روایت عبدالرضا سالمی نژاد در از شهید علیرضا خیاط ویس (41)
دلتنگي براي مادر
گوشهگير و افسرده نبود اما گاه، ساعتها گوشهاي مينشست و مثل افسردهها در خود فرو ميرفت و احساس بيپناهي و بيکسي ميکرد. نبود آغوش بازي که به او گرمي و طراوت بخشد، همواره در زندگي او را رنج ميداد و بيشترين غصهاش در اين خلاصه ميشد که چرا مزار مادرش مثل مزار حضرت زهرا (س) برايش دستنيافتني است.
حتي وقتي بزرگ و بزرگتر ميشد هرگز نميتوانست از کنار صحنهاي که مادري دست فرزندش را گرفته از خيابان رد مي شود، يا فرزند جواني که سخت مادرش را در آغوش گرفته و با او احوالپرسي ميکند، راحت بگذرد، اگر نه گوشه چشم اما گوشه دلش اشکباران ميشد. اين دلتنگي حتي وقتي خودش خانواده تشکيل داد و «پدر» به حساب ميآمد، همراهش بود.
فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: گاهگاهي که دلش براي مادرش تنگ ميشد، توي چهرهام خيره ميشد و با بغضي خاص ميگفت: آبجي جان من تو را خيلي دوست دارم چون هم خواهرم هستي و هم مادرم؛ اما تنها آرزويم اين است که اي کاش ميشد فقط براي يک ساعت مادرم را ببينم. تأسف من بيشتر براي اين بود که حتي عکسي از مادرمان نداشتيم که در چنين مواقعي به عليرضا نشان بدهيم. تأسف مهمتر در اين بود که مزار مادرمان در ايران نبود که لااقل آنجا بتواند غصههايش را خالي کند. پيکر او در کربلا به خاک سپردهشده بود. پدرم معتقد بود که چون جوانمرگشده است، بهتر است در جوار حضرت اباعبدالله الحسين(ع) باشد. البته مادربزرگ پدريمان هم در کربلا مدفون بود.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: بيمادري ايشان در زندگي شايد تنها نکته دردآور زندگي شان بهحساب بيايد، او از اين ناحيه بهشدت هم رنج ميبرد و هم آسيبپذير بود. بارها او را ديده بودم که براي همين موضوع گوشهاي ميرفت نوارهاي روضه گوش ميداد و سير گريه ميکرد. ميخواست يکجور عقدههايش را خالي کند. وقتي ميخواستم او را با نصيحتهايم آرام کنم، ميگفت: شما نميتوانيد درک کنيد من از اين ناحيه چه مصيبتها کشيدهام!