روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (22)

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (22)

فصل ششم

یادگاران

آخرین وداع

وقتی غلامرضا فهمید مریضیم خیلی جدی نیست که فکر میکرده وترس ونگرانی من بیشتر شور مادرانه بود و داشت آماده می شد تا به جبهه برگردد دوباره آن نگرانی وشورهیجانی سخت تر از روزهای قبل تمام وجودم را فرا گرفت خودم هم نمی دونستم چرا این دفعه این جوری شدم تا آن روز بارها آمده بود مرخصی اما هیچوقت این طور نمی شد وقتی می خواست خداحافظی کند با خود گفتم خدا کاش لحظه خداحافظی هزار برابر می شد این احساس مادرانه است که گاهی پرده از حقیقتی برمی دارد که در آینده قرار است  اتفاق بیفتد آنهایی که مادر هستند خوب می فهمند و می دانند من چه می گویم.

نسبت به غلامرضا بیش از بقیه حساس بودم چون برای بزرگ کردنش بیش از بقیه سختی کشیده بودم از رفتن حیدر به خدمت زیر پرچم و تنها شدن من در ابتدای زندگی مشترک گرفته تا اتفاقات خیلی سخت دیگر، یک زن جوان شوهرش به مسافرت برود آنهم تا 2 سال درفراق وجدایی.

آخرین شام  او را آوردم کنار سفره  نشست پیرزن همسایه برای دیدن  غلامرضا عصاء زنان آمد کنارش خوش و بش گرمی انجام داد تعارف سفت و سختی کرد که پیرزن سال خورده هم با او سر سفره بنشیند وبا او شام بخورد و وقتی سفره را جمع می کردم نمی دانستم ملاقات بعدی من و او کجا خواهد بود و کجا صورتش را خواهم بوسید هرچه وداع سخت بود اما خداحافظی کرد چند روزی بیشترنگذشته بود که خبرهایی از مجروح شدن فرماندهان لشکر 19 فجر بین مردم دشتستان شایعه شده بود می گفتند غلامرضا هم مجروح شده بقیه ماجرا  را از زبان علی پسردایی شهید کرامت باهم مرور می کنیم این شایعات موجب نگرانی شدیدی در بین خانواده مخصوصا مادر شهید کرامت شده بود باید برای مشخص شدن موضوع به اهواز می رفتم.

در اولین فرصت خودم را به مقر لشکر 19 فجر مستقر در اهواز رساندم با دیدن پارچه سیاهی که درب سنگر فرماندهی نصب شد بود شور و نگرانی عجیبی به من وارد شد.

انگار کسی به من میگفت این پارچه به خاطر شهادت غلامرضا نصب شده است از نگاه ها و حرف ها و طرز برخورد همرزمانش معلوم بود چیزی را از من مخفی می کنند.

لا به لای حرف های فرماندهان متوجه موضوع شدم توصیه های مکرر آنها این بود که من برگردم به برازجان و ماندنم در اهواز ضرورتی ندارد.

صبح زود راه افتادم ظهر بود که به بنار سلیمانی رسیدم چهره های نگران اعضاء خانواده و بعضی از دوستان غلامرضا و اشک هایی که بی اراده جاری می شد بیانگر موضوعی بود که جز مادر و پدر و برادران بقیه می دانستند.