روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (13)
چگونگی شکل گیری ناوتیپ 13 امیر المومنین(ع)
باآغاز جنگ تحمیلی نیروهای نظامی ومردمی برای دفاع از کشور از استانهای فارس، بوشهر، کهکیلویه وبویر احمدبه مناطق جنگی اعزام می شدند ودرقالب تیپ های 33المهدی (عج) ،فاطمه الزهراء ، (س) امام سجاد (ع)واحمد ابن موسی (ع)سازماندهی می شدند و درسالهای بعد باشکل گیری لشکر 19 فجرتحت فرماندهی سپاه استان فارس این یگانهادر آن لشکر سازماندهی شدند. با طولانی شدن جنگ ونیاز به تخصصی شدن یگانهای رزم، ناوتیپ 13 امیرالمومنین (ع) در اوایل سال 63 تشکیل شدونیروهای اعزامی ازاستان بوشهر،باستثنای نیروهای رزمنده ای که به عنوان درجه دار ارتش، نیروی انتظامی ،جهاد سازندگی ،نیروی زمینی و هوایی در سراسر مرز و مناطق عملیاتی جزء نیروهای سازمانی ارتش یا نیروی انتظامی محسوب می شدند ) بقیه نیروها به لشکر19فجراعزام وسازمان دهی شده بودند.
راننده کم تجربه
سال 1362 به جبهه جنوب ، محور عین خوش ،اردوگاه شهید دست بالا اعزام شدم در ایام پدافند، فرماندهان علاوه بر برنامه های آموزش نظامی کلاس های آموزشی؛ فرهنگی و تبلیغاتی مستمری برگزارمی کردند.
به عنوان نیروی ادوات و خدمه خمپاره 81 مشغول مبارزه با نیروهای متجاوز بعثی بودم نوبت استقرارم روی قبضه تمام شده بود برای استراحت به سنگربر می گشتم اعلام شد واحد تبلیغات فراخوان زده و بچه های رزمنده به مقر لشکر رفته اند خسته بودم توی سنگر ماندم وقتی بچه ها برگشتند ، گفتند چرا نیامدی؟ مراسم جالبی بود نمایشنامه هم اجرا شد همشهری شما همه کاره بودگفتم منظورت از همشهری کیست ؟گفتند برادر کرامت از این خبر خوشحال شدم گفتم فردا صبح میروم او را می بینم ،با غلام رضا هم روستایی وهمبازی بودیم رابطه صمیمی داشتیم وقتی از دبستان فارغ التحصیل شدیم چون روستای ما مدرسه راهنمایی نداشت هرکدام برای ادامه تحصیل به روستایی رفتیم غلامرضا به برازجان و من هم به روستای زیارت که در نزدیکی محل سکونت مان بود رفتم بعد ازآن سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم .
صبح روز بعد از فرمانده واحد مرخصی گرفتم وبرای دیدار با غلامرضا به طرف مقرفرماندهی لشکر حرکت کردم درب ورودی مقررات نظامی خاصی داشت اجازه ورود نمی دادند به نگهبان اعلام کردم به برادر کرامت اطلاع بدید احمدزاده هستم وبا ایشان کار دارم .
کمتر از5 دقیقه غلامرضا با روحیه گرم و صمیمی از راه رسید و مرا در بغل گرفت در حالی که هر دو از دیدن یکدیگر ذوق زده شده بودیم با هم به سنگرشان رفتیم آن روز تا عصر آنجا بودم موقع خداحافظی گفت چرا زودتر نیامدی؟ حالابرو فردا می فرستم دنبالت من که چنین توفیقی را ازخدا می خواستم خوشحال شدم و رفتم تا برای فردا خودم را آماده کنم.
صبح زود آماده ،کنار سنگرمنتظر پیک بودم رزمنده ای با موتور سیکلت ایکسل ترمز کرد. از من پرسید احمدزاده اینجاست؟ گفتم خودم هستم گفت برادر کرامت مرا فرستاده دنبال شما با دوستان خداحافظی کردم و سوار بر موتور شدم اما انگار راکب مهارت لازم را نداشت در حین حرکت هر دو به زمین خوردیم مجروح شدیم با همان حالت زخمی ولباس خونین پیش غلامرضا رفتیم با دیدن این وضعیت خیلی ناراحت شدعتابی به او کرد من هم که می دانستم بنده ی خداخودش هم آسیب دیده وسخت هم خجالت کشیده گفتم طوری نیست الحمدلله به خیرگذشت. چند روزی تحت درمان بودم جراحتم بهتر شد از طرف برادر کرامت برای شرکت در کلاس آموزش تخصصی ادوات معرفی شدم یک ماه تمام آموزش کار با خمپاره 80 میلیمتری را با موفقیت سپری کردم.
از اینکه مربی آموزشی ما شهید غلامحسین تنگستانی بود توفیق بزرگی نصیبم شده بود او علاوه بر آموزش نظامی مربی بسیار خوب وبااخلاقی بود کلاس ها فقط صبح ها برگزار می شد عصرها را با فرمانده و دوست دوران کودکی و هم کلاس دوران دبستانم سپری می کردم ماموریت می رفتیم بچه هاسر به سرم می گذاشتند می گفتند فلانی، کارت خیلی بالا گرفته کنار فرماندهان لشکر مینشینی با ماشین فرماندهی ماموریت می روی با آنها می پری خیلی باکلاسی . من هم که کمک زیادی به غلامرضا نمی کردم. نمی دانستم چه پاسخی به بچه ها بدم اما همین همنشینی ها کلاس آموزش بود که در ماموریت ها خیلی به دردم خورد بعدا هم متوجه شدم که قصد اوآماده ساختن من برای روزهای سخت جنگه
ایامی که همراه او بودم استراحت برایش معنا نداشت از صبح تا پاسی از شب به کار و فعالیت مشغول بود .
نمیدانستم چه موقع استراحت میکند. همرزمانش میگفتند فقط 3 تا 4 ساعتی شب آرام میگیره تازه نیمه های شب هم به راز و نیاز و نماز شب مشغوله .
دوره آموزشی با همه تلخی و شیرینی هایش تمام شد سردار شهید کرامت مرا به محل ماموریت جدید برد و گفت خیلی دوست داشتی خط مقدم باشی این هم خط مقدم. مدتی خدمه ی خمپاره ی 80 میلیمتری بودم که دستور جابه جایی صادر شد همان روزی که به عنوان مسئول قبضه جدید در سنگر دیگری مستقر شدم سربازان عراقی با گلوله ی داغ خمپاره ای از ما پذیرایی کردند همان لحظات اوّل بیهوش شدم تا یک ماه هوشیاری درستی نداشتم
وقتی از بیمارستان ترخیص شدم و به روستا برگشتم اولین نفری از فرماندهان که به عیادتم آمد سردار شهید کرامت بود.
آن روز به یاد این بیت شعر افتادم
ای که از کوچه ی معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش