روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (7)
به جاي مادر
با مرگ مادر، فاطمه خواهر دوم عليرضا که فقط دوازده سال اختلاف سني با او داشت، بهجاي مادر، امر مهم مراقبت و تربيت نوزاد را به عهده گرفت، اين در حالي بود که خود نياز به دستان پرمهر مادري داشت که درس مادري را به او براي آيندة کودکان خود بياموزد. حميدرضا پسر ارشد خانواده تلاش ميکرد بيش از بقية اعضاي خانواده، خواهرش فاطمه را در اين امر خطير کمک کند، هرچند او نيز نوجواني بيش نبود.
فاطمه خواهر شهيد: در طول دو ماه، مکافاتي داشتيم تا توانستيم او را به شيشه و پستانک و شير خشک عادت دهيم. البته لطف خدا بود که توانستم از همان سيزدهسالگي جاي مادر را براي عليرضا پرکنم. همسايهها وقتي با تعجب ميپرسيدند، تو با اين سن کم چگونه کودکي را بزرگ ميکني؟ پاسخ ميدادم، کاش فقط مسئوليت عليرضا به گردنم بود جز او سه خواهر و برادر ديگر هم دارم که بايد نقش مادري برايشان بازي کنم.
آن روزها علاوه بر مراقبت و نگهداري از کوچکترها در برابر خطرها، بيماريهايي در روستاها به وجود ميآمد که ما را از زندگي سير ميکرد. حجم کار و زندگي و خانهداري هم مثل امروز نبود که بسياري از آنها را به دستگاههاي برقي بسپاريم. ما در کنارغذا پختن و بساب و بشور، هم خودمان نان ميپختيم و هم رختهايمان را بايد با دست ميشستيم. متأسفانه نه عمهاي داشتيم و نه مادربزرگي که بتوانيم بخشي از کارها را به او بسپاريم. فقط خدا بود و پدرم. وگرنه يک دختر سيزدهساله زير بار اينهمه کار و زندگي خرد ميشد. مادرم در روزهاي آخر با خيال راحتتري به رحمت خدا رفت، چراکه وقتي مرا ميديد که چگونه از عليرضا مراقبت ميکنم، ميگفت: خدا را شکر ميکنم که تو بهتر از يک مادر از او نگهداري ميکني. البته من واقعاً براي اين بچه از جانمايه ميگذاشتم. اگر بگويم شبانهروز در حال کار کردن بودم، چيز گزافي نگفتهام؛ اما با اينهمه بيشترين وقت را صرف عليرضا ميکردم. اعضاي خانواده هم طوري به من وابسته شده بودند که حتي دو سال پس از ازدواجم، همچنان امور خانه را دنبال ميکردم، تا هم دو خواهر کوچکم را به خانة بخت فرستادم و هم عليرضا پرو بالي گرفت. البته زن آقام با من همکاري ميکرد ولي من انتظار بيشتري از او نداشتم چراکه او هم زن جواني بود و هم خود صاحب فرزنداني شده بود. پس از ازدواج، نزديکي خانهام به خانة پدري باعث شده بود که بتوانم مرتب به آنها سرکشي کنم يا گاهگداري آنها را به خانة خودم ببرم.
حاج حميدرضا درخشان نيا، برادر شهيد: در تکميل زحمات خواهرم فاطمه که براي نگهداري و سروسامان دادن به کودک خانواده، انجام ميداد، من ظهرها که از مدرسه به خانه ميآمدم، عليرضا را روي دوچرخه ميگذاشتيم و به بيرون از خانه جايي که ما به آن باغ ميگفتيم ميبردم. ظاهراً توجه زياد اهل خانه به عليرضا که براي پر کردن جاي خالي مادر مرحوم مان صورت ميگرفت، کمي عليرضا را لوس بار آورده بود و ما بايد به اين مسئله توجه نشان ميداديم تا در ضمير کودکي عليرضا نقش نبندد. من وقتي او را سوار دوچرخه ميکردم با لوسي خاصي ميگفت: خودت نبايد سوار شوي، من دوست دارم روي زين بنشينم. من براي آنکه دلش نرنجد تماممسير طولاني خانه تا باغ را پياده ميرفتم. اين در حالي بود که دستي به دوچرخه داشتم و دستي به کمر عليرضا که از روي زين نيفتد. او کودکي هوشيار و زرنگ بود، اما با وجود خردسالياش سرانجام نصيحتهايم را به دل خريد و در روزهاي آتي ديگر اصرار به اين نميکرد که من همچنان پياده او را همراهي کنم.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: اگرچه مادرم سعي ميکرد توجه بيشتري نسبت به عليرضا داشته باشد چون مادرش را از دستداده بود ولي اين خواهر دوم مان، فاطمه بود که نقش مادري را براي او ايفا کرد و نسبت به ديگران براي عليرضا دلسوزتر و مهربانتر بود.
برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد