روایت عبدالرضا سالمی نژاد از شهید علیرضا خیاط ویس (30)
امداد غیبی
نه اينکه ترديدي در اعتقادش به امدادهاي غيبي وجود داشته باشد و نخواهد، حوادث دور و برش را براي جمع مطرح کند، بلکه آماده نبودن زمينه پذيرش اين موضوع در بين جوانان و اطرافيان همواره او را از طرح خاطرههايش دور نگه مي داشت؛ ولي در بين دوستانش کساني بودند که گاهگداري واقعهاي را برايشان بيان کند، خودش اما هرگز حيات دوبارهاش در کودکي که حتي ملافه سفيد مرگ را به رويش کشيدند فراموش نکرده بود و همواره آن را در ذهنش مرور ميکرد تا قدرتهاي خارقالعاده ماورايي را هميشه احساس کند.
حضور مستمر شهيد خياطويس در جبهههاي جنگ و حضور مکرر او با لباس و خودروي سپاه در ويس در کنار سخنان او در مسجد و بسيج براي ترغيب جوانان به حضور در جبهههاي جنگ، همواره يکي از دلايل مهم و مؤثر بخش زيادي از مردم ويس در اعزام خود و فرزندانشان در جبهههاي جنگ و مشارکت آنها در تأمين مايحتاج جبههها بود.
دکتر محمدرضا درخشان نيا: اين موضوع را خودش به من نگفت، بعدها از دوستانش شنيدم که در جريان حملة عراق به سوسنگرد وقتي ارتش دشمن مدافعان اندک سوسنگرد را تار و مار مي کند و تعداد کمي از آنها موفق به خروج از محاصره ميشوند، از جمله او که با دستي مجروح خود را به کنار رودخانه ميرساند، وقتي بيحال و بيرمق براثر خونريزي در حال بيهوش شدن است، احساس ميکند ناگهان قدرتي او را از جايي بلند ميکند و در جايي ديگر فرود ميآورد. به نظر ميرسد که چنين اتفاقي برايش افتاده است چراکه ديگر مدافعان شهر يا به شهادت ميرسند يا در رودخانه غرق ميشوند و او تک وتنها نجات مييابد. شايد براي جوانان امروز باور اين موضوع سخت باشد اما در عالم خلقت از ايندست فراوان اتفاق افتاده است. من اعتقادم بر اين است که از اين دست امدادهاي غيبي در جبههها بسيار اتفاق افتاده است و يکي از دلايلي که کمتر مجال ميدهد در جامعه بيان شوند، ترديد به باور جوانان امروز در جامعه است.
محبوبه قلعه تکي، همسر شهيد: عليرضا بعدها برايم تعريف کرد که در آن روز دستم تير خورده بود و بي حال روي زمين افتاده بودم وقتي چشم باز کردم خود را در ميان دوستانم که همگي به شهادت رسيده بودند، ديدم. در فاصله اي اندک از ما عراقي ها در حال تماشاي ما بودند و به بعضي از بچه ها که احساس مي کردند، هنوز جاني در بدن دارند، تير خلاص مي زدند. من چشمانم را بستم و کوچکترين حرکتي نکردم که بويي از زنده بودنم نبرند، آنها که از محل دور شدند، از جا برخاستم و به طرف نيروهاي خودي برگشتم در حالي که دستم وبال گردنم بود.