روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (57)
شهادت
عليرضا خياط ويس به همراه نيروهاي تخريب قرارگاه با حضور قدرتمند در عمليات بدر در اسفند 1363 با مقابله با جديدترين ميادين مين و موانع دشمن تلاش نمودند با سلامت بيشتري نيروهاي رزمنده را از هور الهويزه عبور داده و خود را به مواضع دشمن برسانند. اما در جريان عمليات بر اثر بمباران هوايي دشمن در خطوط مقدم جنگ در مورخ 26/12/1363 در شرق دجله به شهادت رسيد.
عبد محمد عليپور: ما آن جلو زاغهاي درست کرده بوديم و دستور داديم که بخشي از مهمات را به آنجا انتقال دهند. تا رسيدن مهمات ما هر دو توي چاله رفتيم و دراز کشيديم. دقيقاً يادم است که او بادگير سبز رنگي تنش بود. اين صحنه يکي از دردناکترين صحنههاي زندگي من است، آن لحظه وقتي به صورتش نگاه کردم مثل کودکيهايم که توي عکسها، صورت بزرگان ديني را نوراني ميديدم، احساس کردم چهره علي بسيار نوراني شده است. پس از آن همهسال وقتي هنوز هم ميخواهم آن صحنه را بيان کنم، صورتم پر از اشک ميشود. اين در حالي است که من از آن دست آدمهايي هستم که خيلي سخت اشکم بيرون ميآيد. علي گفت: محمد نميدانم چرا اينقدر دلم براي مهدي تنگشده است. پرسيدم مگر ديروز پيش مهدي نبودي؟ پاسخ داد: چرا ! براي همين است که ميگويم نميدانم چرا. با اين حرفش احساس کردم که تکهاي از وجودم در حال کندن است، نه تنها من، تمام بچههاي تخريب، علاقة خاصي به علي داشتيم. او بيشتر دوستمان بود تا فرمانده مان. من بارها از آقاي رحيم صفوي شنيدهام که از ايشان در اتاق جنگ خاطرهها بيان نموده است. هم تأثير اين حرف و هم احساس آن نورانيت به ضميرم گواهي داد که علي روزهاي آخر عمرش را طي ميکند به همين خاطر به او گفتم: علي پاشو برو عقب. اما او با تعجب گفت: عقب؟ من ايبنجا هستم تو برو عقب و مهمات را بفرست جلو. اين حرفها چيست که ميزني؟ هرچه به او اصرار التماس کردم افاقه نکرد و علي همان جلو ماند.
علي ولي زاده، فرمانده تخريب قرارگاه خاتم الانبياء: در جريان عمليات بدر، پس از استقرار نيروها در جزاير مجنون شمالي و جنوبي، به جز خطوط بالا که جاده خندق قرار داشت، بقيه خطوط شکست و نيروها مجبور به عقب نشيني شدند. عراق نيروهايش را در جادة خندق متمرکز کرد و شروع به فشار به ما براي عقب نشستن ما کرد. چون از طرفين به دشمن پهلو داده بوديم او از فرصت استفاده کرد و شروع به پيشروي کرد و ما مجبور شديم که از پل جزيرة مجنون تمام نيروها و يگان ها را به سمت داخل تخليه کنيم. از جمله شهيد صياد شيرازي و آقا رحيم صفوي را من و شهيد خياط ويس به زور انداختيم توي قايق ها که عقب نشيني کنند، چون مقاومت مي کردند.
من همانجا به علي گفتم: ما با توجه به اينکه کلي از امکانات و تجهيزات را در منطقه رها کرده ايم و نبايد سالم به دست دشمن بيفتند بايد آنها را منهدم کنيم. هم تجهيزات نظامي بود و هم لودر، بلدوزر و…
ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که تصميم گرفتيم از همان بالا شروع کنيم. من به علي گفتم، برو عقب و يک سري تيم تخريبچي و مقداري مهمات آماده کن و بياور اينجا براي انهدام، ايشان هم به سختي قبول کرد، يعني به اين متوسل شدم که مثلاً من مسئول تخريب خاتم هستم و به تو که تخريب قرارگاه کربلا هستي دستور مي دهم چنين مأموريتي را انجام بدهي. پيش از اين علي با مسئول مهندسي بگو مگويي پيدا کرده بود و وضعيتش خيلي عادي نبود. البته من ذاتاً دوست نداشتم علي آنجا حضور داشته باشد، قسم مي خورم واقعاً او را آماده شهادت مي ديدم. حالاتش اصلاً شبيه کسي نبود که قصد برگشت داشته باشد. انگار آمده بود که شهيد شود.
