روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (58)
خبر شهادت
دکتر محمد رضا درخشان نيا: من سرباز سايت در آخر کوت عبدالله بودم که الآن به نام شهيد مسعوديان تغيير نام داده است. صبح بود و من تازه به پادگان رسيده بودم که دوستانم به من زنگ زدند و گفتند: که عليرضا توي جبهه زخمي شده، اما طولي نکشيد که آمدند جلوي پادگان دنبالم و مرا به بيمارستان امام خميني(ره) اهواز بردند، اما آنجا مرا يکراست به سردخانه بردند. من وارد سردخانه شدم و ميدانستم براي آخرين بار است که او را مي ببينم اما چون خواهران تحمل نداشتند، مانع شدند که جسد او را ببينند. جسد سالم بود و فقط سرش از ناحية پشت آسيبديده بود. او حتي در مرگ نيز باصلابت بود و به همان استواري…
من براي اينکه بدانم نحوه شهادتش چگونه بوده است به جبهه رفتم و شنيدم که ايشان براي انفجار پل تدارکاتي دشمن رفته بود که در حين بازگشت با موتور از عقب مورد هدف قرار ميگيرد و در کنار هور بين خشکي و آب ميافتد و همانجا نيز به شهادت ميرسد.
چون دوست و رفيقهايش توي اهواز زياد بود و آنها بهخصوص فرماندهان تقاضا داشتند، جايي پيکرش دفن شود که بتوانند هر هفته بر سر مزارش حضور يابند، ما حاضر شديم سختي و دوري راه را تحملکنيم، که دوستانش بتوانند بيشتر سر مزارش حضور يابند. به همين دليل او را در بهشتآباد اهواز دفن کرديم.
اعتقادم بر اين است که اينها اتفاقي به شهادت نرسيدند بلکه از همان روز اول به دنيا آمدند که شهيد شوند. آمده بودند که در سرنوشت مردم و کشور نقشآفريني کنند و خود به شهادت برسند. يعني تقدير از روز ازل آنها را انتخاب کرده بود و امروز تنها افتخارمان به اين است که ما را جزو خانوادة شهدا ميخوانند. ان شاءالله که لايق باشيم. البته تلاش و همتم اين است که مسلماني را در طبابتم اجرا کنم، يعني در حق بيماران اجحاف نکنم و درمانشان را بهخوبي انجام دهم. بيماران با دردها و آلامشان پيش ما ميآيند، حداقل کار ما اين است که دست کم بخشي از اين آلام را کم کنيم.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: چيزي که هنوز هم مرا رنج ميدهد يادآوري روز شهادتش بود. خبر شهادتش را خيلي بد به ما رساندند. يک ماه آخر زندگياش، تمام در جبهه بود. او، من و مهدي را نزد مادرم در ويس گذاشت و خودش به جبهه رفت. يک روز قبل از شهادتش آخرين باري بود که به ما سر زد. فردايش من مثل يک مرغ سر کندهشده بودم و آرام و قرار نداشتم. عليرضا بارها به جبهه رفته بود، اما من فقط اين بار اين احساس بد را داشتم که علتش را نميفهميدم. آشفته و پريشان گاهي توي کوچه ميرفتم و گاه تند برمي گشتم. ميپرسيدم نميدانم چرا امروز اينقدر طولاني است؟ چرا شب نميشود. چرا دلم آرام نميگيرد و… تو نگو عليرضا شهيد شده بود و من خبر نداشتم.
مهدي 11 ماهش بود و تازه شروع کرده بود به تاتي کردن. آنها، برادر کوچک عليرضا، غلامرضا که چهارده سال بيشتر نداشت را فرستاده بودند درب منزل مادرم و خبر دادند که عليرضا شهيد شده است. به همين راحتي! بدون در نظر گرفتن احساسات من. نه من و نه خواهرش فاطمه خانم، هيچکدام راضي به دفن عليرضا در ويس نبوديم، البته خودش نيز قبلاً گفته بود که دوست دارم در بهشتآباد اهواز مدفون شوم و همانجا به خاک سپرده شد.
فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: خبر شهادتش براي ديگران شايد قابلتحمل بود اما براي من هرگز. آنها حتي جرات نکردند خبرش را به من بدهند. نميتوانم بگويم آن روز بر من چه گذشت؛ اما آرزو ميکردم تمام فاميل به شهادت ميرسيدند اما عليرضا ميماند. نه اينکه احساس خواهري و مادري به او مرا غيرقابلتحمل کرده بود؛ بلکه احساس ميکردم که انگار اين شجاعت، وفاداري، غيرتمندي و شادابي بود که به شهادت مي رسيد کسي که هرگز در فاميل مثل او را نديدم. بعدها که آرامتر شدم، خدا را سپاس گفتم که ما هم در راهش شهيدي تقديم نموديم. شايد آخرت محبتي بکند و دست ما را هم بگيرد. هرچند که هنوز هم پس از سي سال نميتوانم شهادتش را باور کنم. انگار که از روز پيش خبر شهادتش را براي من آورده باشند. دو تا از عکسهايش را توي طاقچة منزل گذاشتهام که هم شبها با او حرف بزنم و هم صبحها در قاب چشمهايش خيره شوم و خاطرات با او بودن را مرور کنم.
گاهگاهي به عليرضا التماس ميکردم که در جبهه مواظب خودش باشد، ميگفتم اگر تو شهيد شوي من ديوانه ميشوم به خاطر من، به خاطر مهدي پسرت، مواظب خودت باش. او اما با خيالي راحت ميگفت: آبجي جان اولاً من شهيد نميشوم، دوماً اگر اين اتفاق افتاد مطمئن باش که خداوند، اول صبرش را ميدهد. حرفش، اگر نه در روزهاي اول که مثل ديوانهها شب تا صبح توي خانه و کوچه تاب ميخوردم و بيصبري ميکردم، اما در روزهاي بعد، خدا به همسايههايمان خير بدهد، در رسيدنم به صبوري خيلي کمک کردند.
حميدرضا خياط ويس: من توي خانهام در زيتون کارمندي بودم که يکي از دوستانش در زد و پس از سلامعليک ميديدم که ميخواهد چيزي بگويد ولي مرتب طفره ميرود، وقتي از او خواستم که حرف اصلياش را بزند گفت: عليرضا به شهادت رسيده است!
من بيشتر نگران پدر بودم. سريع خودم به ويس رفتم و خبر را به ايشان دادم، پدرم البته گريه کرد و بيتابي نمود اما نه آنطور که من انتظار داشتم. بعدها از توي حرفهايش فهميدم او خودش را براي چنين روزي آماده کرده و ميدانست بالاخره روزي اين اتفاق خواهد افتاد.
برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 81)