روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (53)
فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: روزي که ميخواست از خانة ما بهجايي ديگر نقلمکان کند، بسيار خجالت ميکشيد و با حجب و حياي خاصي به من گفت: آبجي ميخواهم چيزي بگويم اما دوست ندارم ناراحت بشوي. پاسخ دادم، خير عزيزم قول ميدهم ناراحت نشوم، حرفت را بزن. او گفت: جايمان کوچک است و ميخواهيم اگر اجازه بدهيد به خانة پدرخانمم برويم. به او پاسخ دادم هر جا که راحت هستي برو، اما ناراحتي من فقط نديدن توست. من عادت کرده بودم به اين رفتارش که هر روز صبح وقتي ميخواست سرکار برود، طبقة بالا ميآمد، در ميزد دستم را ميبوسيد، صورتش را ميبوسيدم و بعد راهي ميشد. اکنون بايد براي راحتي او دورياش را تحمل ميکردم و اين براي من واقعاً سخت بود.
برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 74)