من رفتاري که از او مي ديدم، آدمي نبود که مثل هميشه با آن قدرت، با آن عظمت و با آن اقتدار هميشگي باشد، بلکه کاملاً افتاده و خاضع بود. علي با موتور تريل خود از روي دژ رفت تا از روي پل عقب برود که بعد از پاسگاه روطه بر اثر بمباران هوايي دشمن شهيد شد. من فرداي آن روز که همه به عقب آمده بوديم خبر شهادتش را شنيدم.
من ساعت 2 شب بود که به عقب برگشتم و آن پل شناور را هم خودم منهدم کردم و بعد به عقب برگشتم. ما آن روز علاوه بر سنگر ها و توالت ها، حتي جنازه ها را هم تله مي کرديم. علي که نيامد رضا گودرزي با قايق برايم مهمات آورد. آنهايي که علي را مي شناسند مي دانند که علي اقتدار خاصي داشت که به اعتقاد من قابليت فرماندهي کل سپاه را هم داشت؛ اما بعد از برخوردي که با آقاي کاشاني داشت به قدري آرام شده بود که جز شهادت چيزي در او نمي ديدم. وقتي به من گفت: چشم مي روم انجام مي دهم کار ديگري نيست؟ درنگ کردم که اين ادبيات، ادبيات علي خياط ويس مقتدر نيست، بلکه ادبياتي از علي خياط ويس شهيد است. براي همين تا خبر شهادتش را شنيدم تعجب نکردم و لحظات آخري که با او داشتم را در ذهنم مرور کردم.
عبد محمد عليپور: ما که عقب رفتيم عقبنشيني نيروها هم شروع شد؛ اما برگشتيم مهمات تخريب جا مانده را جمع آوري کرديم و به عقب آورديم. کسي به من گفت يکي از بچهها از جلوآمده توي سنگر و مرتب سراغ تو را ميگيرد. خود را به سنگر رساندم، فردي در پتو پيچيده ديدم که از سرما در حال لرزيدن بود و فقط سرش از پتو بيرون بود. او شهيد حسين کربلايي بود که مجروح شده بود. تا مرا ديد دقيقاً با همين کلمات گفت: علي پور برس به داد علي خياط… برس به داد علي خياط.
بلافاصله به جلو رفتم اما همه نيروها در حال عقبنشيني بودند ولي هرگز خبري از علي پيدا نکردم. فقط شنيدم که ما ديديم علي خياط از پاسگاه رطه با موتور آمد عقب. من آن روز سرتاسر يگان را زير و رو کردم اما خبري از علي نيافتم. شب، آقاي عطار صدايم زد که بيا کارت دارم. نزدش رفتم، دست که به گردنم انداخت انگار که آب يخي رويم بريزند، پرسيدم چي شده؟ پاسخ داد: علي شهيد شد. همين. يکلحظه ميخکوب شدم.
سيد مقداد حاج قاسمي: نگاه مهربانانه اي هميشه همراه داشت که من با آن عشق مي کردم. روزي که بين اجساد شهداي بدر دنبال پيکر او مي گشتيم، نشاني اش مشخص بود، گفتند بلند قدترين، خوش چهره ترين شهيد را پيدا کنيد، او حتما علي خياط ويس است. من در عمليات بدر شيميايي شدم اما وقتي شنيدم او به شهادت رسيده خودم را به بالينش رساندم و در مراسم کفن و دفن او با همان لباس بيمارستان حاضر شدم.
برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 80)