روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (15)

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری

روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (15)

پرداخت غرامت

آشنایی من  با ایشان همزمان بودبا ورودم به تیپ فاطمه الزهراء شنیدم کرامت مسئول ادوات تیپ امام سجاد (ع) شده. چهره ، روحیات و سبک فرماندهی اوبرایم  جذابیت داشت وقتی اورا می دیدم آرامش خاصی پیدا می کردم.

 روستا زاده و ساده زیست بود. فاقد سواد آکادمیک نظامی یا حوزوی بود اما دانش و تجربه بالایی داشت مثل یک نظامی تمام عیار و کار کشته بود به سلاح های مرتبط با واحد ادوات تسلط فوق العاده ای داشت. سال ۶۲  محسن بناییان جانشینی تیپ و ( شهید ) کرامت فرمانده ادوات تیپ امام سجاد (ع)بودند.نبی رودکی که آن موقع بین بچه ها به آقا نبی مشهور بود علاقه خاصی به غلامرضا داشت. فکر میکنم اوایل سال ۶۲ بود که آقانبی مسوولیت فرماندهی ادوات لشکر را به کرامت داد . برای مرخصی به زیدون رفته بودم. تماس گرفت گفت : نگهدار بیا منطقه. من هم خوشحال شدم . به مقر لشکر ۱۹ فجر که در کوت عبدالله اهواز بود ، رفتم . غلامرضا مسوول ادوات لشکرشده بود. گفت : دعوتت کردم تا بیایی ادوات و جانشین خودم باشی . منم از سر علاقه ای که به او داشتم قبول کردم.

از آن روز بیشتر ماموریت ها همراه او بودم. همزمان با اینکه پا به رکاب ماشین می گذاشت جمله همیشگی یش را تکرار می کرد الهی رضاً به رضائک وتسلیما لامرک وارد ماشین که می شدیم ضبط ماشین را روشن می کرد دعای توسل شروع می شد و به فضای ماشین حال و هوای معنوی می داد . بیشتر حوادث تلخ و شیرین دوران جبهه را با هم به ماموریت می رفتیم . حتی آن روز که برای سر کشی به مسوولین واحد ها به خط مقدم ( درجبهه زبیدات ) رفته بودیم حادثه درحین برگشت  موجب تاخیرشد باید هر طوری بود تا ساعت ۶ عصر می رسیدیم قرارگاه ودر جلسه شرکت می کردیم. اما منطقه کوهستانی بود که ماشین داغ کرده بود . مجبورشدیم توقف کنیم.

غلامرضا کاپوت را بالا زد و مشغول وارسی ماشین شد. ربع ساعت گذشته بود که گفت  : برو استارت بزن. پشت فرمان رفتم چند بار استارت زدم. که ناگهان ماشین آتش گرفت. آمدم پایین . هر چه توانستیم  گل وخاک ریخیم روی انجین، آتش خاموش نشد. این اتفاق تازگی نداشت  گاهی ماشین هم مثل خود رزمنده در حین ماموریت می سوخت و فدا می شد. اما ماجرا همان جا تمام نشد. به هر زحمتی بود موتورسیکلتی از بچه های رزمنده گیر آوردیم و با نیم ساعت تاخیر به جلسه رسیدیم. وقتی داشتیم گزارش ماموریت را می دادیم مسوول تدارکات (آقای حجازی) هم در جلسه حاضر بود . وقتی خبر خرابی وآتش  گرفتن ماشین را شنید ، مثل ماشین داغ کرد. رو کرد به غلامرضا و گفت: من می روم شکایت می کنم و تا پول ماشین را برادر کرامت پرداخت نکنه از تسویه حساب خبری نیست. غلامرضا هم گفت: قرار نیست من تسویه حساب کنم. تا آخر جنگ هستم و اگر شهید شدم، حلال کنید و اگر زنده ماندم، تسویه حساب می کنم.

ساعت ۱۲شب شده بود که جلسه تمام شد. من و غلامرضا که خیلی اوقاتمان تلخ شده بود، شام نخورده، دو تا پتو گیر آوردیم ، هوا گرم بود آمدیم بیرون از سنگر یکی را روی زمین پهن کردیم و یکی هم زیر سرمان گذاشتیم. داشتیم به ستاره ها نگاه می کردیم. به غلامرضا گفتم: ناراحت نباش، من یک سال مراسم عروسی ام را به تاخیر می اندازم و پولش را می دهم به آقای حجازی. غلامرضا خندید و گفت: من که نمی خواهم تسویه حساب کنم . همین جور داشتیم با هم حرف می زدیم ، که آقا نبی از راه رسید و وسط ما دو نفر خوابید و سر صحبت را با برادر کرامت باز کرد و گفت: شما به دل نگیر. آقای حجازی ناراحت بود، یه چیزی گفت . من می دانم وسایل تدارکات و تجهیزات را با زحمت و تلاش زیاد می آورد به جبهه . وقتی می بیند این جوری از دستش می رود، خیلی ناراحت می شود.

او از کوره در رفت، تو ناراحت نباش، ماشین خراب شد، فدای سرت. آقا نبی ( فرمانده لشکر ) علاقه زیادی به غلامرضا داشت ونمی توانست ناراحتی او را تحمل کند  با این حرف ها می خواست نگرانی را از دل او در بیارود . کرامت از جمله نیروهای کیفی و توانمند و مخلص و بسیار موثر در جبهه بود وبرای لشکر هم خیلی مهم بودوجایگاه ویژه ای داشت. هر چنداز روستا آمده بودو تحصیلات عالیه نداشت، اما استعداد بالایی داشت در فاصله کوتاهی رشد فوق العاده کرد و نظر فرماندهان ارشد لشکر را به خود معطوف نمود. وقتی که حکم فرماندهی ادوات لشکر به او اعطا شد. آنجا را متحول نمود. نیروهای مردمی که از اقشار مختلف دانشگاهی تا دانش آموزی و کوچه و بازاری به جبهه اعزام می شدند. او از بین همین رزمنده ها نیرو هایی بسیار خوبی امثال سردار دانشمندی، سردار صفری و را تربیت کرد که بعد از سال ها در پست های کلیدی مشغول خدمت هستند.