روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (8)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (8)

سبک زندگي

 به لحاظ ويژگي خاص شغل حاج عباس که با افراد سرشناس و عموماً داناي ويس نشست و برخاست داشت از يک طرف و همجواري منزل و مغازهاش با مسجد جامع ويس و حضور مستمر او در جلسات ديني و مراسم مذهبي از طرف ديگر، از او شخصيتي مردمدار، پرحوصله و آشنا به مسائل شرعي ساخته بود به طوري که تربيت ديني فرزندان از مهمترين دغدغههاي او بهحساب ميآمد.

در کنار انتقال آموختههاي ديني در منزل و مغازه (فرزندان عموماً در مغازه پدر شاگردي ميکردند)، حاج عباس تلاش نمود با گشودن پاي فرزندانش به مسجد و تشويق به حضور در جلسات قرائت قرآن و مراسم ديني، آنها را در فضايي مذهبي پرورش دهد. از طرفي مخالفت شديد او با تحصيل دختران در مدارس مختلط آموزشوپرورش، زمينههاي انحراف و فساد در آنها را از بين برد، هرچند که آنها را در کسب علوم روز دچار مشکل نمود.

حاج عباس معتقد بود اگر از همين ابتدا سنگ بناي تربيت و زندگي فرزندان بر پايههاي استوار دين گذاشته شود، آنها از هر آسيبي در امان ميمانند و فقر و فساد جامعه نميتواند در آنها کارگر افتد. قناعت و استقلال اقتصادي، پرهيز و دوري از گناه و برخورداري از عزت نفس پايههاي ديگر سبک زندگياي بودند که پدر تلاش داشت فرزندانش در آن مسير بار بيايند.

 

الف) قناعت و خويشتنداري

سادگي زندگي روستايي و دوري آنها از زرق و برق زندگي تجملاتي همواره زمينه ساز بي اعتنايي به زخارف دنيوي چيزي که علماي دين آن را  به مومنان توصيه ميکنند، ميباشد و در خانوادههايي که سبک زندگيشان را بر اساس آموزههاي ديني قرار داده اند، هميشه در صدر قرار دارد. 

اسکان خانواده يازده نفره حاج عباس در منزلي دو اتاقه با حداقل امکانات که گاه پدر با دست خالي به خانه ميآمد نه تنها اعتراض و اصطکاکي را بين اعضاي خانواده موجب نميشد بلکه خويشتن دارياي بر پايه آموزههاي ديني را به آنها القا مينمود.

حميدرضا خياط ويس: اگرچه جمعيت خانوادهمان زياد بود و در ابتدا حقوق پدر کفاف زندگي را نميداد، اما قناعت نعمتي الهي بود که بسياري از خانوادههاي مسلمان، کمبودها و نقصها را با آن جبران ميکردند. از طرفي زنان عموماً نقشي همانند سرپرست در تامين معيشت خانواده داشتند.

در بسياري از خانهها از جمله ما حيوانات خانگي مثل مرغ و خروس، نگهداري ميشد، نان در خانه پخته ميشد. از نظر خوراک هم مثل امروز نبود که بخواهند مرغ و کباب بخورند، آن را ميگذاشتند براي موقعي که مهمان دعوت ميکردند. آن موقع ويس يک نانوايي بيشتر نداشت که آنقدر از نظر مشتري در مضيقه بود که به تعطيلي کشيده شد. آن موقع درآمد پدرم  کفاف زندگي را ميداد. اما پس از اينکه مادرم بيمار شد، هزينههاي درمان فشار مضاعفي را به خانواده آورد. بهخصوص اينکه بيمارياش تقريباً دو سال طول کشيد و هم اينکه هنوز بيمهاي وجود نداشت که کمکي مالي برايمان محسوب شود.

