روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (50)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (50)

شجاعت

 محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: عليرضا از شجاعت خاصي برخوردار بود و انگار از هيچچيزي نميترسيد. يادم ميآيد وقتي در چهارراه زند زندگي ميکرديم، همسايهاي داشتيم که مشکلات زيادي داشتند. يکشب يکي از اعضاي آن خانواده خودکشي کرده بود آتش بلندي از آن خانه به آسمان کشيده شده بود و من بسيار ترسيده بودم که يک باره ديدم عليرضا آمادهشده که بهطرف آتش برود، پرسيدم کجا؟! گفت: ميروم ماشين آنها را از آتش دربياورم وگرنه منفجر ميشود. هر چه جيغ کشيدم که به تو چه؟! چکار به اين کارها داري، محلم نگذاشت و رفت بهطرف آتش و ماشين را از توي آتش درآورد. وقتي بعدها پرسيدم اين چهکاري بود کردي؟ جواب داد: يکيشان که خودش را به آتش کشيد و خودکشي کرد، اگر خودرو منفجر ميشد بقية اعضاي خانواده هم آسيب ميديدند بايد کاري ميکردم.

من توي زندگي هرگز علت علاقهاش به تخريب و انفجارت را نفهميدم؛ اما ميديدم که از هيچچيز نميترسد و بهقولمعروف دلشير دارد. شايد علت اين نترسي و شجاعتش را بايد در رفتار خواهرش جستجو کرد. عليرضا دستپروردة خواهرش فاطمه بود. چه از کودکي که در دامان او بزرگشده بود و چه در جواني که بخش مهمي از زندگياش را در خانة آنها گذرانده بود. خواهرش هم دلشير داشت. شايد بايد بگويم عليرضا مثل خواهرش بود. خواهرش اصلاً از مشکلات زندگي نميترسيد و در مقابل گرفتاريها تسليم نميشد و ابراز عجز نميکرد. شايد تحت تأثير رفتار و منش او بود که بيمهابا در دل مشکلات ميرفت.

 پدرش اصلاً اينجور نبود. او مرد آرام و ساکتي بود. بارها خواهرش را ديده بودم که با يکدست بچهاش را توي بغل نگه ميداشت و با دست ديگر ظروف روحي را ميگرفت و ميرفت توي بازار روحي فروشها و آن را عوض ميکرد و هرگز از بيماري اعضاي خانواده دستوپايش را گم نميکرد. هميشه سوار بر مشکلات بود و آنها را مهار ميکرد.

احمد رضواني فرد(باوي): زاغة مهماتي داشتيم توي کارخانة نساجي که به دليل ازدحام و نگهداري بد انواع مينها و مهمات در حال آتشسوزي و انفجار بود که براي اينکه تمام زاغه نرود هوا، نياز به شجاعت کسي بود که حين آتشسوزي وارد زاغه شده و با دور کردن مينها و مهمات از کانون انفجار، آتش را از سرايت به ديگر قسمتهاي زاغه مانع شود که يک باره خياطويس سر رسيد و بدون هيچ تأملي بهسرعت داخل زاغه شد و اين کار را کرد، اين در وضعيتي بود که ما همه با نگراني انتظار انفجار يکبارة زاغه را ميکشيديم، اما خياطويس درحاليکه گوشهايش بهسختي موج گرفته بود شجاعانه بيرون آمد. او آن روز در جلوي بهت نيروهايش، انفجار و آتش را مهار کرد.

فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: حيات دوبارهاش بعدها در جبههاتفاق افتاد. وقتي خبر شهادتش را از جبهه برايمان آوردند که اين بار هم به زندگي برگشت. رفتن عليرضا به جبهه براي من قابلهضم نبود. وقتي بچهدار شد اين بار باقدرت بيشتر و هم با التماس عاجزانهتر از او خواستم که به جبهه نرود؛ اما او لبخندي تحويلم داد که بادمجان بم آفت ندارد. گفتم اينهمه به جبهه خدمت کردي به کردستان و لبنان رفتي، به خاطر مهدي هم که شده در پشت جبهه خدمت کن و به خطوط اول جنگ نرو. غافل از اينکه او نهتنها در خطوط مقدم که به خاطر نوع کار و تخصصاش در آنسوي خط مقدم به مأموريت ميرفت؛ اما او در جوابم گفت: آبجي جان من هم مثل تمام فرزندان مردم، چه تفاوتي با آنها دارم. آنها برادرانم هستند، نيروهايم هستند. در جبهه تنهايشان بگذارم؟ بعد مثل هميشه خنديد و رفت.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 72)