گریه نوزادت همه خوشحال شدند؟ من نمی دانستم، او به من گفت: گریه بچه در هنگام تولد نشان از سلامت او دارد. آن روز برای من و خانواده خوشحالی مضاعف بود. هم روز عید فطر بود و هم روز تولد غلامرضا با گریه ها و شلوغ کاریهای او سکوت اتاقکم شکسته شد. آرام آرام این نوزاد که نقل مجلس شده بود رشد می کرد و گرما بخش کانون خانواده می شد. خنده ها و گریه ها و نشستن و پا پا کردنش مانند تئاتر و نمایشنامه برای من تماشایی بود. هرچه بزرگتر می شد، امید و دلگرمی بیشتری به من می داد
در گرمای طاقت فرسا نیش پشه کورک های خونخوار که مثل آمپول، حال بچه ها رامی گرفت محل نیش آنها روی گونه ی نازکشان نقش می بست جیغ ودادشان بلند می شدتنها راه آرامش بادزن هایی بود که از برگ درخت نخل می بافتیم بادزن راتا پاسی از شب حرکت می دادیم تادرخواب ازشدت گرما وحمله ی پشه ها اندکی آرام گیرند عشق ما بچه هایمان بودغیر ازمهرمادر هیچ چیز دیگری نمی توانست شب تاصبح مانع خواب نیمه شب بشود رسم زن های روستا پوشیدن تور های سبزیا سفیدنازکی بود که در منزل به جای روسری استفاده می شد این تور هارا برای جلوگیری ازحمله پشه هاشب روی گهواره بچه ها می کشیدیم سالهای بعدحاج حیدررفت کازرون 10تا 15 مترازهمین تور ها را خریدباچوب درخت گز (اسکلت )اتاقکی درست کردیم آن را با همین تورپوشیدیم من وهمه ی خانواده می رفتیم توی آن می خوابیدیم تنها بچه ها نبودند که تاحدودی از پشه راحت شدند.
اسمش هم گذاشته بودند کله. در آن شرایط سخت و فاقد امکانات سرمایشی و گرمایشی بچه ها مریض می شدند. حتی بعضی از آنان بر اثر مریضی فوت می کردند. غلامرضا هم چندین بار سخت مریض شد. تنها امید ما توسل به اهل بیت بود. داروهای گیاهی با راهنمایی زنان مجرب تهیه می کردیم. روی آن ذکر می خواندیم و شفا می گرفتیم.این ذکر ها در روح وجسم بچه تاثیرداشت این برایم یک باور بود
با وضو شیرش می دادم و ذکر و تسبیح خداوند بر زبان جاری می کردم بارها می شد در حال ذکر من و غلامرضا با هم به خواب می رفتیم. چه خواب شیرین و راحتی! نمی دانم چرا از اینکه مادر شده بودم به خود افتخار می کردم.؟ نمی دانم انگار لذتی که من در کنار غلامرضا می بردم فوق العاده بود اما این شیرینی ها گاهی با تلخی همراه می شد و بدجوری آزارم می داد. به یاد جمله آخوند روضه خوان می افتادم که می گفت: خداوند فرموده: (بعداز هر سختی، آسانی و خوشی و راحتی است.
20 روز مریضی
غلامرضا کمتر از دو سالش بود که تمام بدنش تاول زد. شدیداً حالش بد شد. به سختی شیر می خورد. احساس می کردم همه تلاش هایم برای سلامتی فرزندم بی نتیجه مانده است. آنقدر مضطرب و ناراحت بودم که خودم هم اشتهای غذا خوردن نداشتم. گریه می کردم.اگر باران می بارید راه بندون می شدخاک ها که خیس می شد بد جوری به پا می چسبیدآنهایی که روزهای بارانی یادمان شهدای شلمچه رفتنه اند گل های آنجارا دیده اندحس می کنند، مثل رزمنده ها، اگر مدت بارندگی طولانی می شدتاچند روز بعد از بارندگی کسی نمی توانست از روستا خارج شود یکی دو نفر از زنان مجرب محل که چند فرزند بزرگ کرده بودند دلداریم می دادند. می گفتند نگران نباش، این بیماری واگیر سُرو (سرخک) است. باید ازفرزندت مراقبت کنی خوب می شود. آنقدر دوره ناخوشی طولانی شد که غلامرضا پوست و استخوانی شده بود. برای کودک کم سن و سال تحمل 20 روز مریضی خیلی مشکل بود.
پس از مواظبت و پرستاری شبانه روزی و با کمک بزرگترهای خانواده و همسایه ها آرام آرام غلامرضا بهبودی پیدا کرد.: ماهها از خدمت زیر پرچم حیدر گذشته بود. اما او مثل بقیه سربازان اجازه دیدار با خانواده نداشت. بعضی از افراد که به سن سربازی می رسیدند مبلغی تحت عنوان شیرینی به رئیس پاسگاه مربوطه می دادند، بعد از چندین سال معاف می شدند. اما حیدر اهل این حرف ها نبود. وقتی زمان خدمتش رسید خودش موی سرش را تراشید و به پاسگاه محل اعزام، رفت.برای نوعروس ،دوسال دوری از شوهر زمان کمی نبود خیلی دلم شور می زد.به خانواده کرامت گفتم اگربرای دیدار با خانواده به او مرخصی نمی دهندشما به او سری بزنید. من که شرایطم برای مسافرت خوب نیست. قبول کردندبه محل خدمتش که در پادگان نظامی شیراز بود رفتند خبر سلامتی او دلم را آرام کرد.
برگرفته از کتاب قهرمان قله دیدگاه نوشته تخریبچی دلاور دفاع مقدس مصطفی شهریاری