روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (54)
روزهاي آخر
شرايط سخت تصميم گيري در صحنه نبرد و ناپايدار بودن خطوط تصرف شده در روزهاي نخست عمليات، همواره فرماندهان را مجبور به تصميم گيري هاي فوري مي نمود که گاهي باعث تفاوت در نگاه و اختلاف در سليقه مي شد. اما اين تفاوت و اختلاف هرگز ريشه نفساني نداشته و فرماندهان خود واقف بودند که پيروي از مافوق امري لازم الاجرا مي باشد. در جريان عمليات بدر و در شرايط سخت تصميم به ماندن يا عقب نشيني، آقاي نصرت الله کاشاني به عنوان فرمانده مهندسي و شهيد خياط ويس به عنوان فرمانده تخريب قرارگاه کربلا در برابر موقعيت دشواري قرار گرفتند که تصميم گيري را دچار ترديد نمود. چون هر دو تصميم فوايد و مخاطراتي را به دنبال داشت، تصميم گيري را نيز دچار اخلال کرده بود.
عبدمحمدعليپور: در جريان عمليات بدر، شهيد خياط ويس مرا بهعنوان فرمانده گردان تخريب قرارگاه کربلا معرفي کرد. جانشين ايشان آقاي سيد مقداد حاج قاسمي بود. پس از اينکه سيد مقداد شيميايي شد، من با حفظ مسئوليت، جانشين شهيد خياط ويس هم شدم. در جريان عمليات يک روز شهيد خياط ويس به من گفت، مي خواهم به اهواز بروم. پرسيدم خير باشد. گفت هم به خانه سري بزنم هم بار مبنا را از محمود نويدي بگيرم. بار مبناي مهمات، عبارت بود از مقدار موجودي مهمات در پشتيباني که بر اساس آن بار مبنا بتوانيم مأموريت يگانهايمان را مشخص کنيم.
قبل از رفتن به من تأکيد کرد که مراقب کارها و مأموريتها باش. اتفاقاً غروب مأموريتي براي تخريب پيش آمد، منفجر کردن پلي روي رودخانة دجله! پرسيدند خياط ويس کجاست، جواب دادم رفتهاند اهواز براي دريافت بار مبنا. فرماندة قرارگاه آقاي عزيز جعفري و جانشينش امين شريعتي بود. نصرتالله کاشاني فرماندة مهندسي رزمي و جانشينش محمدرضا عطارپور بود. در هر صورت مأموريت ابلاغ شد. وقتي اطلاعات پل را درخواست کردم جواب دادند، با يک صندوق4 c منهدم ميشود. من، نديده آن را رد کردم، چون امکان نداشت يک پل با يک صندوق منهدم شود.
قرار بر اين شد که مرا به همراه فردي به نام اويس از قرارگاه در پشت دجله با يک فروند بالگرد شينوک به عقب بياورند تا به همراه نيرو و مهمات با يک فروند هاور کرافت به محل مأموريت ببرند، اما وقتي پاي هاور کرافت رفتيم، به ما گفتند: ما فقط نيرو ميبريم نه مهمات. ما بهناچار چند خودرو را از پاسگاه «روطه» روي پد 4 عبور داديم و بهقرارگاه رفتيم که اعلام کردند دير شده، نيازي نيست وارد عمل شويد، تيمي ديگر براي اين کار اعزام شده است.
خياط ويس که آمد و اوضاع و احوال را پرسيد، کل موضوع را شرح دادم. شستش خبردار شد که خبري شده گفت: برويم قرارگاه مهندسي. آنجا سنگرهاي کوچکي بود که به مشاطان معروف بود. آقاي کاشاني خوابيده بودند تا صداي ما را شنيد، بيدار شد و رو به خياط ويس کرد و گفت: بهبه آقاي خياط ويس، پارسال دوست امسال آشنا. شهيد خياط ويس توضيح داد که براي بار مبنا به اهواز رفته بودم؛ ولي آقاي کاشاني با ناراحتي پرسيد، با اجازة چه کسي منطقه را ترک کرديد؟! مأموريت داشتيم. خياط ويس جواب داد جانشينم حضور داشته و پاسخگوي مأموريت هم بوده. اما آقاي کاشاني قانع نشد و همانجا آقاي خياط ويس را کنار زد و گفت: شما از اين پس مسئوليتي نداريد و خودتان در اختيار تخريب هستيد. شهيد خياط ويس به آقاي کاشاني گفتند: کسي بيايد و تخريب را از من تحويل بگيرد. آقاي کاشاني بلافاصله گفت: از هم اکنون علي پور مسئول تخريب هستند.
