روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (43)
تولد تنها فرزند
درگير شدن عليرضا خياط ويس با امور فرهنگي – نظامي در لبنان، نياز به تداوم خدمات او را در لبنان بيشتر مي نمود. با اين نگرش او پس از اتمام مأموريتش نتوانست به ايران بازگردد و در آنجا باقي ماند. در اين فاصله تنها فرزندش به دنيا آمد و او از طريق نامه مطلع گرديد. او با اظهار خوشحالي از اين موضوع سفارش کرد که به ياد دوست شهيدش نام نوزاد را مهدي بگذارند.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: عليرضا غرق در جنگ و انقلاب و امام خميني(ره) بود حتي براي موضوع ازدواج دوست داشت باکسي ازدواج کند که از وابستگان شهدا باشد. او خود را مديون انقلاب ميدانست و در تلاش بود به هر شکلي شده در اين مسير خدمت بکند. نگاه من به او اينجوري بود که وجودش غرق در خدمت بود. او جوانياش را وقف انقلاب کرده بود. عليرغم علاقهاي که به خانواده داشت اما خودش را تسليم انقلاب کرده بود. او حتي وقتي همسرش آبستن بود و مستقلاً زندگي ميکرد، او را تنها گذاشت و به لبنان رفت. در آن ايام من حتي به شهيد نامهنگاري کردم که عليرضا بابا شدي، ديگه نمي خواهي برگردي؟
فاطمه خياط ويس: لبنان که بود، نامه نوشتيم که ماندن بس است به ايران بيا چيزي نمانده که فرزندت به دنيا بيايد؛ اما وقتي برگشت، فرزندش مهدي دوسهماهه شده بود.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: رفاقت عليرضا و مهدي حتي در نامگذاري فرزند عليرضا هم خود را نشان داد. عليرضا وقتي صاحب فرزند پسر شد نام او را به ياد دوست شهيدش مهدي قلعه تکي «مهدي» گذاشت.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: روزى كه خداوند مهدى را به ما داد يعني 12 فروردين سال1363، ايشان در لبنان بودند. وقتى خبر تولد فرزندش را بوسيله نامه دريافت كرده بود، خيلى خوشحال شد او برايمان نوشت كه نامش را مهدى بگذاريد نام برادر شهيد من.
من تنها مشکلي که با ايشان داشتم رفتنش به جبهه بود. نه اينکه نميدانستم جاي خطرناکي خدمت ميکند. بلکه بيشتر به خاطر طولاني شدن دورياش از خانه بود. اين مشکل موقعي به اوج رسيد که ايشان تصميم به رفتن به لبنان گرفت و سرانجام سه چهار ماه در آنجا ماند. اين در حالي بود که من باردار بودم و او مرا در اين شرايط تنها گذاشت و رفت. بيشترين حرصم از اين بود که همة دوستان پاسدار و بسيجياش سه ماه و نيم در لبنان ماندند ولي ايشان چهار ماه و نيم آنجا ماند.
برايم خيلي سخت بود که وقتي مهدي به دنيا آمد، ايشان در کنارم نبود، تلفني هم در اختيار نبود که با ايشان ارتباط برقرار کنم، نامه هم که مينوشت چيزي حدود دو ماه در راه بود تا به دست ما ميرسيد. هنوز هم پس از آنهمه سال وقتي به ياد آن روزها ميافتم بهشدت ناراحت ميشوم. من آن روزها تصورم اين نبود که دارد در حقم کوتاهي ميکند چون واقعاً کم سن بودم؛ اما نميدانم چرا امروز که به آن فکر ميکنم آن احساس به من دست ميدهد. در مقايسه با ناراحتي و دلخوري من از رفتن ايشان به لبنان، مادرم اما به من اعتراض ميکرد که مانعش نشو، خودم در کنارت هستم. او هميشه طرف عليرضا را ميگرفت، بس که مثل فرزندش دوستش داشت.
برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 63)