روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (56)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (56)

آخرين ديدار

 دکتر محمدرضا درخشاننيا: علي هر فرصتي گير ميآورد حتي اگر شده از جبهه يکراست به ويس ميآمد تا سري به پدرم بزند، هميشه در پي آن بود که نگذارد پدرش از او بيخبر شود. چون ميدانست که پدرم مرتب نگران اوست. يک روز که با تويوتا لندکروز خود تا ويس سرزده آمده بود، يادم ميآيد مادرم برايش املت درست کرد، علي تا نمک دان را گرفت که روي غذايش نمک بپاشد، تمام نمک روي غذايش خالي شد و همگي کلي خنديديم، صبح وقتي ميخواست برگردد به من گفت تا خداحافظي کنم برو ماشين را روشن کن. من هر کاري کردم روشن نشد، اگرچه زمستان بود و هوا نيز سرد، اما احساسي دغدغه آفرين به جانم افتاد، نکند اين آخرين ديدار باشد که خودرو روشن نميشود.

مهين خياطويس، خواهر بزرگ شهيد: عليرضا اگرچه با پوشيدن لباس سپاه احساس غرور ميکرد اما هرگز نشد که يکبار خودنمايي کند و با مأموريتهايش بخواهد ريا کند جنگ که شروع شد اصلاً ترسي به دل راه نداد و در همان روزها محکم و استوار ميگفت: سرانجام اين ما هستيم که پيروز ميشويم. روزهاي آخري که داشت ميرفت ابتدا استحمام کرد و پس از اينکه ازمن خداحافظي کرد به همراه همسر و فرزندش به ويس رفت و از فاميل و دوستانش خداحافظي کرد، انگار که بار آخرش باشد. هيچگاه نديديم خودرواش خراب شود يا نياز به تعمير داشته باشد، خودش هم آنروز که خداحافظي ميکرد، اذعان کرد. اما نميدانم چه شده بود که هرچه استارت ميزد به خودرو ور ميرفت، روشن نشد. بسياري از مردم ويس دور خودرواش جمع شدند و هرکس دستي به آن ميکشيد تا بلکه روشن شود ولي خبري نشد.

پدرش از او خواست که رفتنش را به فردا موکول کند اما او گفت: دوستانم در جبهه منتظرم هستند و به من احتياج دارند. مردم، شوهر خواهر شهيد، که مکانيک ويس بود را خبر کردند تا بالاخره خودرو روشن شد، اکنون که به آنروز فکر ميکنم احساس ميکنم که خدا ميخواست، آنروز همه جمع شوند تا او براي هميشه با تمام فاميل يکجا خداحافظي کند. ظاهراً چيزي از حضورش در جبهه نگذشته بود که در همان روز به شهادت رسيد.

محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: مدت 3 ماه آخر زندگى ايشان، مى‏توانم بگويم كه اصلاً او را نديدم. چون صبح ساعت 6 از خانه بيرون مى‏رفت و شب ساعت 10 بر مى‏گشتند، 5/4 ماه تمام ايشان در لبنان بودند و پس از آن در عمليات بدر چهار روز ايشان را نديدم كه شب به منزل آمدند و من و مهدى را ديدند و فردا صبح رفتند كه در همان روز نيز نزد پروردگار خويش شتافتند. بزرگترين آرزوى عليرضا شهادت بود. هميشه در دعاهاى پس از نماز، زيارت عاشورا را مى‏خواند و بعد از آن آرزوى زندگى راحت و با صفايى با داشتن فرزندان صالح را داشت. دوست داشت زندگى خوبى براى من و فرزندانش درست كند. هنگامى كه مهدى يازده ماهه بود، او به شهادت رسيد.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 78)