روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (27)
زینب و بابا
چهار سالم بود که متوجه شدم پدرم شهید شده اما از شهادت چیزی نمیدانستم در عالم بچگی فقط می دانستم یک چیزی ندارم. بابا بزرگ و مادر بزرگم آنقدر محبتم می کردند که محرومیت را احساس نمی کردم 7 سالگی به مدرسه میرفتم و مزارش سر راه مدرسه ام بود گاهی اتفاقاتی می افتاد که معلم می گفت بچه ها ولی؛ شما باید به مدرسه بیاید مادربزرگ یا پدربزرگم می آمد مدرسه؛ احساس ترحم آنان به من برایم غیر قابل درک بود.
نمی دانستم احساس ترحم است یا احترام پدربزرگم مرد بزرگی بود خیلی محبتم میکرد اما تفاوت سنی من و ایشان عاملی بود که نمیتوانستم با او درد و دل کنم هرچه بزرگتر می شدم چیز های بیشتری می فهمیدم کلاس پنجم بودم از مدرسه خارج شدم پدران می آمدند دنبال فرزندان خود در حالی که دست در دست والدینشان بود آنها رامیدیم چرا کسی دنبال من نمی آمد؟ آن موقع دچار گرفتگی روحی می شدم دل تنگی ها سراغم می آمد درس هایم که تا آن روز خیلی خوب بود معمولا 20 می شد بشدت افت کردم اولین باربودکه چند درس تجدید شدم.
مادر بزرگ و پدر بزرگم چیزی کم نمی گذاشتند اما بعضی چیزها غیر قابل جبران بود حس بعضی از کمبود های روحی و روانی دست از سرم برنمیداشت فقط از شهادت همین را میفهمیدم که پدرم به جبهه رفته و شهید شده اما دست با کرامت اوتنهایم نگذاشت وبه آنها گفت که پیام وهدفش رابه من برسانند من هم می خواهم از همه ی آنها تشکر کنم
از آنهایی که مفهوم شهادت را برایم تبیین کردند معلمان خوبم همرزمان پدر شهیدم مربی دلسوزم خانم محمدی مشاور با تدبیری که دستم را در دستش میگذاشت بامن راه میرفت و آرام آرام الفبای شهادت را برایم تکرار میکرد.
از مقام شهادت گفت از مقام و جایگاه والای شهیدان ، گفت پدر تو فرمانده شهدا و رزمندگان بوده فرمانده ای عالی رتبه در شهرستان و استان و حتی مقامات کشوری هم او را میشناختند او گفت: اینکه بزرگتر های مجلس جلویت بلند می شوند دست به سینه میگذارند از سر ترحم نیست اینها میدانند تو دختر سردار شهیدی هستی که او جانش را فدای حفظ اسلام، قرآن ، ارزشها ، وطن و کرامت زنان و مردان کرد اینها نسبت به تو و پدرت مدیونتند و بر حسب وظیفه این ایگونه رفتارمی کنند
اینجا بود که فهمیدم زینب کیست وظیفه اش چیست؟ فهمیدم باید نقش زینبی ایفا کنم زینب هم باید کنار تربت پاک پدر زانو بزند و پیام خون مقدس او را به جامعه برساند.
باید زندگی حضرت زینب (س) و امام سجاد را خوب بخواند، باید بداند که کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود.
چادر زینبی را پوشیدم به ولایت و رهبرم دل بستم راه شهدا را پیش گرفتم وارد محافل قرآنی شدم البته من مقصر نبودم که معني بابا را نمي فهميدم خانم محمدي هم مقصر نبود که تا آن روز معني شهيد و شهادت و بابا را نتوانسته بود به من بگوید کار سختی بود چون پدر که شهید شده بود زینب هنوز متولد نشده بود حالا اینکه خانم محمدی چگونه توانست میان آن همه حلقه ی مفقوده ی ذهنی من وصله بزند حس میان دختر و بابا را به هم متصل کند باید به او بگوییم خانم مشاور خیر ببینی، تا قبل از کلاس پنجم از پدر یکی دوتا قاب عکس روی دیوار اطاقم و یک سنگ مزاری سر راه مدرسه ام که روی آن نوشته شده بود سردار شهید غلامرضا کرامت فرزند حیدر تاریخ شهادت 4/12/63 محل شهادت منطقه سومار فقط همین ها را فهمیده بودم و یک دختر کم سن و سال هم داره که فقط از پدر شهیدش تنها اثری که می بیند قبر اوست که هر روز ازکنارش می گذرد و کلی سوالات بی پاسخ که نمی داند از چه کسی بپرسد؟
معلمان خوبم وصیت نامه شهداء را آرام آرام وبه زبان ساده برایم می خواندند آن روز وصیت نامه پدرم را برداشتم بارها به دقت مطالعه کردم .بابای خوبم! من هم مثل توکه در کوه ودشت وبیابان دنبال هدفت دویدی تابه آن رسیدی دنبال آینده ام رفتم همه اش می خواستم ازتوکه برام الگوبودی چراغ راهم بودی جدا نشوم امروزشهادت می دهم و از تو ممنونم چه خوب شد که دست عنایتت را از سرم برنداشتی و فهمیدم که فرزندشهیدم باید شریک متناسب با خانواده ام را برگزینم عجیب بود عمار درجه دار نیروی انتظامی ، چند بار حین ماموریت تصادف کرده اما این بار در یک ماموریت با تصادفی ساده پایش شکست مجبور بود جند ماهی در بیمارستان و منزل استراحت کند
عمار به گوشی و فضای مجازی علاقه ای نداشت مشغله کاری به او این اجازه را راهم نمیداد اما حالا که خانه نشین شده باید فکری برای اوقات فراغت میکرد شماره ی یکی از کاربران نظرش را جلب کرد چند بار با او مکالمه میکند متوجه می شود مربوط به دختری از خانواده ای پاک ونجیب است عمار که تا آن روز تصمیم به ازدواج نداشت و پیش خود میگفت من باید بعد از تامین مسکن و پایان تحصیل ازدواج کنم انگار مصلحت الهی چیز دیگری است شماره زینب را به مادرش میدهد مادر با زینب گفتگومیکند وقتی شرایط زندگی را میگوید برای ازدواج اعلام آمادگی می نماید.
عمار هم اولویت های قبلی را کنار میگذارد وخود را برای ازدواج آماده میکند زینب میگویید پدرم فوت کرده اما آقای صادقی باز هم شرایط را می پذیرد.
وقتی عمار میگوید من ساکن آران بیدگل هستم و مادر بزرگ زینب می گوید ساکن بنار سلیمانی هر دو تعجب می کنند.
تا آن موقع نه عمار اسم آن روستا را شنیده بود و نه زینب اسم شهر آران بیدگل بعد هم که محاسبه میکنند معلوم میشود که محل سکونت این دو حدود 900 کیلومتر فاصله دارد آن یکی در استان اصفهان است و این در استان بوشهر اما آنچه این دو خانواده را به هم پیوند میزند سنخیت فرهنگی است هردو خانواده شهیدند و هم کفو هستند.