روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (37)
خواستگاري
دوستي با مهدي قلعه تکي و رفت و شد خانوادگي با او، زمينه آشنايي عليرضا با خانواده اش را فراهم آورد. پس از شهادت مهدي، وقتي عليرضا سرانجام در مقابل اصرارهاي پدر و خواهرش تصميم به تشکيل خانواده گرفت از آنها خواست که به خواستگاري خواهر دوست شهيدش مهدي بروند. ازدواج با رزمنده اي که همواره در جبهه هاي جنگ حضور دارد و سرو کارش با مين، مهمات و انفجارات است، براي دختري جوان که ابتداي آرزوهايش قرار دارد بسيار دشوار بود. از بين خانواده قلعه تکي اين مادر شهيد بود که راغب به اين وصلت بود و دخترش را متقاعد کرد که با عليرضا ازدواج نمايد. سرانجام مراسم بله برون با نوشتن پيش نويس عقدنامه با خط عليرضا، مقدمه ازدواجي ساده و سالم را فراهم آورد.
منصور تهراني، خواهر زاده شهيد: به اعتقاد من عليرضا بسيار باغيرت بود و به عفيف زندگي کردن بسيار اهميت مي داد. يادم است در خواستگاري هايش آن را يک اصل مي دانست هميشه به مادرم مي گفت، دختري برايم پيدا کنيد که اهل عفت و پاکدامني باشد. اين جمله او توي فاميل ضرب المثل شده بود که: «من گلي مي خواهم که کسي او را بو نکرده باشد، زن تنها گلي است که فقط شوهرش بايد آن را بو کند.» عليرضا همواره مي گفت، زني عفيف است که حضرت زهرا(س) را الگوي خود قرار داده باشد.
حميدرضا خياط ويس: وقت ازدواجش شده بود، يک روز پدرم از او پرسيد: ميخواهي براي ازدواج چکار کني؟ کسي را زير نظر داري يا خودمان کسي پيدا کنيم. عليرضا گفت: من آنقدر با مهدي رفيق بودم که خانوادة او را ميپسندم. هرچند، نظر شما و برادر بزرگوارم حميد آقا ارجح است، اما اگر نظر مرا ميپرسيد، من خواهر مهدي را ميخواهم.
پيش از اين در روستا رسم بود که پسر خانواده از پدرش ميخواست که دختري از فاميل يا دوستان برايش پيدا کند، با اين انتخاب، پدرم بلافاصله گفت: چه کسي بهتر از اين خانواده. مهدي پسر خواهر دامادمان بود که خانوادهاش بهصورت جنگزده به ويس آمده و در کنار منزل دامادمان اسکانيافته بودند.
فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: وقتي خانهاي دوطبقة 60 متري در چهارراه زند اهواز خريديم و از ويس به اهواز مهاجرت کرديم، عليرضا را تشويق کردم که ازدواج کند؛ اما او هر بار بهانه ميآورد که فعلاً سپاه به خدمات من احتياج دارد و يا خانهام کجا بود و بهانههايي از اين دست. به او پيشنهاد دادم که بيا اهواز منزل خودم اما او احساس کرد که جايمان تنگ ميشود و يا سربار زندگيمان ميشود، لذا نميپذيرفت، وقتي به او گفتم خوب مستأجرم شو، کمي نرم شد. نه اينکه با ازدواج بخواهم به زندگي او سر و ساماني بدهم بلکه بيشتر دوست داشتم، با ازدواج از جبهه و جنگ و شهادتي که بهشدت از آن احساس ترس ميکردم، دور شود. باورم اين بود که اگر ازدواج کند، پايبند کار و زندگي و زن و فرزند ميشود و حداقل درصحنههاي خطر کمتر حضور پيدا ميکند.
