روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (6)
مرگ مادر
عليرضا مثل هر کودک ديگر اگرچه دوست داشت در آغوش مادر رشد و نمو کند اما به دليل بيماري مادرش از اين نعمت بي بهره ماند و سرانجام معالجات به ثمر ننشست و اين بيماري شديد در 10 تيرماه 1342 او را از پاي درآورد و به رحمت ايزدي پيوست. عليرضا از اين پس همانند پدرش طعم تلخ محروميت از حامي را از همان اوان کودکي چشيد و تا پايان زندگي از اين ناحيه در رنج بسر برد.
حاج عباس تصميم گرفت که پيکر همسرش را همانند مادر بزرگش، در کربلاي معلي به خاک بسپارد. او بعداز اينکه پيکرش را در قبرستاني در ويس به امانت گذاشت، سرانجام زمينه دفن او را در کربلا فراهم آورد و او را در جوار حضرت اباعبدالله به خاک سپرد تا از الطاف خفيه آن حضرت بهره ببرد.
فاطمه خياط ويس: مادرم در تمام مدت بيماري اش، مرتب توصيه مي کرد که مراقب کودک مظلومش باشم و مثل يک مادر به او محبت کنم. او در روزهاي آخر عمرش، بنده خدا از شدت بيماري حتي نميتوانست حرف بزند، اما به من اشاره ميکرد که بچه را بياور تا به او شير بدهم. وقتي از دنيا رفت من، پدرم و برادر بزرگم تا صبح بيدار مانديم و نتوانستيم عليرضا را از گريه و بيتابي آرام کنيم. مادرم سي سال بيشتر نداشت که از دنيا رفت؛ و بانويي مؤمنه و باخدا بود، او در سيستم نظام قديم شش کلاس درسخوانده بود. يادم ميآيد در ماه مبارک رمضان هرسال، دو بار قرآن را ختم ميکرد و اخلاقاً فردي مردمدار بود بهطوريکه همسايهها از همصحبتي با او لذت ميبردند، چون اکثر اوقات را در خانه ميماند و کمتر اهل بيرون رفتن بود، اما همسايه مرتب پيش او مي آمدند. خيلي از اوقات او را ميديدم که پس از آن که کارهاي روزانه اش را انجام مي داد، به گوشهاي مي نشست و مشغول دعاخواني با مفاتيح مي شد.