روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (26)

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (26)

تلخ ترین  ماموریت

 وقتی جنگ شروع شد فضای عمومی سراسر ایران تحت تأثیر قرار گرفت ، استان بوشهر یکی از استان هایی بود که در اولین روز آغاز جنگ مورد هجوم هواپیماهای عراقی قرار گرفت و فضای جنگی پیدا کرد. تمام اقشار مردم رفته رفته برای مبارزه با متجاوزین آماده شده بودند.

من به عنوان راننده آمبولانس در منطقه شلمچه مأمور شده بودم ، لودرهای جهاد سازندگی در آن محور مشغول سنگر سازی و ایجاد خاکریز بودند ، جهادگری به نام روزگار رفت کنار لودر تا برای ادامه کار با محمد بنافی جابه جا شونددر همین لحظه خمپاره ای کنار آنان به زمین نشست و منفجر شد هردو شدیداً مجروح شدند آنان را سریعاً با آمبولانس به بیمارستان آریا در آبادان منتقل نمودم کادر پزشکی و درمانی آنجا تلاش زیادی کردند اما جراحت آن دو خیلی شدید بود  لذا هر دو در آن بیمارستان به شهادت رسیدند.

که خودم مأمورانتقال پیکر آن دو شهید عزیز به معراج شهدا اهواز شدم و پس از تحویل پیکر مطهر شهدا به مقر برگشتم و هم رزمان شهید محمد بنافی می گفتند خانواده اش پیام فرستاده بودند همین روز صاحب فرزندی خواهد شد ایشان تصمیم به مرخصی می گیرد اما فرماندهان اعلام می کنند حضور او در جبهه نیاز ضروری است و او که خود شیفته دفاع و جهاد بود ماندن را بر مرخصی ترجیح داده و به خدمت ادامه می دهد یک روز بعد به شهادت می رسد ، روز بعد پیغام آمد که مأمور انتقال پیکر مطهر شهیدان بنافی و روزگاربه برازجان  من هستم.

لذا از خرمشهر به مقصد اهواز حرکت کرده وپیکرمطهر شهدا را از معراج شهدا اهوازتحویل گرفتم وبه مقصد برازجان حرکت کردم

هوا شدیداً گرم بود ، آمبولانس هم کولر نداشت در مسیر به رودخانه سویره رسیدم هم دلم آتش گرفته بودهم بدنم از شدت گرمای تابستان خیس عرق ،چار ه ای نبود ماشین را زدم کناربا همان لباسی که پشت فرمان بودم رفتم توی رودخانه شنا کردم بدنم کمی خنک شد همچنان دلم می سوخت دوباره ماشین راروشن کردم به همراه مهمانان عزیزم مسیر را در پیش گرفتم.

هرچند آن مسافرت برایم سخت و طاقت فرسا بود اما از اینکه برای چند ساعتی همسایه نزدیک دو نفر از مجاهدان عزیز اسلام بودم احساس می کردم که رانندگی آنان هم توفیق و سعادت بوده که نصیبم شده و مسیر اهواز تا برازجان را در حالی طی نمودم که واقعا بغض گلویم را گرفته بود.

به بیمارستان برازجان رسیدم ، به مسئولان مربوطه مراجعه کرده و اعلام نمودم که من راننده آمبولانسی هستم که حامل دو تن از شهدا می باشد ، آنان مشخصات شهدا را از من پرسیدند ، لیست اسامی شهدا و مدارک مربوطه را به آنان تحویل دادم با مشاهده اسم شهید محمد بنافی با حالتی بهت زده و متعجب پرسیدند : محمد بنافی؟ گفتم بله ، یکی از آنان به من نزدیک شد و با صدای آهسته گفت : موضوع شهادت ایشان پیش خودت محرمانه بماند ، پرسیدم چرا؟ گفتند خانمش دربخش زایشگاه بستری هستند و تا چند لحظه دیگر فرزند شهید بنافی متولد خواهد شد.

این تلخ ترین موضوعی بود که می شنیدم نمی دانم چگونه آن ساعت ها گذشت همین قدر می دانم که تا آن لحظه غم شهادت آنان را تحمل کرده بودم دیگر طاقت نیاوردم و بغض های مانده در گلویم ترکید و شروع به گریه کردم پیش خود می گفتم :« خدایا اگراین گریه ها نبود تا من را آرام کند چه می کردم؟» آری همان شهیدمحمد بنافی که امروز درکنارسردارشهید کرامت درگلستان شهدای روستای بنار سلیمانی آرمیده ومحل زیارت عموم  مردم متدین و قدر شناس روستا ومنطقه می باشد.