وقتي پذيرفت که ازدواج کند انگار که دنيا را به من داده باشند. توي دلم سوروساتي راه انداختم. خودش پيشنهاد داد که خواهر شهيد قلعه تکي را برايم بگيريد. او از اقوام دامادمان بود. جواب دادم چه کسي بهتر از او. خيلي زود و خيلي ساده ازدواج صورت گرفت و خوشبختانه در طبقة پايين خانهمان اسکان يافت؛ اما چيزي از ازدواجش نگذشت که به خامي خيالاتم پي بردم. عليرضا نهتنها پاي بند ماندن در شهر نشد بلکه يهو سر از کردستان و نبرد با ضدانقلاب درآورد. هنوز از کردستان نيامده به لبنان رفت و مدتي رادرآنجا به مبارزه پرداخت. به ايران که بازگشت يکراست به جبهه رفت و بار ديگر سختترين و خطرناکترين بخش رزمندگي را براي خدمت انتخاب کرد: واحد تخريب و انفجارت سپاه.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: شهيد خياطويس از بستگان سببي ما بود يعني برادرزن دائي من بود، به همين دليل شناخت خانوادگي کاملي روي هم داشتيم. ما در محله فرهنگ اهواز زندگي ميکرديم که به دليل جنگ به ويس مهاجرت کرده بوديم چون خانه مادربزرگم ويس بود ما همگي آنجا جمع شديم. دائيام هم آنجا زندگي ميکرد. خواهر بزرگ عليرضا زندائي من است.
اما مهدي برادرم به ويس نيامد و در شهر در بسيج مسجد مشغول حفاظت و نگهباني شد. او بعدها جذب سپاه شد و به عنوان نيروي رسمي سپاه مشغول خدمت شد. مهدي در آذرماه 1360 در عمليات طريقالقدس به شهادت رسيد. او و عليرضا در سپاه بيشتر با هم آشنا شده و دوستان صميمي شده بودند.
خياط ويس به همراه پدر، برادر، خواهر و احتمالاً زنپدرشان به خواستگاري من آمدند و شرايط خودشان را بيان کردند. آن موقع رسم نبود که خانوادة عروس از داماد بپرسند، از مال دنيا چي داري: خانه، خودرو وسايل زندگي… اين سؤال اصلاً جايگاه نداشت براي خانوادة ما هم همينطور بود. خانواده ها فقط ميپرسيدند، اخلاق و رفتارش چگونه است و ايمان و ديانت او در چه سطحي است؟ ما چون از دين و ايمانش کاملاً اطلاع داشتيم، لذا حرف زيادي براي گفتن نماند. توقع چنداني هم نداشتيم و ميدانستيم که خانهشان فقط دو اتاق بيشتر ندارد.
عليرضا هميشه در مورد خواهر بزرگش فاطمه ميگفت، او حق مادري بر من دارد و بيشتر مشکلاتم را در زندگي او برايم حل و فصل نموده است و من بيشتر دلتنگيهايم را با اين خواهرم در ميان ميگذارم. آنروزها دختر و پسر با هم حرف نميزدند و ازدواجها به صورت سنتي انجام ميگرفت براي همين بعدها از عليرضا پرسيدم: دليل انتخاب من براي همسريات چه بود؟ او در جواب گفت: من از کودکي تو را ميشناختم و به علاوه اينکه خواهرم تو را تأييد کرده بود، مهمتر از اينها، شما خواهر شهيدي بوديد که اتفاقاً دوست صميمي من هم بود. من هميشه دوست داشتهام که با يک خواهر شهيد ازدواج کنم.
تمايل او به اين موضوع به حدي بود که حتي گفت: من ترجيح ميدادم که با همسر يک شهيد ازدواج کنم و حتي پيش از اين، به خواستگاري يک همسر شهيد رفته بود ولي آنها قبول نکرده بودند. چون به او گفتند، دخترمان يکبار تجربه تلخ ازدواج با يک پاسدار را داشته و ديگر با پاسدار ازدواج نميکند.
از بين خانواده ما، بيشتر مادرم بود که دوست داشت اين وصلت صورت بگيرد، او ميگفت، من آقاي خياطويس را خيلي دوست دارم، چون هم مادر ندارد و هم اينکه در جريان شهادت مهدي خيلي به ما سرکشي ميکند و احوال ميپرسد، مرد غيرتمندي است. من خواستگاران زيادي داشتم و براي يکي از آنها حتي آخرين مراحل در حال انجام بود که عليرضا به دائي مان فشار آورد پا پيش گذارد. دائيام تا به مادرم موضوع را در ميان گذاشت، او بدون اينکه نظر مرا بپرسد، جواب بله را داد و من چون هم سنم کم بود و هم مادرم را دوست داشتم، مخالفتي نکردم. پيش از اين ما با زندائيام که خواهر عليرضا باشد، رفتوآمد داشتيم اما با خانواده ايشان خير. مهرية من مهر حضرت فاطمه(س) و شير بهاء 40 هزار تومان بود که او آن شب با دست خط خودش آن را نوشت و امضا کرد که آن را هنوز هم به يادگار دارم.