روایت مصطفی شهریاری از شهید غلامرضا کرامت نوری (1)
قبل از تولد
اواخر دهه ی 30حیدر کمتر از 10 سال داشت. و برادرش حسین 2 تا 3 سالی از او کوچکتر بود که پدرش رضا دچار تشنج مکرر و شدیدی شد و روز به روز بیشتر و بیشتر تحلیل می رفت. آن ایام مراجعه به پزشک و درمانگاه به دلیل عدم وجود امکانات بهداشتی و حتی خانه بهداشت در روستا کار دشواری بود. برای رضا (پدربزرگ شهید کرامت) طبیب محلی آوردند. کلی دعا و ثنا نوشتند. داروهای محلی تجویز کردند اما اوهمسر جوان و فرزندان خردسال خود را تنها گذاشت و به دیار باقی شتافت. حیدر بزرگترین فرزند خانواده کمتر از 10 سال داشت و برادرش حسین حدودا 7 ساله بودکه از نعمت پدر محروم شدند. حیدر ماند و زمین های کشاورزی ، احشام و نخل هایی که یادگار پدربود با عموها مشترک بودند. بعد ازپدر، عموها(ابوالقاسم و غلامرضا و کرم) در حق حیدرپدر ی کردند با صداقت و صمیمیت دو یادگار برادر را زیر پر و بال گرفتند اما روح جسور و اعتماد به نفس حیدر به او گفت تو نباید در برابر قهر طبیعت زانو بزنی. باید مصلحت الهی را بپذیری. لباس چوپانی پوشید، چوب دستی پدر را بر دوش گذاشت و نزد عموها رفت و گفت من بهترین گزینه ای هستم که می توانم پی گله ها بروم.
این شد که او سال ها راه شبانی رادر پیش گرفت. در طول چوپانی علاقه وافری به پیامبر موسی (ع) داشت و داستان زندگی او را که از قرآن شنیده بود و به دلش نشسته بود باعث تحول اوشدو خودش قهرمان قصه ای زیبا شد.که در ادامه به آن می پردازیم.
چوپانی برایش سخت بود. پاهایش زخم می شد، تاول می زد. آنقدر در سرما و گرما دنبال گله رفت که پوست صورتش تغییر رنگ داده بود. کفش پلاستیکی می پوشید. هوای داغ تابستان و سرمای سوزان زمستان آنقدر برایش سخت بود که اشکش جاری می شد.
با همه سختی ها کم کم با شرایط خو گرفت هر گوسفند و بزغاله شکل خاصی داشت چریدن حیوانات، بع بع و مع مع بزغاله ها و گوسفندان برایش صفای خاصی داشت. گاه وقتی بزغاله ها و بره های کوچک خسته میشدند و از گله عقب می ماندند تند تند نفس می زدند آنها را بغل می کرد نوازش میداد به گله می رساند. چوپانی و سرگرم شدن در ایام روز شاید فرصتی بود تا مرحمی باشد بر داغ جانسوز فراق پدر. شب ها خسته و کوفته به خانه بر می گشت. برادر کوچکش را دلداری میداد چون برادر بزرگ بود! نمی دانست کی خواب می رود. آن ایام تلویزیون و رادیو و تلفن همراه و سرگرمی های امروزی هم نبود.
شب ها که فضای خانه زود آرام می شد. فرصت مناسبی بود برای حیدر که زودتر بخوابد. شاید ایام سرد زمستان می توانست در خانه های گلی با دیوار قطور ،چند ساعتی آرام بگیرد. اما در گرمای تابستان روی لوکه ی بزرگی که در وسط حیاط می ساختند با بچه ها و خانواده می خوابیدند هر چند روی لوکه ها خنک تر از سطح زمین بود و از گزند حشرات موزی تا حدود زیادی در امان می ماندند، اما پشه کورک های بی رحمی داشت که با غروب آفتاب به سراغ مردم روستا می آمدند و آرامش را از مردم می گرفتند. نیش هایشان خواب را از چشم می برد. اما بدن خسته و کوفته حیدر بی مهابا با نیش هایی که زالو صفت خون او را می مکیدند خوگرفته بود