فاطمه خياط ويس: زندگي ما در ويس از معمولي هم سادهتر بود. به قول قديميها هرچه درميآورديم با آن ميساختيم در اصل  مديريت خانه طوري بود که به زندگيمان ميآمد. خانهمان يک حياط بزرگ با دو اتاق کوچک داشت. يک اتاق مربوط به پدر و مادرمان بود و اتاق ديگر براي تمام بچهها. بارها اتفاق ميافتاد که پدرم با دستخالي به خانه ميآمد و ميگفت امروز کاسبي نداشتم؛ اما اينطور نبود که ما جا بخوريم و چه کنم چه کنم راه بياندازيم. چون توقعات مان مثل زندگي مان بسيار پايين بود و معمولاً مشکلي پيش نميآمد. پدرم تنها خياطِ ويس بود که علاوه بر اينکه به بچههايش خياطي آموخت، شاگردهاي زيادي نيز تربيت کرد که بعدها خود خياط شدند.

 ب) استقلال فرزندان

حاج عباس نه براي کمک گيري از فرزندان براي تأمين معيشت خانواده، که خود به دليل رونق خياط خانهاش، از وضعيت مالي خوبي نيز برخوردار شده بود، بلکه با هدف آموزش به فرزندان که مرد بايد اهل کار و زندگي باشد و از بطالت اوقات خود پرهيز کند، فرزندان را در تابستانها که مدارس تعطيل بودند ترغيب به کار يا دست فروشي مينمود. گرايش اکثر خانوادههاي روستايي به چنين انديشهاي نيز کمک به ترغيب جواناني مثل عليرضا و برادرانش ميکرد که از چنين رويهاي پيروي کنند.

عليرضا نه مثل ديگر برادرانش که تابستانها هر کدام خود را به کاري مشغول ميکردند؛ اما تلاش مينمود که آنها را همراهي کند. با اين حال پدر براي اينکه پاي عليرضا را به کار و خانه بند کند، در مغازه خياطي اش، به شاگردي وا ميداشت.

حميدرضا خياط ويس: سابق بر اين، سياست پدرها بر استقلال فرزندان استوار بود، يعني ما تابستانها که از درس فارغ ميشديم، پدرمان بهاجبار ما را به مغازة خود ميبرد و اصرار داشت که ما پيش او شاگردي کرده و کار را بياموزيم تا در آينده به دنبال کار نگرديم.

من حتي در زمستانها بعد از مدرسه به در مغازة پدر ميرفتم و تا شب او را کمک ميکردم. حتي بعضي از پدرها معتقد بودند که فرزند بايد خرج درس و تحصيل خود را خودش دربياورد. بعدها وقتي سرکار رفتم پدرم هيچگاه از من نخواست که از حقوقم سهمي براي مخارج خانه بگذارم. اما ما طوري تربيتشده بوديم که وقتي حقوق ميگرفتم دو زانو نزد پدرم مينشستم و دستش را ميبوسيدم و بخشي از حقوقم را به اصرار خودم به او تقديم ميکردم.

دکتر درخشاننيا، برادر شهيد: خانواده ما از نظر مالي، خانوادهاي متوسط به حساب ميآمد اما بعدها برادرم آقا حميد، چون در شرکت نفت کار ميکرد و مجرد هم بود، به خانواده کمک مالي هم ميکرد. البته خواهرانم زود ازدواج کردند و از خانه رفتند، آنها اکثراً در سن 15 سالگي ازدواج نمودند اين خود بار مالي خانواده را کم کرده بود.

 ج) تربيت ديني

همجواري منزل حاج عباس با مسجد ويس و حضور مستمرش در مسجد چه براي اقامه نمازهاي جماعت و چه براي شرکت در مراسم مذهبي بهترين فرصت را براي او فراهم آورده بود که بخش اعظم تربيت فرزندانش را به اين نهاد مقدس بسپارد، او گاه با مجبور کردن فرزندان به حضور در مسجد به اين مهم پافشاري ميکرد تا اينکه فرزندان با يافتن دوستان خود از بين افراد مسجدي، از آن پس مشتاقانه در برنامههاي مسجد در کنار دوستانشان شرکت ميکردند. از طرفي مراسم عاشوراي حسيني که هر ساله با شدت بيشتري در ويس برگزار ميشد باعث استواري هر چه بهتر ريشههاي ديني در کودکان و نوجوانان ويس از جمله عليرضا که با شور خاصي در آن شرکت ميکرد، ميشد.

