روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (32)

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس

روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (32)

دغدغههاي پدر

 حضور مستمر عليرضا در جبهههاي جنگ و تشويقهاي او در ترغيب جوانان روستا به حضور در ميدانهاي رزم پاي برادرش غلامرضا را نيز به فعاليتهاي بسيج کشاند، اما حاج عباس نگران از حضور دو جوانش در جبهه ها، از عليرضا خواست که غلامرضا را به خانه برگرداند.

فاطمه خياط ويس، خواهر شهيد: مرحوم پدرم علاقة خاصي به عليرضا داشت. وقتي او به جبهه ميرفت، ارتباطمان بهکلي با او قطع ميشد، نه نامهاي، نه تلفني… ويس نه پستخانه داشت نه تلفنخانه. او عصرها چشمانتظار لب جاده مينشست و از دور، چشم به خودروهاي جبهه ميدوخت تا کدامشان راهش را به داخل ويس کج کند و عليرضا از آن پياده شود. اين کار هر روزش بود. خسته هم نميشد.

حميدرضا خياط ويس: دغدغه و نگراني حضور عليرضا در جبههها براي پدرم ناکافي بود که درخواستهاي برادر کوچکم غلام(غلامرضا) به آن اضافه شد. او گير داده بود که من بايد مثل برادر پاسدارم عليرضا، در جبهههاي جنگ حضور پيدا کنم. آن روزها 14 سالهها را بهسختي ميگذاشتند در جبههها حضور پيدا کنند، او هنوز 14 سال هم نداشت. پدرم از عليرضا خواست که او را از جبهه رفتن منصرف کند و عليرضا به او گفت: رضايت والدين از نظر حضرت امام براي حضور در جبهههاي جنگ لازم است. غلام پذيرفت اما چيزي نگذشت که حضرت امام فتوا داد، اجازة والدين براي حضور در جبههها لازم نيست. غلام از خدا خواسته، روي کاغذي نوشت، با توجه به نيازي که جبهههاي جنگ به نيروي انساني دارند و به دنبال فتواي جديد حضرت امام بر ضروري نبودن اجازة والدين، با اجازة شما پدر عزيزم من رفتم به جبهه. غلام معلوم نبود کجا رفته است.

برگرفته از کتاب ” سردار آتش ” نوشته عبدالرضا سالمی نژاد ( صفحه 49)