من اما قبول نکردم، گفتم: من نيستم. آقاي خياط ويس همچنان فرمانده من است. نتيجه اين شد که شهيد خياط ويس توي دو تا از سربرگهاي سپاه امضا کرد و گفت: هرچه ميخواهي از اموال تحويلي توي اينها بنويس و بده آقاي کاشاني تا اموال را تحويل بگيرد. موضوع را به آقاي عطار گفتيم: ايشان جواب داد، از من کاري ساخته نيست ايشان فرمانده هستند. نزد آقاي امين شريعتي جانشين قرارگاه رفتيم و موضوع را گفتيم، اما فايده اي نداشت، حتي وقتي از عزيز جعفري فرمانده قرارگاه خواستيم که پا درمياني کند، ايشان هم گفتند، هرچه فرمانده تان تصميم گرفته است. در هر صورت سنگر کوچکي روي پد 4 داشتيم در قرارگاه که به همانجا برگشتيم در همان حين عراق جايي را بمباران شيميايي کرده بود و عامل شيميايي آن را نميشناختند و من براي شناسايي به آنجا رفتم، وقتي برگشتم، علي روي سنگر نشسته بود و به من گفت: برو پيش آقاي کاشاني ايشان شما را کار دارند.
حضور آقاي کاشاني که رسيدم، ايشان گفت مي داني که ما مسئول تخريب نداريم و ما ميخواهيم شما مسئول آنجا باشيد با قاطعيت پاسخ دادم: من فقط علي خياط ويس را مسئول تخريب ميدانم. پاسخ داد شما هم داريد تمرد ميکنيد؟! جواب دادم اسمش را هرچه ميخواهي بگذار. حقيقتاً نميتوانستم طوري عمل کنم که علي نيروي من باشد، او هم فهم عملياتياش از من بالاتر بود و هم مديريتش سنجيدهتر. علاوه بر آنهم اطلاعات نظامياش بيشتر از من بود و هم نسبت به يگانها توجيهتر بود. اينهمه سال علي فرماندة من بود اصلاً برايم قابل قبول نبود که من فرماندة او بشوم، براي همين هر عاقبتي را در ازاي تمرد ميپذيرفتم. وقتي برگشتم علي همچنان روي سنگر نشسته بود. به او گفتم: فکر کردي من بهراحتي مسئوليت تخريب را به عهده ميگيرم؟ خير تو همچنان هم رفيقم هستي هم فرمانده ام. اما او با تشر گفت چرا اين مسئوليت را نپذيرفتي؟ او اصلاً اهل تعارف نبود.
نصرت الله کاشاني اما روايت ديگري دارد، او معتقد است عزلي در کار نبوده بلکه به دليل کاري که شهيد خياط ويس از انجام آن سر باز زد، کس ديگري را به مأموريت نيمه تمام اعزام نموده است: من هميشه از علي به عنوان فرماندهي شجاع، با تدبير و با تقوي ياد مي کنم. در عمليات بدر، بعد از پاسگاه روطه، پلي وجود داشت که ارتش عراق براي بازپس گيري منطقه تازه آزاد شده توسط قواي اسلام، بيشترين فشار را از آن ناحيه به ما وارد مي ساخت. ما شب اول تلاش کرديم که پل را منفجر کنيم اما نتوانستيم، يکي از دلايل آن در دسترس نبودن مهمات لازم براي انهدام پل بود. قرار شد اگر توانستيم شب دوم اين کار را توسط شهيد احمد جهانبخش و دوستانش بکنيم. من براي اطمينان خاطر بيشتر، از علي خواستم که هرچه مهمات در جزيره جنوبي دارد را به منطقه درگيري جايي که ما حضور داشتيم انتقال دهد اما علي معتقد بود که هم به دليل آتش فراوان دشمن و هم نبود سنگر نگهداري مهمات، تمام آنها طعمه انفجار مي شوند. اختلاف من و علي اينجا شکل گرفت.
من اصرار کردم که کار بايد به اين شکلي که گفتم صورت پذيرد؛ اما علي گفت در صورت قطعي شدن مأموريت انهدام پل متعهد مي شوم که خودم مهمات را به آنها برسانم. دليل آوردم که ديشب به خاطر نبود قايق و مهمات نتوانستيم مأموريت را انجام دهيم امشب هم ممکن است آن اتفاق بيفتد. او پاسخ داد، ولي با اين کار همه مهمات ها منهدم مي شوند. در هر صورت وقتي ديدم علي اين کار را نمي کند من موقتاً براي اينکه بر کار اشراف بيشتري داشتم، آقاي شهيد عبدالله نوريان را به جاي او براي انجام مأموريت فرستادم. علي در اعتراض به اين اقدام از من اجازه خواست که موضوع را با فرمانده قرارگاه آقاي بشردوست در ميان بگذارد که من مخالفتي نداشتم. همان موقع که علي داشت با ايشان حرف مي زد، من شهادت را به تمامه در چهره جذاب علي خواندم و از دلم گذشت که او دارد به طرف شهادت مي رود. ما بس که با شهدا زندگي کرده بوديم، چهره شناس شده بوديم. کم کم از حالات و سکنات دوستانمان مي فهميديم که وقت شهادتش رسيده، خياط ويس دقيقاً در چنين وضعيتي بود.
دقايقي بعد هر دو نزد من آمدند و آقاي بشر دوست توضيح خواست، وقتي پاسخ دادم آقاي بشر دوست به علي گفت در هر صورت او فرمانده است و تصميم با اوست. ولي متأسفانه علي در نيمه رفتن به جلو به شهادت رسيد و يکساعت بعد خبر شهادت او را برايم آوردند
برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 76)