منصور تهراني، خواهر زاده شهيد: حاج عباس فردي مومن و متقي بود که منش و رفتارش به فرزندانش هم انتقال پيدا کرده بود. يادم ميآيد هرگاه سري به خانه ما که در فاصله دوري از مسجد قرار داشت، ميزد به محض اينکه صداي اذان مسجد را ميشنيد، ناگهان ميديدي غيبش زده، به مسجد که ميرسيدم او را در صف اول ميديدم، چه نماز ظهر و عصر و چه نماز مغرب و عشا.

حميدرضا خياط ويس: معمولاً در خانوادههاي پرجمعيت تربيت فرزندان براي سرپرست خانواده کار مشکلي است، بايد مديريت خانواده طوري تنظيم ميشد که هم فرزندان از تربيت صحيح خانوادگي برخوردار باشند و هم آسيبي به تحصيل آنها زده نشود. خوشبختانه مسجد جامع ويس دقيقاً مجاور خانة ما بود و از همان کودکي پايمان به مسجد و نماز و منبر باز شد و تا پايان حضورمان در خانواده بهعنوان فرزند، اين موهبت همچنان ادامه داشت. همين مجاورت و رفت و شد به مسجد توانست خلاءهاي آموزش و تربيت را بهخوبي پر کند و همة اعضاي خانواده را به يک هويت و تفاهم مشترک برساند. آن موقع بازي خاصي براي بچهها بهخصوص در روستا تعريف نشده بود و تنها تفريح رفتن با پايبرهنه در کوچه و سر وکله زدن با همسن وسالان خود بود.

هفتساله بودم که يک روز پدرم در اوج بازيهاي کودکانهام، دستم را گرفت و بهطرف مسجد کشاند، هر چه گريه کردم که بگذار بازي کنم به خرجش نرفت. توي مسجد خودم را توي جمعيتي ديدم که هرکدام حداقل سي، چهل سال با من اختلاف سن داشتند. آنها دور تا دور مسجد نشسته و در حال قرائت قرآن بودند، به تشويق پيرمردها قرآني به دستم داده شد تا آيهاي را بخوانم، سواد قرآني نداشتم اما سواد فارسي را تازه آموخته بودم، با اين حال، قرآن دست و پاشکستهاي که خواندم بهشدت مورد تحسين قرار گرفتم. اين موضوع تمام دل ناخوشيهايم از مسجد را به تمايل و علاقه تبديل کرد، بهطوريکه از آن شب تصميم گرفتم هر شب به مسجد بروم. اين تمايل باعث کشاندن پاي عليرضا و ديگر برادرانم به مسجد شد. چون من برادر بزرگتر بودم و طبيعي بود که از من تبعيت کنند. کمکم هفتهاي دو سه بار در جلسات قرائت شرکت ميکرديم و در نمازهاي جماعت مسجد هم حضوري فعال پيدا نموديم.

احکامي که از رسالههاي مراجع تقليد در مسجد برايمان گفته ميشد، آموزههاي ديني که توسط امام جماعت مسجد در بين دو نماز بيان ميگرديد و مطالب عميق ديني که در مراسم مختلف از جمله اعياد اسلامي و مراسم عزاداري ارائه ميگرديد، ضمن اينکه در بالا بردن بينش ديني من و برادرانم بسيار مؤثر و مفيد بود، زمينههاي تقليد ديني و انجام عملي واجبات، مستحبات و ترک محرمات را در بين ما نيز فراهم آورد. عليرضا به دليل اينکه علاقة خاصي به من داشت، معمولاً به همراه من و پدرم به مسجد ميآمد.

