روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (38)
عقد و عروسي
پس از انجام مراسم عقد و عروسي در ارديبهشت و خرداد سال 1362، عليرضا و همسرش، ابتدا در روستاي ويس در يک اتاق از خانه پدري زندگي را آغاز نمود و سپس براي اينکه فاصله محل کار و منزل را کوتاه کند، به اهواز نقل مکان کرد و در طبقه بالاي منزل خواهرش اسکان يافت.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: ما در ارديبهشت 1362 عقد کرديم و يک ماه بعد ازدواج نموديم. خريد عروسي مثل امروز نبود که بخواهيم روي اجناس بحثوجدل داشته باشيم و با خانوادة داماد روي طلا و جواهر بالا و پايين کنيم. البته او هم هر چيزي که از عهدهاش برميآمد کوتاهي نکرد. عليرضا چندتکه وسايل زندگي مثل فرگاز، کولر و… از قبل با وام و قرضوقوله تهيهکرده بود، خواهرش نيز يکدست رختخواب برايش دوخته بود. او با اين کارها نشان ميداد که از قبل خود را براي ازدواج آماده کرده است.
عروسهاي آن روزها اصلاً وجه اشتراکي با عروسهاي امروزي نداشتند، من آن موقع حتي آرايشگاه هم نرفتم. يکي از دخترعموهايم گفت: من چيزهايي از آرايش سرم ميشود که به دست او سپرده شدم. چه براي مراسم عقد و چه عروسي لباس عروسيام، فقط دو دست لباس سفيدرنگ معمولي بود. خطبه عقد را در خانه خواندند. تقريباً همة مراسمي که براي يک عقد و عروسي معمولي بود، گرفته شد، اما همة آنها در سادگي و معمولي برگزار شد. ما هم البته بهعنوان خانوادة عروس هيچگونه توقع اضافي نداشتيم و بنايمان هم بر اين نبود که فشاري به آنها وارد کنيم. مراسم عقدکنان ما بسيار ساده و بي آلايش برگزار شد، انگار که يک اتفاق بسيار معمولي در حال رخ دادن بود. عليرضا به کمک دامادشان و دوستانش اتاق را گچ و نقاشي کردند تا براي تازهعروس آماده باشد. او در مراسم عقدکنان لباس سبز سپاه پوشيد و در شب عروسي يک پيراهن و شلوار معمولي.
وقتي ازدواج سرگرفت يک اتاق منزلشان در ويس مخصوص ما شد و اتاق ديگر براي تمام اعضاي خانوادهاش. چون پدرش اهل ديانت بود، طوري فرزندانش را بار آورده بود که ما مي دانستيم از ششسالگي نماز و روزهشان را دارند و از آموزههاي ديني چيزهايي را در مسجد محل ياد گرفتهاند.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: مهدي در سال 60 به شهادت رسيد و عليرضا با خواهر مهدي دو سال بعد ازدواج کرد. هم دوستي ديرينه بين اين دو و هم خواهر شهيد بودن همسرش، عامل اصلي اين وصلت بهحساب ميآمد. مراسم ازدواج آنها اگرچه ساده بود ولي با يک مهماني بزرگ همراه بود. چراکه مردم ويس ما را خوب ميشناختند و با ما ارتباط داشتند، همگي شب عروسي حضور داشتند، چيزي حدود 400 تا 500 نفر.
شهيد محمد مراقي دوست من بود، اما به خاطر ازدواج برادرم عليرضا، سه روز پابرهنه مقدمات مهماني را دنبال ميکرد. از تأمين مواد غذايي گرفته تا آب يخ و نوشابه و سور و سات عروسي. او هم از بچههاي سپاه بود که به شهادت رسيد.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: او از همان روز اول به من گفت؛ به خاطر کارم که در اهواز است و بايد مرتب به جبهههاي جنگ سرکشي کنم، لازم است در اهواز باشم، اما براي اينکه پدرم بتواند شروع زندگي پسر و عروسش را ببيند و در دل احساس شادي و سرور کند، يکي دو ماه را در ويس ميمانيم و بعد به اهواز ميرويم. يکي دو ماه که از زندگيمان گذشت به خانة خواهرش، فاطمه نقلمکان کرديم. اگرچه خانهاي کوچک بود و اجارة ناچيزي هم ميداديم ولي قابل زندگي بود. ما حدود هشت ماه در آنجا مانديم.