روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (48)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (48)

سختيهاي زندگي

 محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: هم به خاطر اينکه حقوق سپاه کم بود و هم اينکه به دليل اقساط وامهاي مختلف، زندگيمان بهسختي ميگذشت. حتي گاهي اتفاق ميافتاد که حقوقمان فقط تا روز دهم ماه ميکشيد و بيست روز بعد را بدون حقوق ميگذرانديم. من اما اين موضوع را حتي به خانوادهام هم نميگفتم. اين در حالي بود که من مهدي را شير ميدادم. چون عليرضا شبها به خانه ميآمد. من نهار درست نميکردم و آن را با نان و پنير ميگذراندم ولي در عوض شام آماده ميکردم تا با عليرضا همسفره شوم. اين موضوع را اگر براي بعضي دختران امروزي تعريف کنيم در نوع خوشبينانهاش ميگويند حتماً ديوانه بودهاي!

ما وضع مالى خوبى نداشتيم چون حقوق ايشان ماهى سه هزار تومان بود. گاهى اوقات حقوق كامل خود را بابت قسطهاى وام و بدهىهايش جهت ثبت نام در تعاونى مسكن پرداخت مى‏ نمود و ما يك بار مدت 20 روز يا بيشتر بدون داشتن حتى يك ريال زندگى مى‏ كرديم.

حسين پور سياح، خواهر زاده شهيد: خانة ما چهارراه زند اهواز بود. خانهاي کوچک اما دوطبقه که طبقة پايين 45 متري و طبقة بالا 65 متري بود. ما در طبقة بالا زندگي ميکرديم، داييام پس از ازدواج به اصرار مادرم، زندگياش را از اسکان در طبقة پايين همين خانه آغاز کرد. من از اينکه ميتوانستم هرروز داييام را ببينم خوشحال بودم. خانوادهام هم به خاطر اصرار داييام و هم به خاطر اينکه اين زوج احساس سرباري نکنند اجارهاي را ماهيانه براي آنها قرار داده بود. اگرچه مبلغ اين اجاره ناچيز بود ولي به خاطر پايين بودن سطح زندگيها در ايام جنگ، کمکم ما به آن اجاره محتاج نيز شده بوديم.

يادم ميآيد يک شب پدرم از اينکه چند وقتي اجاره آنها عقبافتاده بود، ناراحت بود و به مادرم ميگفت: چرا اجارهشان را نميدهند، خب ما هم گرفتاري داريم و… به دليل باز بودن درب واحدمان و حضور ناگهاني داييام در راه پله، او صداي اعتراض پدرم را شنيد. من همان موقع وقتي از راهپله در حال پايين رفتن بودم متوجه حضور داييام درراه پله شدم. آن شب اگرچه در تاريکروشني راهپله بهراحتي ميتوانستم آثار ناراحتي را در چهره داييام ببينم، اما او هيچ حرفي نزد و طوري در حضور من رفتار کرد که انگار چيزي نشنيده است.

فردايش اما، همسرش نزد مادرم آمد و گفت: ما را ببخشيد که اجارهمان عقبافتاده است، دستمان تنگ است. سپاه چند ماهي است که حقوق کارکنانش را پرداخت نکرده فشار زيادي را داريم تحمل ميکنيم. حتي روزهاست که مثل صبحانه، نهار و شام را نان و پنير ميخوريم. مادرم که بهشدت متأثر شده بود سعي کرد او را دلداري بدهد.

اسماعيل الهاکي: يکبار عليرضا نزدم آمد و گفت: اسماعيل پنير توي خانه داري؟ گفتم البته. گفت: ما توي خانه نداريم. مقداري به من قرض بده.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 70)