حیدر داشت بزرگتر می شد که مادر بار دیگر به خانه بخت رفت تا به تکلیف دینی و الهی خود عمل کند. برای او بی سرپرستی و تأمین هزینه زندگی سخت بود. هرچند مادر هیچ گاه از مهر مادری بچه هایش را فراموش نکرد اما برای حیدر و برادرش گرمی کانون خانواده مانند ایامی که پدر و مادر در کنار هم زندگی می کردند و آنها زیر سایه این دو فرشته الهی بودند چیز دیگری بود. برای حیدر چوپانی یعنی ارتزاق از راه حلال با دسترنج خودش و تحمل سختی در سنین کودکی و نوجوانی که بسیار شیرین بود اونوجوانی بود پر جنب وجوش روابط اجتماعی خوبی با مردم داشت با هم سن وسالانش می پریددر سن ده سالگی با فوت پدربا مشکلات دست وپنجه نرم کرده ، تلخی وشیرینی زندگی را بخوبی لمس کرده بود روحیات بچه ها وبزرگترها در روستا برای همه عیان بود. سن وسالی که از حیدر گذشت روح فعال ونا سازگاروپر جنب جوشش، وی را در مسیر احساس مسئولیت در مقابل حوادث جامعه کوچک ولی پر خطرقرار دادآرام آرام باورش شد که می تواندبا حوادث مغایر با اعتقاداتش مبارزه کندوپیشتاز قرار گیردویک فرد شاخص اجتماعی باشد
وجود چهره های قرآنی و انس بزرگتر های روستا به قرآن تلنگری بود که حاج حیدر روح پر جنب و جوش و نا آرام خود را به مأمنی مطمئن گره بزند. او نوجوان بود که پنجره ای از نور به رویش گشوده شد. چند سالی از چوپانی او گذشته بود که عمو ها گله داری را، نوبتی کردند و حیدر مجبور نبود هر روز چوپانی کند. در اوقات فراغت چشمش با کلمات نورانی قران آشنا شد. در کنار بزرگترها قرائت قرآن را آموخت. به کمک عموها علاوه بر چوپانی به امور کشاورزی و باغبانی هم مشغول شد. حدود سال 1342 که زمین ها و املاک و احشام موروثی بین وراث تقسیم شد. واز عموها مستقل شدند. اما همچنان عموها هوای برادر زاده هایشان را داشتند و به هم کمک می کردند.
آنان مصمم تر از قبل به کشاورزی و دامداری و نخل کاری روی زمین های خود مشغول شدند. رشد و نمو درخت های نخل و به بار نشستن آنها، برداشت گندم و جو در سالهای اول دهه دوم 40 کم کم موجب رونق در زندگی این دو برادر شد.
پس از اجرای قانون اصلاحات ارضی نظام ارباب ورعیتی فرو ریخت اسناد مالکیت به کشاورزان داده شد رضایت نسبی روحانیت ازاصلاحات ارضی ونارضایتی مردم از نظام ارباب رعیتی موجب تسریع دراجرا وتثبیت قانون اصلاحات ارضی گردید بیشتر کشاورزان سند مالکیت گرفتندوبا صدور لوایحه شش گانه و واجرای قانون اصلاحات ارضی. ، حید رهم مثل دیگرمردم فعال تر از گذشته به کارمشغول شد.
حیدر در کنار کشاورزی و دامداری پیوسته به تلاوت و تدبر در قرآن ومطالعه کتب دینی مشغول شد. اوکیسه ای از کتاب به همراه داشت ومطالعه می کرد علی اقتداری می گوید روزی حیدر به پدربزرگم (مشهدی عوض) مراجعه کرد و از او درخواست یک جلد قرآن نمود. پدربزرگم گفت: تو که خود قرآن داری! حیدر گفت: قرآن خودم کهنه است و قابل جابجایی نیست. و یک جلد قرآن لازم دارم تا هنگامی که پی گوسفندان هستم به قرائت بپردازم.
ابتدای دهه 40 خورشیدی حیدر تصمیم به ازدواج گرفت. باید بین دوستان و بستگان بررسی می کرد. با بزرگترها مشورت می نمود. زندگی در روستا این مزیت را دارد که خانواده ها به خوبی همدیگر ر ا می شناسند چون روابط صمیمی و گرم است. خیلی از دختر و پسرها از بدو تولد برای هم نشان می شدند. و پدر و مادرها می گفتند آن دو ناف بُر همدیگر هستند. بزرگترها می دانستند که کدامیک از خانواده ها با هم تفاهم دارند و دختر و پسرهایشان هم کفو هستند. انتخاب ها ساده و راحت انجام می شد. حیدر با خانواده ی اقتداری نسبت خویشاوندی داشتند. کاملاً همدیگر را می شناختند. عمو ابوالقاسم پا پیش می گذارد و جلو می آید. دختر نوجوان اما با تجربه را به حیدر معرفی می کند. هرچند خدیجه بیش از 15 سال ندارد اما در خانواده ای شناخته شده، سخت کوش و موجه در بین مردم بزرگ شده بود. همه او و خانواده اش را به نیکی می شناسند.. خدیجه دختر دایی حیدر است و به خوبی او را می شناسد. تحقیق و بررسی زیاد هم لازم ندارد.
برگرفته از کتاب قهرمان قله دیدگاه نوشته تخریبچی دلاور دفاع مقدس مصطفی شهریاری