همسر شهيد: عليرضا در مراسم عزاداري عاشوراي هرسال از علمداران پرو پا قرص تکاياي عزاداري بود و در کوي و برزن علم چرخاني ميکرد. هم خواهرانش و هم خواهرزادههايش تماماً افراد مذهبي و محجبهاي بودند و خودش هم همواره روي حجب و حيا تعصب خاصي نشان ميداد. توي روستا خانوادهاي سرشناس و قابلاطمينان بهحساب ميآمدند و ازنظر مالي متوسطالحال بودند؛ اما اينطور نبود که بخواهند به کسي فخرفروشي کنند.

 د) دوري از گناه

اگرچه فسادي که رژيم شاه تحت عنوان تمدن گرايي و همراهي دنياي نو در برنامههاي فرهنگي – اجتماعي دنبال مينمود، کمتر به زندگي روستايي که از مظاهر تمدن ستم شاهي مثل سينما و تئاتر و کاباره و مشروبخانه به دور بود، آسيب ميرساند اما اين خطر براي عليرضا که اکثر جوانياش را در اهواز مرکز استان خوزستان ميگذراند پا برجا بود. پدر با مخالفت به ورود تلويزيون به  منزلش که آن روزها پياده نظام تمدن غرب محسوب ميشد، تلاش داشت که تفاوت فرهنگي زندگي مومنانه و زندگي غربي را به فرزندانش القا نمايد و آنها را از خطر اين فرهنگ خود تمدن خوانده برحذر دارد.

دکتر محمدرضا درخشاننيا: تلويزيون خيلي وقت بود که پايش را در خانهها بازکرده بود اما پدرم براي ما خيلي دير تلويزيون خريد، آن موقع من ده ساله بودم يعني سال 1354. البته آن روزها توي ويس هيچ سرگرمي نبود. براي همين پدرم از برنامههاي فساد انگيز آن نگران بود، سرانجام با اصرار ما تن به خريد تلويزيون داد.

فاطمه خياط ويس: در زمان طاغوت، چون مدارس، مختلط بودند. پدرم اجازه نداد که ما دخترانش، درس بخوانيم، معتقد بود که بهجاي تحصيل و سواد، فساد و بي بندو باري عايدمان ميشود. بزرگتر که شديم توانستيم در مدارس شبانه چند کلاسي درس بخوانيم و خود را همتراز دختران هم عصرمان برسانيم.

 ه) عزت نفس

مردمدار بودن حاج عباس از يک طرف و روحيه آرام و مهربان او از طرف ديگر نه تنها در بين اهل خانه که در جامعه نيز از او فردي محترم و معتقد، به نمايش گذاشته بود به طوري که فرزندان در بين خانه و کوچه و بازار از احترام خاصي برخوردار بودند و خود تلاش مينمودند با پرهيز از برخوردهاي تند و پرخاشگرانه، به شخصيت خانوادگي آسيبي نرسانند. زندگي مسالمت آميز کليه اعضاي خانواده تحت عنوان خواهران و برادران ناتني، يکي از جلوههاي زيباي فرهنگ ديني  متأثر از عزت نفسي بود که پدر در خانواده مروج آن بود.

فاطمه خياط ويس: پدرم سواد شش کلاس نظام قديم را داشت و در تربيت ديني فرزندان بسيار کوشا بود. او شبها ما را دور خود جمع ميکرد و داستانها و حکايتهايي از پيامبران و ائمة اطهار(ع) برايمان تعريف ميکرد. پدر و مادرم سواد زيادي نداشتند؛ اما توي خانه با احترام ما را صدا ميزدند؛ و باعزت با ما رفتار ميکردند. انگار که مثل امروزيها کلاسهاي روانشناسي رفته باشند.  اکنون نيز رابطة ما خواهر برادرها بهگونهاي است که اصلاً مشخص نيست از دو مادر هستيم. اين ويژگي را مديون تربيت صحيح پدرمان ميدانيم. چراکه او طوري با ما رفتار ميکرد که هيچگونه تبعيض و برجستگي نسبت به يکديگر نداشتيم. اکنون نيز همگي در خانة زنپدرم دورهم جمع و از احوال همديگر خبردار ميشويم.

 

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد